مقاله درباره گلستان سعدی

ارجمندترين كتاب نظم فارسي شاهنامه فردوسي است و زيباترين كتاب نثر ، گلستان سعدي و اين هر دو كتاب به سبب همين كه پسنديده خاص و عام شده در دست و پاي مردم افتاده و گرفتار دستبرد نويسندگان و خوانندگان گرديده چنانكه من چندين سال به اندازه اي كه توانستم جست و جو كردم و سر انجام نا اميد شدم از اينكه از اين دو كتاب نسخه اي بيابم كه بتوان گفت مطابق آن است كه از دست مصنف بر آمده است .

گلستان كه اينك منظور نظر ماست ، چنين مي نمايد كه از اوايل امر و شايد از روزگار خود شيخ سعدي در استنساخ دچار تحريف و تصرف شده و ديرگاهي است كه ادبا به اين معني برخورده اند جز اينكه تا اين اواخر ذهنها همواره متوجه بود به اينكه در استنساخ سهو و غلط رفته است وليكن تامل در نسخه هاي فراوان قديم و جديد معلوم مي دارد كه بسياري از تحريفها عمدي بوده و هر كس گلستان را نوشته يا نويسانده است آن را موافق ذوق و سليقه خويش ساخته است چنانكه شايد دو نسخه خطي از اين كتاب يافت نشود كه تماماً با يكديگر مطابق باشند .

اينجانب از اول عمر مي ديدم و مي شنيدم كه مغلوط بودن گلستان مورد توجه اهل فضل و ادب گرديده و تصحيح اين كتاب گرابها از اموري است كه آرزوي آن را در دل مي پرورانند وليكن غالباً از اين نكته غافل بودند كه اين كار به حدس و قياس و به قوت فضل و سواد و ذوق و سليقه ميسر نيست و چاره منحصر آن است كه نسخه هاي قديمي كه نزديك به زمان شيخ بزرگوار نوشته شده و كمتر گرفتار دستبرد و تصرف نويسندگان گرديده باشد به دست آيد و ماخذ قرار داده شود .

مقاله درباره گلستان سعدی

نخستين و شايد تنها قدم صحيحي كه تا كنون در اين راه برداشته شده آن است كه استاد گرامي آقاي عبدالعظيم قريب گركاني برداشته اند كه گلستاني به خط بسيار خوش – كه ممكن است به قلم ميرعماد معروف باشد – به دست آورده اند و نويسنده آن در سال 1021 در پايان كتاب اظهار كرده است كه از روي نسخه اي كه در سال 662 به دست مصنف نوشته شده استنساخ نموده است و آقاي قريب از روي آن نسخه به طبع گلستان اقدام كردهو مقدمه اي محققانه در ترجمه حال شيخ سعدي و مقام بلند او در سخن سرايي و چگونگي احوال گلستان مشتمل بر تحقيقات بسيار سودمند و نيز توضيحاتي در آخر كتاب بر آن افزوده اند و شك نيست كه اين گلستان صحيح ترين نسخه اي است كه تا كنون به چاپ رسيده و با آن مقدمه نفيس و توضيحات هميشه بايد مورد استفاده دانش طلبان باشد .

وليكن پس از تامل در آن ، و مطابقه با بعضي نسخه هاي كهنه ديگر چنين به ظنر مي رسد كه آن نيز كاملاً مطابق با نسخه اصل گلستان نيست و نوسنده يا خود باز تصرف در عبارات شيخ را روا دانسته يا نسخه اي كه از آن رو نقل كرده بلاواسطه منقول از خط شيخ نبوده و در نسخه هاي واسطه تصرفات به عمل آمده و بنابراين هنوز به يافتن نسخه صحيح گلستان بايد چشم داشت .

در مسافرتهايي كه من به اروپا نمودم به راهنمايي دوست ديرينه گرامي دانشمند ود آقاي محمدقزويني كه مقامات علمي ايشان بر همه اهل فضل معلوم است و محتاج به شرح و بيان نيست آگاه شدم كه در كتابخانه ملي پاريس نسخه اي از كليات سعدي موجود است كه در سال 768 نوشته شده و بالنسبه صحيح است .

اين اكتشاف مشوق من شد كه در امر گلستان به تحقيق پردازم آقاي قزويني لطف فرموده از آن گلستان براي من عكس برداشتند . در تهران هم دوستان دانش پرور در اين باب ياري كردند و وزارت معارف نيز مساعدت و همراهي فرمود و چندين نسخه كهنه گلستان به دست آمد كه البته نسبت به گلستان هاي چاپي و نسخه هايي كه در اين سيصد چهارصد سال گذشته نوشته شده صحيحتر بود اما هيچيك مقصود را كاملاً‌حاصل نمي نمود.

عاقبلت در اصفهان يك نسخه يافت شد كه به ذوق خود اينجانب و به تصديق بسياري از اهل بصيرت مي توان آن را صحيح ترين نسخه اي كه تا كنون به نظر آمده دانست . هزار افسوس كه يك نقص و يك عيب بزرگ دارد : نقص آن اينكه در چند جا چند صفحه از زآن افتاده و به اين واسطه قريب يك خمس از تمام گلستان را فاقد است . عيب آن اينكه دارندگان اين كتاب هم مانند بسياري از كتاب مرض دخل و تصرف داشته و در بسياري از مواضع كلمات و عبارات را تراشيده و به سليقه خود درست كرده اند يا جمله هايي بر آن در متن يا حاشيه افزوده اند و نيز اين نسخه از غلط كتابتي هم خالي نيست يعني اغلاطي دارد كه نويسنده سهواً خطا كرده است .

از اين دو سه فقره عيب و نقص كه بگذريم اين كتاب بهترين نسخه هاي گلستان به نظر مي رسد و گذشته از اغلاط كتابتي و مواضعي كه در آن قلم برده شده است – و تشخيص بعضي از آنها به آساني و بعضي به دشواري ممكن است – شايد بتوان گفت كه تقريباً‌مطابق است با آنچه از قلم شيخ سعدي بيرون آمده است .

پس چنين به نظر رسيد كه اكنون مي توان نسخه اي از گلستان تهيه كرد به نسبتاً‌ صحيح و به قلم شيخ اجل نزد يك باشد و جناب آقاي علي اصغر حكمت وزير معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه كه براي نشر و ترقي علم و ادب سري پرشور دارند واز هيچ اقدام و اهتمامي در اين راه فروگذار نمي كنند ،‌محرك اينجانب در اين امر شده اسبابي كه براي حصول مقصود لازم بود فراهم نمودند يعني هر نسخه از گلستان كه هر جا نشان داده شده به هر وسيله بود عين يا عكس آن را به دست آوردند و به اختيار اينجانب گذاشتند علاوه بر اين آقاي حبيب يغمايي از اعضاي با فضل وزارت معارف را كه داراي ذوق سليم و طبع شاعري و عشسق مفرط به كارهاي ادبي مي باشند به دستياري اينجانب گماشتند و ايشان استنساخ و عمليات مربوط به چاپ و تصحيح و كليه زحمات را بر عهده گرفته در امور مادي و معنوي اين كار با اينجانب مساعدتي به سزا نمودند و از هيچ نوع همكاري دريغ نداشتند از اين رو من نظر به عشقي كه به كتاب گلستان داشتم و اسبابي كه فراهم ديدم به اين كار دست بردم و براي اينكه درست معلوم شود كه در تهيه اين نسخه چه روش اختيار شده است توضيحات ذيل را مي نگارم :

نسخه اصفهان كه وصف آن كرده آمد اصل و متن قرار داده شد و كاملاً از آن تبعيت نموديم مگر در ماوضعي كه غلط بودن آن را يقين كرديم و در اين موارد تجاوز از آن را جايز بلكه واجب شمرديم و آنچه از روي نسخه هاي معتبر ديگر يافتيم به جاي آن گذاشتيم و اين مواضع هم دو قسم بود :

يكي آنكه غلط بودنش بر حسب املا يا غيب و نقص كلمه و عبارت آشكار بود مانند «حاظر» به جاي «حاضر» و «عمر» به جاي «عمرو» و «مشاور اليه» به جاي «مشاراليه» و «جهلت» به جاي «جاهت» و «مخالفت» به جاي «مخافت» و امثال آن .

ديگر واضعي كه غلط بودن آنها اين اندازه آشكار نيست وليكن بر حسب سياق عبارت و ذوق و ملاحظه وزن شعر – مخصوصاً با اتفاق يا اكثريت نسخه هاي كهنه معتبر ديگر – توانستيم مطمئن شويم كه در آن نسخه غلط واقع شده است . مانند اينكه به جاي «اركان دولت پسنديدند» نوشته شده است «اركان دولت پسنديد» و به جاي «شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم» نوشته شده است «شرك خدمت بگفتمي و زمين خدمت ببوسيدم» و به جاي «از نيك و بد انديشه و از كس غم نيست» نوشته شده است «از نيك و بد و انديشه و از كس غم نيست» و از اين قبيل .

معهذا در اين قسمت باز از تجاوز از متن تا مي توانستيم خود داري كرديم و ذوق و سليقه خود را حاكم قرار نداديم مگر در مواردي كه به نظر ما آشكار و حتم بود كه نسخه اصل غلط است . با وجود اين به احتياط اينكه مبادا فهم و ذوق ما به خطا رفته باشد و براي اينكه خوانندگان از تمام آن متن كاملاً‌ آگاه باشند و بتوانند حكومت كنند هر جا كه از آن تجاوز كرده ايم در حاشيه نسخه اصل را به دست داده ايم و آنجا كه در حاشيه حرف «ص» گذاشته شده ،‌علامت آن است كه در نسخه اصل چنان بوده و ما در آن تصرف كرده ايم .

از اين موارد گذشته تخلف از نسخه اي كه آن را اصل قرار داده ايم جايز نشمرديم ؛ هر چند گاهي نسخه هاي ديگر مي ديديم كه به نظر بهتر مي آمد و با آنكه بعضي از دوستان از اين جهت تاسف مي خوردند بلكه سرزنش مي كردند از شيوه خود دست بر نداشتيم زيرا بناي ما بر اين نبود كه گلستان را مطابق ذوق و سليقه خود ترتيب دهيم و هيچ نسخه ديگر را هم نيافتيم كه بيش از نسخه اصفهان لايق اعتماد و اتكا باشد تا به تعبد از آن متابعت كنيم فقط براي اينكه خاطر خوانندگان را اختلاف نسخه ها مستحضر باشد و بتوانند حكومت كنند ، هر جا نسخه اي به نظر ما بر نسخه اصل مرجع يا لااقل با آن مساوي بود – خاصه موارد يكه اكثر نسخه هاي معتبر بر آن منوال ديده مي شد – در حاشيه نسخه بدل قرار داديم و از توسعه اين نسخه بدلها هم پرهيز كرديم زيرا اختلاف نسخ به اندازه اي فراوان است كه تعرض همه زيانش بيش از فايده ،‌و فرع زايد بر اصل مي نمود .

و اما ذدر قمستهايي كه نسخه اصفهان ناقص بود به نسخه هاي كهنه ديگر مراجعه كرديم و چون هيچيك را چنانكه اشاره شد قابل اعتماد تام نيافتيم و در موارد اختلاف و با متابعت از اتلاف يا اكثر نسخ اكتفا كرديم و ذوق و سليقه خود را كمتر حاكم ساختيم .

حاصل اينكه كتابي را كه به نظر خوانندگان مي رسد نسخه صحيح گلستان ،‌چنانكه از قلم شيخ سعدي به در آمده است معرفي نمي كنيم و اصلاً نمي دانيم به چنين آرزويي مي توان رسيد يا نه وليكن تصور مي كنيم نسبتاً‌به آن آرزو نزديك شده ايم و شايد بتوان گفت آنچه از قلم شيخ در آمده از اين متن يا نسخ بدلهايي كه متعرض شده ايم ، بيرون نيست . معهذا همواره بايد امديوار بود كه نسخه هاي بهتر و صحيح تر به دست آيد و هر كس ما را به چنين چيزي رهبري كند كه از اين پس بتوانيم اين نسخه را بهبودي دهيم و تكميل كنيم مايه امتنان ، و به ادبيات فارسي خدمتي بسزا خواهد بود . چنانكه نسبت به همين متن و نسخه بدلهايي كه اختيار كرده ايم هر كس نظر انتقادي بكند اگر چه با تازيانه سرزنش همراه باشد با كمال امتنان نگريسته و با نهايت بيطرفي مورد استفاده قرار خواهيم داد و خوانندگان محترم را متوجه مي سازيم كه از اقدام به طبع اين گلستان ما نه استفاده مادي در نظر داشتيم و نه كسب شهرت و اعتبار ، و فقط از راه تعشق به گلستان و به آرزوي رسيدن به نسخه صحيح تري از آن ، تحمل اين زحمت را بر خود هموار كرديم و بيش از خود شيخ سعدي در تصنيف كتاب ، عمر گرانمايه بر آن خرج نموديم و اميدواريم كساني كه گلستان را قابل تعشق مي دانند و ميسرشان مي شود شخصاً يا به ياري خود ما از اصلاح و تكميل اين نسخه براي چاپهاي آينده دريغ ننمايند .

در صورت ظاهر اين كتاب هم تصرفي كرده ايم و آن اين است كه برحسب معمول اشاره به بيت و مصرع و قطعه و امثال آن نكرده ايم زيرا اولاً يقين نيست كه خود شيخ سعدي اين كار را كرده و احتمال قوي مي رود كه اين اشارات را بعدها استنساخ كنندگان افزوده باشند و فرضاً كه چنين نباشد اين اشارات زماني واجب بوده كه شعر و نثر را با هم يكسره مي نوشتند و مطالب را از هم جدا نمي ساختند .

ديگر اينكه در ديباچه عناوين مانند : «سبب تاليف كتاب» و «عذر تقصير خدمت» و «ذكر امير كبير» و امثال آن را ، و در باب هشتم عناوين «حكمت» و «پند» و «نصيحت» و مانند آ» را حذف كرديم زيرا از تامل و مطابقه نسخه ها بر ما يقين شد كه اين عناوين را شيخ سعدي ننوشته و اگر هم چيزي نوشته غير از اين بوده است چنانئكه درباره اتابك ابوبكر و پسر او كه هنگام تصنيف كتاب زنده بوده اند و سعدي گلستان را به نام ايشان موشح ساخته است «رحمه الله عليه» و مانند آن نوشته اند و در نسخه بسيار كهنه اي كه متاسفانه يك ورق بيشتر از آن باقي نمانده بود در جايي كه معمولاً «سبب تاليف كتاب» عنوان كرده اند چنين عناوين ديده شد : «پند از پشيماني خوردن از دنيا» و در هر حال چون اين عنوانها اهميت و فايده ندارد و يقيناً از قلم شيخ نيست حذف آنها را سزاوار تر دانستيم .

***

اينك چند كلمه هم از نسخه هاي مهم كه در دست داشته ايم و دوستاني كه در اين باب مساعدت كرده اند مي نگاريم :

نسخه اصفهان كه متن اين گلستان قرار داده شده متعلق بود به آقاي ابوالحسن بزرگزاد و ايشان بي مضايقه نسخه نفيس خود را مدتي مديد به ما تفويض كردند و توفيق يافتن ما در تنظيم اين كتاب به مساعدت ايشان آسان گرديد .

پس از نسخه آقاي بزرگزاد نسخه اي كه از همه صحيح تر به نظر مي آمد متعلق بود به آقاي مجدالدين نصيري كه به قاعده در مائه هشتم نوشته شده باشد . وليكن متاسفانه آن نسخه نيز مانند نسخه اصفهان هم ناقص بود هم دستخوش تصرف و تحريف شده و بسياري از كلمات و عبارات آن را تراشيده و عوض كرده اند .

پس از آن بهترين نسخه آن بود كه از روي نسخه كتابخانه ملي پاريس عكس برداشته شده و پيش از اين مذكور داشتيم .

آقاي صادق انصاري عضو وزارت معارف هم يك نسخه كليات خطي به اختيار ما گذاشتند كه در 794 نوشته شده و با اينكه ناقص و مغلوط بود از آن استفاده كرديم .

نسخه اي كه در كتابخانه سلطنتي به خط بسيار خوش و تذهيب عالي و جلد گرانبها موجود است و رقم ياقون مستعصمي دارد نيز مورد استفاده گرديده است و در چگونگي اين نسخه تحقيقاتي هست كه چون مفصل مي شود به موقع مناسب تري محول مي نماييم .

آقاي اسمعيل امير خيزي كه از عاشقان گلستانند و در مراجعه به نسخ قديم اهتمام بسيار ورزيده راهنمايي ها كرده و يك نسخه گلستان كه بالنسبه كهنه و صحيح بود نيز به اختيار ما گذاشتند .

در ضمن اينكه مشغول تهيه اين نسخه بوديم آگاهي حاصل شد كه دو نسخه از گلستان در لندن موجود است بسيار كهنه و ممكن است مورد استفاده باشد . براي اين كه عمل خود را تكميل كرده باشيم دستور عكس اندازي از آن دو نسخه هم داده شد و مقارن اتمام كتاب آن عكسها رسيد .

يكي از آن دو نسخه در سال 720 نوشته شده و متعلق به لرد گرينوي انگليسي بوده و جز متروكات او مي باشد. نسخه ديگر در سال 728 نوشته شده و متعلق به كتابخانه اداره هند است .

مشاهده اين هر دو نسخه عقيده اي را كه در صدر اين مقدمه اظهار داشته ايم كه گلستان از اوايل امر دستخوش تصرفات گرديده ، تاييد كرد زيرا هر چند اولي كمتر از سي سال و دومي كمتر از چهل سال پس از وفات شيخ سعدي نوشته شده آن هر دو گذشته از غلطها و سهوهاي كتابتي با آنكه فقط هشت سال از يكديگر فاصله دارند با هم و با نسخه هاي كهنه ديگر اختلافاتي دارند كه جز تحريف و تصرف عمدي محمل ديگر بر نمي دارد .

در هر حال نسخه لرد گلينوي از نسخ گلستان كه تاريخ كتابتش معلوم است كهنه ترين نسخه اي استكه تا كنون به نظر اينجانب رسيده و هر چند نه خالي از غلط كتابتي است و نه اطمينان مي توان داشت كه از تحريف و تصرف عمدي مبري بوده باشد از جهت نزديك بودن به قلم شيخ سعدي تقريباً در عرض نسخه آقاي بتزرگزاد است و بنابراين از اختلافاتي كه با اين نسخه دارد آنچه را قابل توجه دانستيم متعرض شديم .

نسخه كتابخانه هند با آنكه يكي از قديميترين نسخه هاست اين حيثيت را ندارد و از آن كمتر استفاده كرديم و چون اين هر دو نسخه موقعي به دست ما آمد كه چاپ كتاب نزديك به اتمام بود نسخه بدلهايي را كه از اين دو كتاب اختيار كرديم جداگانه به آخر كتاب ضميمه نموديم تا مورد استفاده عموم گردد و اگر اين كتاب به تجديد طبع رسيد آن اختلافات را هم در پاورقي به نسخه بدلهاي ديگر ملحق خواهيم ساخت .

از نسخه بدلهايي كه اختيار كرده ايم هر كدام در نسخه هاي متعدد يافت شده ذكر ماخذ آنها را لازم ندانستيم و در آنچه اختصاص به نسخه كتابخانه سلطنتي داشت علامت «س» گذاشتيم . و در آنها كه نسخه پاريس در آن منفرد بود علامت «پا» گذاشتيم و در نسخه هاي ديگر وجوهي كه اختصاصي و قابل تعرض باشد نيافتيم .

چون منظور ما از تنظيم اين نسخه فقط نزديك شدن به حقيقت گلستان بود و به صورت چندان توجه نداشتيم در رسم الخط اهتمامي نورزيديم و هر چه امروز معمول است بكار بديم و البته اهل فضل مي دانند كه در كتابهاي فارسي در مائه هفتم و هشتم ميان دال و ذال تفاوت مي گذاشتند و «پ» و «چ» را با «ب» و «ج» يكسان ، و «كه» و «چه» را «كي» و «چي» مي نوشتند و بعضي شيوه هاي ديگر از اين قبيل در تحرير داشتند كه به شرح آنها حاجت نيست . چيزي كه قابل ذكر مي دانيم اين است كه در نسخه اصفهان «توانگر» همه جا «تونگر» نوشته شده چنانكه نمي توان ساقط بودن الف را بر غفلت و غلط كتابتي حمل نمود .

ديگر اينكه كاتب در كلماتي مانند «هوي» و «مجري» مقيد به رسم الخط عربي نشده و «هوا» و «مجرا» نوشته است چون كتاب فارسي است اين روش را بي ضرر دانسته پيروي كرديم و چون اين نسخه متن كتاب ما قرار داده شده يك صفحه از آن را عكس انداخته عيناً به اين مقدمه ملحق ساختيم و تكميل آگاهي را مي گوييم كه آن نسخه به صورت بياض است .

به توضيح مشكلات و ايراد تحقيقات و تنظيم فهرست ها و مانند آ» نيز دست نبرديم چه ،‌منظور ما ، تنظيم متن گلستان بود و بس و آن كارها را كه البته مفيد و لازم است ديگران بهتر از ما كرده و خواهند كرد فقط از آقاي يغمايي خواهش كرديم تحمل زحمت نموده فهرستي از اسامي اعلام كه در گلستان مذكور است ترتيب دادند و آن را به آخر كتاب ملحق ساختيم .

در خاتمه براي اداي حق مي نگاريم كه سپاسگزاري ما در انجام اين امر كه شايد خدمتي به ادبيات ايران باشد اول به جناب آقاي وزير معارف است كه در واقع موسس شدند و اسباب فراهم كردند . سپس نسبت به بزرگواراني كه اسم برديم و به تسليم نسخه هاي خود ما در اين كار ياري نمودند .

بسم الله الرحمن الرحيم

منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت هر نفسي كه فرو مي رود ممد حيات است و چون بر مي آيد مفرح ذات پس در هر نفسي دو نعمت موجودست و بر هر نعمتي شكري واجب .

از دست و زبان كه برآيد كز عهده شكرش بدر آيد

اعملوا آل داود شكراً و قيل من عبادي الشكور

بنده همان به كه ز تقصير خويش
ورنه سزاوار خداونديش
عذر بدرگاه خداي آورد
كس نتواند كه بجاي آورد

باران رحمت بي حسابش همه را رسيده و خوان نعمت بي دريغش همه جا كشيده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظيفه روي به خطاي منكر نبرد .

اي كريمي كه از خزانه غيب
دوستان را كجا كني محروم
گبر و ترسا وظيفه خور داري
تو كه با دشمن اين نظر داري

فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردي بگسترد و دايه ابر بهاري را فرموده تا بنات نبات در مهد زمين بپرورد درختان را به خلعت نوروزي قباي سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربيع كلاه شكوفه بر سر نهاده عصاره نالي به قدرت او شهد فايق شده و تخم خرمائي تربيتش نخل باسق گشته .

ابر و باد و مه خورشيد و فلك در كارند
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري

در خبر است كه سرور كاينات و مفخر موجودات و رحمت عالميان و صفوت آدميان و تتمه دور زمان محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم

شفيع مطاع نبي كريم
چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان
بلغ العلي بكماله كشف الدجي بجماله
قسيم جسيم نسيم و سيم
چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان
حسنت جميع خصاله صلوا عليه و آله

هر گاه كه يكي از بندگان گنه كار پريشان روزگار دست انابت به اميد اجابت به درگاه حق جل و علا بر دارد ايزد تعالي در وي نظر نكند بازش بخواند باز اعراض كند بازش به تضرع و زاري بخواند حق سبحانه و تعالي فرمايد يا ملائكتي قد استحييت من عبدي و ليس له غيري فقد عفرت له دعوتش را اجابت كردم و حاجتش برآوردم كه از بسياري دعا و زاري بنده همي شرم دارم .

كرم بين و لطف خداوندگان گنه بنده كرده است و او شرمسار

عاكفان كعبه جلالش به تقصير عبارت معترف كه ما عبدناك حق عبادتك و واصفان حليه جمالش به تحير منسوب كه ما عرفناك حق معرفتك .

گر كسي وصف او ز من پرسد
عاشقان كشتگان معشوقند
بي دل از بي بي نشان چگويد باز
بر نيايد ز كشتگان آواز

يكي از صاحبدلان سر به حيب مراقبت فرو برده بود و در بحر مكاشفت مستغرق شده حالي ازين معامله باز آمد يكي از دوستان گفت ازين بستان كه بودي ما را چه تحف كرامت كردي گفت به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم دامني پر كنم هديه اصحاب را چون برسيدم بوي گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت .

اي مرغ سحر عقش ز پروانه بياموز
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
اي برتر از خيال و قياس وگمان ووهم
مجلس تما گشت و به آخر رسيد عمر
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
كانرا كه خبر شد خبري باز نيامد
وز هرچه گفته‌اند وشنيديم وخوانده‌ايم
ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم

ذكر جميل سعدي كه در افواه عوام افتاده است وصيت سخنش كه در بسيط زمين رفته و قصب الحيب حديثش كه همچون شكر مي خورندو رقعه منشاتش كه چون كاغذ زر مي برند بر كمال فضل و بلاغت او حمل نتوان كرد بلكه خداوند به جهان و قطب دايره زمان و قائم مقام سليمان و ناصر اهل ايمان اتابك اعظم مظفر الدنيا و الدين ابوبكربن سعد بن زنگي ظل الله تعالي في ارضه رب ارض عنه و ارضه بعين عنايت نظر كرده است و تحسين بليغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم كافه انام از خواص و عوام به محبت او گراييده اند كه الناس علي دين ملوكهم .

زانگه كه ترا بر من مسكين نظرست
گر خود همه عيبها بدين بنده درست
گلي خوشبوي در حمام روزي
بدو گفتم كه مشكي يا عبيري
بگفتا من گلي نا چيز بودم
كمال همنشين در من اثر كرد
آثارم از آفتاب مشهورترست
هر عيب كه سلطان بپسندد هنرست
رسيد از دست محبوبي به دستم
كه از بوي دلاويز تو مستم
وليكن مدتي با گل نشستم
وگرنه من همان خاكم كه هستم

اللهم متع المسلمين بطول حياته وضاعف جميل حسناته و ارفع درجه اوادائه و ولاته و دمر علي اعدائه و شناته بما تلي في القران من آياته اللهم امن بلده و احفظ ولده .

لقد سعد الدنيا به دام سعده
كذلك ينشا لينته هو عرقها
وائده المولي بالويه النصر
وحسن نبات الارض من كرم البذر

ايزد تعالي و تقدس خطه پاك شيراز را بهيبت حاكمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قيامت در امان سلامت نگهدارد .

اقليم پارس را غم از آسيب دهرنيست
امروز كس نشان ندهد در بسيط خاك
برتست پاس خاطر بيچارگان و شكر
يارب ز باد فتنه نگهدار خاك پارس
تا بر سرش بود چو توئي سايه خدا
مانند آستان درت مامن رضا
بر ما و بر خداي جهان آفرين جزا
چندانكه خاك را بود و باد را بقا

يك شب تامل ايام گذشته مي كردم و بر عمر تلف كرده تاسف مي خورم و سنگ سراچه دل بالماس آب ديده مي سفتم و اين بيتها مناسب حال خود مي گفتم .

هر دم از عمر مي رود نفسي
اي كه پنجاه رفت و درخوابي
خجل آنكس كه رفت و كار نساخت
خواب نوشين بامداد رحيل
هر كه آمد عمارتي نو ساخت
وان دگر پخت همچنين هوسي
يار ناپايدار دوست مدار
نيك و بد چون همي ببايد مرد
برگ عيشي به گور خويش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اي تهي دست رفته در بازار
هر كه مزروع خود بخورد نجويد
چون نگه مي كنم نماند بسي
مگر اين پنج روز دريابي
كوس رحلت زدند و بار نساخت
باز دارد پياده راز سبيل
رفت و منزل بديگري پرداخت
وين عمارت بسر نبرد كسي
دوستي را نشايد اين غدار
خنك آنكس كه گوي نيكي برد
كس نيارد ز پس ز پيش فرست
اندكي ماند و خواجه غره هنوز
ترسمت پر نياوري دستار
وقت خرمنش خوشه بايد چيد

بعد از تامل اين معني مصلحت چنان ديدم كه در نشيمن غزلت نشينم و دامن صحبت فراهم چينم و دفتر از گفتهاي پريشان بشويم و من بعد پريشان نگويم .

زبان بريده به كنجي نشسته صم بكم به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم

تا كي از دوستان كه در كجاوه انيس من بود و در حجره جليس به رسم قديم از در درآمد چندانكه نشاط ملاغبت كرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوي تعبد بر نگرفتم رنجيده نگه كرد و گفت

كنونت كه امكان گفتار هست
كه فردا چو پيك اجل در رسد
بگو اي برادر به لطف و خوشي
به حكم ضرورت زبان دركشي

كسي از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانيد كه فلان عزم كرده است و نيت جزم كه به قيمت عمر معتكف نشيند و خاموشي گزيند تو نيز اگر تواني سر خويش گير و راه مجانبت پيش گفتا به عزت عظيم و صحبت قديم كه دم بر نيارم و قدم بر ندارم مگر آنگه كه سخن گفته شود به عادت مالوف و طريق معروف كه آزردن دوستان جهلست و كفارت يمين سهل و خلاف راه صوابست و نقض راي اولوالالباب ذوالفقار علي در نيام و زبان سعدي در كام

زبان در دهان اي خردمند چيست
چو در بسته باشد چه داند كسي
اگر چه پيش خردمند خامشي ادبست
دو چيز طيره عقل ست دم فروبستن
كليد در گنج صاحب هنر
كه جوهر فروشست يا پيلور
به‌وقت مصلحت آن‌به‌ كه درسخن كوشي
به وقت گفتن و گفتم به وقت خاموشي

في الجمله زبان از مكالمه او در كشيدن قوت نداشتم و روي از محاوره او گردانيدن مروت ندانستم كه يار موافق بود و ارادت صادق

چو جنگ آوري يا كسي بر ستيز كه از وي گزيرت بود يا گريز

به حكم ضرورت سخن گفتم و تفرج كنان بيرون رفتيم در فصل ربيع كه صولت برو آرميده بود و ايام دولت ورد رسيده .

پيراهن برگ بر درختان
اول اردي بهشت ماه جلالي
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلي
چون جامه عيد نيكبختان
بلبل گوينده بر منابر قضبان
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

شب را به بوستان با يكي از دوستان اتفاق مبيت افتاد موضعي خوش و خرم و درختان در هم گفتي كه خرده مينا بر خاكش ريخته و عقد ثريا از تاركش آويخته .

روضه ماء نهرها سلسال
آن پر از لالهاي رنگارنگ
باد در سايه درختانش
دوحه سجع طيرها موزون
وين پر از ميوه هاي گوناگون
گستردانيده فرش بوقلمون

بامدادان كه خاطر باز آمدن بر راي نشستن غالب آمد ديدمش دامني گل و ريحان و سنبل و ضميران فراهم آورده و رغبت شهر كرده گفتم گل بستان را چنانكه داني بقايي و عهد گلستان را وفائي نباشد و حكما گفته اند هر چه نپايد دلبستگي را نشايد گفتا طريق چيست گفتم براي نزهت ناظرات و فسحت حاضران كتاب گلستان توانم تصنيف كردن كه باد خزان را بر ورق او دست تطائل نباشد و گردش عيش ربيعش را به طيش خريف مبدل نكند .

به چه كار آيدت ز گل طبقي
گل همين پنج روز و شش باشد
از گلستان من ببر ورقي
وين گلستان هميشه خوش باشد

حالي كه من اين حكايت بگفتم دامن گل ريخت و در دامنم آويخت كه الكريم اذا وعد وفا فصلي در همان روز اتفاق بياض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسي كه متكلمان را به كار آيد و مترسلان را بلاغت بيافزايد في الجمله هنوز از گل بستان بقيتي موجود بود كه كتاب گلستان تمام شد .

و تمام آنگه شود به حقيقت كه پسنديده آيد در بارگاه شاه جهان پناه سايه كردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و كهف امان المويد من السماء المنصور علي الاعداء عضد الدوله القاهره سراج المله الباهره جمال الانام مفخر السلام سعد بن الاتابك الاعظم شاهنشاه المعظم مولي ملوك العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملك سليمان مظفر الدين ابي بكر بن سعد بن زنگي ادام الله اقبالهما و ضاعف جلالهما و جعل الي كل خير مالهما و به كرشمه لطف خداونددي مطالعه فرمايد .

گر التاف خداونديش بيارايد
اميد هست كه روي ملال در نكشد
علي الخصوص كه ديباچه همايونش
نگارخانه چيني و نقش ارتنگيست
ازين سخن كه گلستان نه‌جاي دلتنگيست
بنام سعد ابوبكر سعدبن زنگيست

ديگر عروس فكر من از بي جمالي سر بر نيارد و ديده ياس از پشت پاي خجالت بر ندارد و در زمره صاحب دلان متجلي نشود مگر آنگه كه متحلي گردد به زيور قبول امير كبير عالم عادل مويد مظفر منصور ظهير سرير سلطنت و مشير تدبير مملكت كهف الفقرا ملاذالغربا مربي الفضلا محبت الاتقيا افتخار آل فارس يمين الملك ملك الخواص فخر الدوله والدين غياث الاسلام و المسلمين عمده الملوك و السلاطين ابوبكربن ابي نصر اطال الله عمره و احل قدره و شرح صدره و ضاعف اجره كه ممدوح اكابر آفاقست و مجموع مكارم اخلاق .

هر كه در سايه عنايت اوست گنهش طاعتست و دشمن دوست

به هر يك از ساير بندگان حواشي خدمتي متعين است كه اگر در اداي برخي از آن تهاون و تكاسل روا دارند در معرض خطاب آيند و در محل عتاب مگر برين طايفه درويشان كه شكر نعمت بزرگان واجبست و ذكر جميل و دعاي خير و اداء چنين خدمتي در غيبت اوليترست كه در حضور كه آن به تصنع نزديك است و اين از تكلف دور

پشت دو تاي فلك راست شد از خرمي
حكمت محض است اگرلطف جهان آفرين
دولت جاويد يافت هركه نكونام زيست
وصف ترا گر كنند ور نكنند اهل فضل
تا چو تو فرزند زاد مادر ايام را
خاص كند بنده اي مصلحت عام را
كز عقبش ذكر خير زنده كند نام را
حاجت مشاطه نيست روي دلارام را

تقصير و تقاعدي كه در مواظبت خدمت بارگاه خداوندي مي رود بنا بر آن است كه طايفه اي حكما هندوستان در فضايل بزرجمهر سخن مي گفتند به آخر جز اين عيبش ندانستند كه در سخن گفتن بطي است يعني ردنگ بسيار مي كند و مستمع بسي منتظر بايد بودن تا تقرير سخني كند بزرجمهر بشنيد و گفت انديشه كردن كه چه گويم به از پشيماني خوردن كه چرا گفتم .

سخندان پروروده پير كهن
مزن تا تواني به گفتار دم
بينديش و آنگه برآور نفس
به نطق آدمي بهترست از دواب
بينديشد آنكه بگويد سخن
نكو گوي گر دير گوئي چه غم
وز آن پيش بس كن كه گويند بس
دواب از توبه،گر نگوئي صواب

فكيف در نظر اعيان حضرت خداوندي عز نصره كه مجمع اهل دلست و مركز علماي متبحر اگر در سياقت سخن دليري كنم شوخي كرده باشم و بضاعت مزجاه به حضرت عزيز آورده و شبه در جوهريان جوي نيارد و چراغ پيش آفتاب پرتوي ندارد و مناره بلند بر دامن كوه الوند پست نمايد .

هر كه گردن به دعوي افرازد
سعدي افتاده ايست آزاده
اول انديشه وانگهي گفتار
خويشتن را به گردن اندازد
كس نيابد به جنگ افتاده
پاي بست آمده است پس ديوار

نخل بندي دانم ولي نه دذر بستان و شاهدي فروشتم وليكن نه در كنعان لقمان را گفتند حكمت از كه آموختي گفت از نابينايان كه تا جاي نبينند پاي ننهند قدم الخروج قبل الولوج مرديت بيازماي وانگه زن كن .

گرچه شاطر بود خروس به جنگ
گر به شير است در گرفتن موش
چه زند پيش باز رويين چنگ
ليك موش است در مصاف پلنگ

اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان كه چشم از عوايب زير دستان بپوشند و در افشاي جرائم كهتران نكوشند كلمه اي چند به طريق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حكايات و سير ملوك ماضي رحمهم الله درين كتاب درج كرديم و برخي از عمر گرانمايه برو خرج موجب تصنيف كتاب اين بود و بالله التوفيق .

بماند سالها اين نظم و ترتيب
غرض نقشيست كز ما باز ماند
مگر صاحب دلي روزي به رحمت
ز ما هر ذره خاك افتاده جائي
كه هستي را نمي بينم بقائي
كند در كار درويشان دعائي

امعان نظر در ترتيب كتاب و تهذيب ابواب ايجاز سخن مصلحت ديد تا بر اين روضه غنا و حديقه عليا چون بهشت بهشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا بملال نينجامد .

باب اول : در سيرت پادشاهان

باب دوم : در اخلاق درويشان

باب سوم : در فضيلت قناعت

باب چهارم : در فوايد خاموشي

باب پنجم : در عشق و جواني

باب ششم : در ضعف و پيري

باب هفتم: در تاثير تربيت

باب هشتم : دژر آداب صحبت

در اين مدت كه ما را وقت خوش بود
مراد ما نصيحت بود و گفتيم
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
حوائلت با خدا كرديم و رفتيم

باب اول

در سيرت پادشاهان

«حكايت»

پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد بيچاره در آن حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن كه گفته اند : هر كه دست از جان بشوديد هر چه در دل دارد بگويد .

وقت ضرورت چو نماند گريز
اذا يئس الانسان طال لسانه
دست بگيرد سر شمشير تيز
كسنور مغلوب يصول علي الكلب

ملك پرسيد چه مي گويد يكي از وزراء نيك محضر گفت اي خداوند همي گويد والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ملك را رحمت آمد و از سر خود او درگذشت . وزير ديگر كه ضد او بود گفت اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت ملك روي ازين سخن در هم آورد و گفت آن دروغ وي پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي و خردمندان گفته اند دروغي مصلحت آميز به كه راستي فتنه انگيز .

هر كه شاه آن كند كه او گويد حيف باشد كه جز نكو گويد

بر طاق ايوان فريدون نبشته بود :

جهان،اي برادر نماند بكس
مكن تكيه بر ملك دنياو پشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
دل اندر جهان آفرين بند و بس
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چه بر تخت مردن،چه بر روي خاك

«حكايت»

يكي از ملوك خراسان محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر مي كرد . ساير حكما از تاويل اين فروماندند مگر درويشي كه بجاي آورد و گفت هنوز نگران است كه ملكش با دگران است .

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
وان پير لاشه را كه سپردند زير گل
زنده است نام فرخ نوشين روان به خير
خيري كن اي فلان و غنيمت شمار عمر
كز هستيش به روي زمين برنشان نماند
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
گرچه بسي گذشت كه نوشين‌روان نماند
زان پيشتر كه بانگ برآيد فلان نماند

«حكايت»

ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوب روي باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد و پسر به فراست و اصستبصار بجاي آورد و گفت اي پدر كوتاه خردمند به كه نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهرت الشاه نظيفه و الفيل جيفه .

الق جبال الارض طور و انه
آن شنيدي كه لاغري دانا
اسب تازي و گر ضعيف بود
لاعظم عندالله قدراً و منزلا
گفت باري به ابلهي فربه
همچنان كه طويله خر به

پدر بخنديد و اركان دولت پسنديدند و برادران به جان برنجيدند .

تا مرد سخن نگفته باشد
هر پيسه گمان مبر نهالي
عيب و هنرش نهفته باشد
باشد كه پلنگ خفته باشد

شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود چون لشكر از هر دو طرف روي در هم آوردند اول كسي كه به ميدان در آمد اين پسر بود گفت :

آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من
كانكه جنگ آرد بخون خويش بازي مي كند
آن منم گر در ميان خاك و خون بيني سري
روز ميدان و آنكه بگريزد به خون لشكري

اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان كاري بينداخت چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت :

اي كه شخص منت حقير نمود
اسب لاغر ميان بكار آيد
تا درشتي هنر نپنداري
روز ميدان نه گاو پرواري

آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك جماعتي آهنگ گريز كردند پسر نعره زد و گفت اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد سواران را بگفتن او تهور زيادت گشت و به يك بار حمله آوردند شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند خواهر از غرفه بديد دريچه بر هم زد و پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت محالست كه هنرمندان بميدند و بي هنران جاي ايشان بگيرند .

كس نيايد به زير سايه بوم ور هماي از جان شود معدوم

پدر را از اين حال آگهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي به واجب بداد پس هر يكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست كه ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند .

نيم ناني گر خورد مرد خدا
ملك اقليمي بگيرد پادشا
بذل درويشان كند نيمي دگر
همچنان در بند اقليمي دگر

«حكايت»

طايفه دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند ومنفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب به حكم آنكه ملاذي منيع از قله كوهي گرفته بودند و ملجا و ماواي خود ساخته مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرت ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد .

درختي كه اكنون گرفتست پاي
وگر همچنان روزگاري هلي
سرچشمه شايد گرفتن به بيل
به نيروي شخصي برآيد زجاي
بگردونش از بيخ برنگسلي
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل

سخن برين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان بر گماشتند و فرصت نگاهي مي داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده تني چند مردان واقعه ديده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده وغارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود چندانكه پاسي از شب درگذشت .

قرص خورشيد در سياهي شد يونس اندر دهان ماهي شد

مردان دلاور از كمين بدر جستند و دست يكان يكان بر كتف بستند و بامدادان بدرگاه ملك حاضر آوردند همه را به كشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن ميان جواني بود ميوه عنفوان شبابش نورسيده و سبزه گلستان غذارش نودميده يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روش شفاعت بر زمين نهاد و گفت اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته توقع به كرم و اخلاق خداونديست كه به بخشيدن خون او بر بنده منت نهد ملك روي ازين سخن درهم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت :

پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بدست تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبدست

نسل فساد اينان منقطع كردن اولي ترست و بيخ تبار ايشان برآوردن كه آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعي كشتن و بچه نگه داشتن كار خرمندان نيست .

ابر اگر آب زندگي بارد
با فرومايه روزگار مبر
هرگز از شاخ بيد بر نخوري
كز ني بوريا شكر نخوري

وزير اين سخن بشنيد طوعاً و كرهاً بپسنديد و بر حسن راي ملك آفرين خواند و گفت : آنچه خداوند دام ملكه فرمود عين حقيقت است كه اگر در صحبت آن بدان تربيت يافتي طبيعت ايشان گرفتي و يكي از ايشان شدي اما بنده اميدوار است كه در صحبت صالحان تربيت پذيرد و خوي خردمندان گيرد كه هنوز طفل است و سيرت بغي و عناد در نهاد او متمكن نشده و در خبرست كل مولود يولد علي الفطره فابواه يهود انه ينصرانه و يمجسانه .

با بدان يار گشت همسر لوط
سگ اصحاب كهف روزي چند
خاندان نبوتش گم شد
پي نيكان گرفت و مردم شد

اين بگفت و طايفهاي از ندماي ملك با وي به شفاعت يار شدند تا ملك از سر خون او درگذشت و گفت بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .

داني كه چه گفت زال با رستم گرد
ديدم بسي كه آب سرچشمه خرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد

في الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت او نصب كردند تا حسن خطاب و رد جواب و آداب خدمت ملوكش در آموختند و در نظر همگنان پسنديده آمد باري وزير از شمايل او در حضرت ملك شمه اي مي گفت كه تربيت عاقلان درو اثر كرده است و جهل قديم جبلت او بدر برده ملك را تبسم آمد و گفت :

عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمي بزرگ شود

سالي دو برين برآمد طايفته اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا بوقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغاره دزدان بجاي پدر بنشست و عاصي شد ملك دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت :

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسي
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
زمين شوره سنبل برنيارد
نكوئي با بدان كردن چنانست
ناكس به تربيت نشود اي حكيم كس
در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس
درو تخم و عمل ضايع مگردان
كه بد كردن بجاي نيك مردان

«حكايت»

سرهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت هم از عهد خردي آثار برگي در ناصيه او پيدا.

بالاي سرش ز هوشمندي مي تافت ستاره بلندي

في الجمله مقبول نظر سلطان آمد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگري به هنرست نه به مال و بزرزگي به عقل نه به سال ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست، ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست گفت در سايه دولت خداوندي دام ملكه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الا به زئال نعمت من و اقبال و دلت خداوند باد .

توانم آنكه نيازارم اندرون كسي
بميرتا برهي اي حسود كين رنجيست

شوربختان به آرزو خواهند
گر نبيند بروز شپره چشم
راست خواهي هزار چشم چنان

* حسود را چه كنم زخود به‌رنج درست
كه‌از مشقت آن جزبه مرگ‌نتوان رست

مقبلان را زوال نعمت و جاه
چشمه آفتاب را چه گناه
كمور بهتر كه آفتاب سياه

«حكايت»

يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جائي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند .

هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد
بنده حلقه بگوش ار ننوازي برود
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه بگوش

باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستند كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت : آنچنانكه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت : اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري؟

همان به كه لشكر به جان پروري كه سلطان به لشكر كند سروري

ملك گفت موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست .

نكند جور پيشه سلطاني
پادشاهي كه طرح ظلم افكند
كه نيايد ز گرگ چوپاني
پاي ديوار ملك خويش بكند

ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي ازين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد بسي بر نيامد كه بني عم سلطان به منازعت خاستندو ملك پدر خواستند قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد و

پادشاهي كو روا دارد ستم بر زيردست
با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست

«حكايت»

پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده گريه و زاري در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانكه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود چاره ندانستند حكيمي در آن كشتي بود ملك را گفت اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم گفت غايت لطف و كرم باشد بفرمود تا غلام به دريا انداختند باري چند غوطه خورد مويش گرفتند و پيش كشتي آوردند به دو دست در سكان كشتي آويخت چون بر آمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت ملك را عجب آمد پرسيد درين چه حكمت بود گفت از اول محنت غرق شدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نمي دانست همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد .

اي سير ترا نان جوين خوش ننمايد
حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف
فرقست ميان آنكه يارش در بر
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشتست
با آنكه دو چشم انتظارش بر در

«حكايت»

هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي گفت خطائي معلوم نكردم وليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كران است و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند :

از آن كز تو ترسد بترس اي حكيم
از آن مار بر پاي راعي زند
نبيني كه چون گربه عاجز شود
وگر با چنو صد برآئي به جنگ
كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ
برآرد به چنگال چشم پلنگ

«حكايت»

يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده سواري از در درآمد و بشارت داد كه فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدندو سپاه و رعيت آن طرف به جملگي مطيع مطيع فرمان گشتند ملك نفسي سرد برآورد و گفت اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت .

بدين اميد بسر شد ، دريغ ! عمر عزيز
اميد بسته برآمد ولي چه فايده زانك
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اي كف دست و ساعد و بازو
بر من اوفتاده دشمن كام
روزگارم بشد به ناداني
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
اي دو چشمم وداع سر بكنيد
همه توديع يكدگر بكنيد
آخر اي دوستان گذر بكنيد
من نكردم شما حذر بكنيد

«حكايت»

بر بالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست .

درويش و غني بنده اين خاك درند و آنان كه غني ترند محتاج ترند

آنگه مرا گفت از آنجا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشان كم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني .

به بازوان توانا و قوت سر دست
نترسد آنكه بر افتدگان نبخشاند
هرآنكه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت
ز گوش پنبه بيرون آر و داد خلق بده
بني آدم ز اعضاي يكديگرند
چو عضوي به درد آورد روزگار
تو كز محنت ديگران بي غمي
خطاست پنجه مسكين ناتوان شكست
كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
وگر تو مي ندهي داد روزدادي هست
كه در آفرينش ز يك گوهرند
دگر عضو ها را نماند قرار
نشايد كه نامت نهند آدمي

«حكايت»

در ويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد حجاج يوسف را خبر كردند بخواندش و گفت دعاي خيري بر من بكن گفت خدايا جانش بستان گفت از بهر خداي اين چه دعاست گفت اين دعاي خير تو را و جمله مسلمانان را.

اي زبر دست زير دست آزار
به چه كار آيدت جهانداري
گرم تا كي بماند اين بازار
مردنت به كه مردم آزاري

«حكايت»

يكي از ملوك بي انصاف پارسائي را پرسيد از عبادتها كدام فاضل ترست گفت ترا خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري .

ظالمي را خفته ديدم نيم روز
وانكه خوابش بهتر از بيداري است
گفتم اين فتنه است خوابش برده به
آن چنان بد زندگاني مرده به

«حكايت»

يكي از ملوك را شنيدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت.

مارا به جهان خوشتر ازين يك دم نيست كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست

درويشي به سرما برون خفته بود و گفت :

اي آنكه به اقبال تو در عالم نيست گيرم كه غمت نيست غم ما هم نيست

ملك را خوش آمد صره اي هزار دينار از روزن برون داشت كه دامن بدار اي درويش گفت دامن از كجا آرم كه جامه ندارم ملك را بر حال ضعيف او رقت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد درويش مرا آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد .

قرار بر كف آزداگان نگيرد مال نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روي ازو در هم كشيد و زين جا گفته اند اصحاب قطنت و خبرت كه از حدت و سورت پادشاهان بر حذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند .

حرامش بود نعمت پادشاه
مجال سخن تا نبيني ز پيش
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
ببيهوده گفتن مبر قدر خويش

گفت اين گداي شوخ مبذر را كه چندان نعمت به چندين مدت بر انداخت برانيد كه خزانه بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه اخوان الشياطين .

ابلهي كو روز روشن شمع كافوري نهد زود بيني كش به شب روغن نباشد در چراغ

يكي از وزراي ناصح گجفت اي خداوند مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف به تفاريق مجرا دارند تا در نفقه اسراف نكنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يكي را به لطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته كردن .

به روي خود در طماع باز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
هركجا چشمه اي بود شيرين
چو باز شد به درشتي فراز نتوان كرد
بسر آب شور گرد آيند
مردم و مرغ و مور گرد آيند

«حكايت»

يكي از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر به سختي داشتي لاجرم دشمني صعب روي نهاد همه پشت بدادند .

چو دارند گنج از سپاهي دريغ دريغ آيدش دست بردن به تيغ

يكي را از آنان كه غدر كردند با من دم دوستي بود ملامت كردم و گفتم دونست و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها در نوردد گفت ار به كرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جو بود و نمد زين به گرو و سلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند با او به جان جوانمردي نتوان كرد .

زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد
اذا شبع الكمي يصول بطشاً
وگرش زر ندهي سر بنهد در عالم
و خاوي البطن يبطش بالفرار

«حكايت»

يكي از وزرا معزول شد و به حلقه درويشان در آمد اثر بركت صحبت ايشان درو سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد ملك بار ديگر برو دل خوش كرد وعمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي .

آنان كه به كنج عاقبت بنشستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
وز دست زبان حرف گيران رستند

ملك گفتا هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را بشايد گفت اي ملك نشان خردمند كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد .

هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد

سيه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت : تا فضله صيدش مي خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم . گفتندش اكنون كه به ظل حمايتش درآمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديك تر نيائي تا به حلقه خاصانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش او ايمن نيستم .

اگر صد سال گبر آتش فروزد اگر يك دم درو افتد بسوزد

افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفته اند : از تلون طبع پادشاهان بر حذر بايد بودن كه وقتي به سلامي برنجند و د يگر وقت به دشماني خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمانست و عيب حكيمان .

تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار بازي و ظرافت به نديمان بگذار

«حكايت»

يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر صورت كه زندگاني كرده شود كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد .

بس گرستنه خفت و كس ندانست كه كيست بس جان به لب آمد كه برو كس نگريست

باز از شماتت اعدا بر انديشم كه به طعنه در قفاي من بخندد و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل كنند و گويند :

مبين آن بي حميت را كه هرگز
كه آساني گزيند خويشتن را
نخواهد ديد روي نيكبختي
زن و فرزند بگذارد به سختي

و در علم محاسبت چنانكه معلومست چيزي دانم وگر بجاه شما جهتي معين شود كه موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن .

كس نيايد به خانه درويش
يا به تشويق و غصه راضي باش
كه خراج زمين و باغ بده
يا جگربند پيش زاغ بنه

گفت اين مناسب حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد .

راستي موجب رضاي خداست كس نديدم كه گم شد از ره راست

و حكما گويند چاركس از چاركس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب و آن را كه حساب پاك است از محاسب چه باك است ؟

مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي
تو پاك باش و مدار از كس اي برادر باك
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ

گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تست كه ديدنش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخالفت است گفتا شنيده ام كه شتر را به سخره مي گيرند ،‌گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت گفت خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شترست و گرفتار آيم كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند وتا ترياق از عراق آورده شود مار گزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت اما متغتان در كمين اند و مدعيان گوشه نشين اگر آنچه حسن سيرت تست به خلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد ؟ پس مصلحت آن بيم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گوئي .

به دريا در منافع بي شمارست وگر خواهي سلامت بر كنارست

رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخنهاي رنجش آميز گفتن گرفت كين چه عقل و كفايت است و فهم و درايت قول حكما درست آمد كه گفته اند دوستان به زندان بكار آيد كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند .

دوست مشمار آنكه در نعمت زند
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
لاف ياري و برادر خواندگي
در پريشان حالي و درماندگي

ديدم كه متغير مي شود و نصيحت به غرض مي شنود به نزديك صاحب ديوان رفتم به سابقه معرفتي كه درميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا بكاري مختصرش نصب كردند چندي برين برآمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن درگذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم :

ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار
الا لايجارن اخوا البليه
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
كه آب چشمه حيوان درون تاريكي است
فللرحمن الطاف خفيه
تلخست وليكن بر شيرين دارد

در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مكه باز آمدم دو منزلم استقبال كرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان گفتم چه حالتست گفت آن چنانكه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام ملكه در كشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند .

نبيني كه پيش خداوند جاه
اگر روزگارش در آرد ز پاي
نيايش كنان دست بر بر نهند
همه عالمش پاي بر سر نهند

في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد و ملك مور و ثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامند كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري .

يا زر بهر دو دست كند خواجه در كنار يا موج روزي افكندش مرده بر كنار

مصلحت نديدم ازين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن بدين كلمه اختصار كرديم :

ندانستي كه بيني بند بر پاي
دگر ره چون نداري طاقت نيش
چو در گوشت نيامد پند مردم
مكن انگشت در سوراخ كژدم

«حكايت»

تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايفه حسن ظني بليغ و ادراري معين كرده تا يكي ازينان حركتي كرد نه مناسب حال درويشان ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد خواستم تا به طريقي كفاف ياران متخلص كنم آهنگ خدمتش كردم دربانم رها نركد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند :

در مير و وزير و سلطان را
سگ و دربان چو يافتند غريب
بي وسيلت مگرد پيرامن
اين گريبانش گيرد آن دامن

چندانكه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال وقوف من وقوف يافتند به اكرام در آوردند و برتر مقامي معين كردند اما به تواضع فروتر نشستم و گفتم :

بگذار كه بنده كمينم تا در وصف بندگان نشينم

گفت : الله الله چه جاي اين سخن است ؟

گر بر سر و چشم ما نشيني بارت بكشم كه نازنيني

في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم :

چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
خداي راست مسلم بزرگواري و حكم
كه بنده در نظر خويش خوار مي دارد
كه جرم بيند و نان بر قرار دارد

حاكم اين سخن را عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مونت ايام تعطيل وفا كنند شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم :

چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
ترا تحمل امثال ما ببايد كرد
روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ
كه هيچ كس نزدند بردرخت بي بر سنگ

«حكايت»

ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت دست كرم برگشاد و داد سخامت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه رعيت بريخت .

نياسايد مشام از طبله عود
بزرگي بايدت بخشندگي كن
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
كه دانه تا نيفشاني نرويد

يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت را به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس نبايد كه وقت حاجت فروماني.

اگر گنجي كني بر عاميان بخش
چرا نستاني از هر يك جوي سيم
رسد هر كه خدائي را برنجي
كه گرد آيد ترا هر وقت گنجي

ملك روي ازين سخن بهم آورد و مر او را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند متعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم .

قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت

«حكايت»

آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكارگاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت : نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند : ازين قدر چه خلل آيد گفت : بنياد ظلم در جهان اول اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده .

اگر باغ رعيت ملك خورد سيبي
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
بر آورند غلامان او درخت از بيخ
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ

«حكايت»

غافلي را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عزوجل بيازارد تا دل خلقي بدست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد .

آتش سوزان نكند با سپند آنچه كند دود دل دردمند

سرجمله حيوانات گويند كه شير است و اذل جانوان خر و به اتفاق خر باربر به كه شير مردم در .

مسكين خرا گرچه بي تميزست
گاوان و خران بار بردار
چون بار همي برد عزيزست
به ز آدميان مردم آزار

باز آمديم به حكايت وزير غافل ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت .

حاصل نشود رضاي سلطان
خواهي كه خداي بر تو بخشد
تا خاطر بندگان نجوئي
با خلق خداي كن نكوئي

آورده نند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل كرد و گفت :

نه هر كه قوت بازوي منصبي دارد
توان به حلق فروبردن استخوان درشت

نماند ستمكار بدروزگار

* به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
ولي شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

بماند برو لعنت پايدار

«حكايت»

مردم آزاري را حكايت كنند كه سنگي بر سر صالحي زد . درويش را مجال انتقام نبود . سنگ را نگاه همي داشت تا زماني كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و در چاه كرد . درويش اندر آمد و سنگ در سرش كوفت . گفتا : تو كستي و مرا اين سنگ چرا زدي ؟ گفت : من فلانم و اين همان سنگ است كه در فلان تاريخ بر سر مكن زدي . گفت : چندين روزگار كجا بودي ؟ گفت : از جاهت انديشه همي كردم اكنون كه در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم .

ناسزائي را كه بيني بخت يار
چون نداري ناخن درنده تيز
هر كه با پولاد بازو پنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
عاقلان تسليم كردند اختيار
با ددان آن به كه كم گيري ستيز
ساعد مسكين خود را رنجه كرد
پس به كام دوستان مغزش برآر

«حكايت»

يكي را از ملوك مرضي هايل بود كه اعادت ذكر آن ناكردن اولي طايفه حكماي يونان متفق شدند كه مرين درد را دوائي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف بفرمود طلب كردن دهقان پسري يافتند بران صورت كه حكيمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد جلاد قصد كرد پسر سر سوي آسمان برآورد و تبسم كرد ملك پرسيدش كه درين حالت چه جاي خنديدن است گفت : ناز فرزندان بر پدران و مادران باشدو دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند . اكنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به كشتن قتوي دادو سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همي بيند به جز خداي عزوجل پناهي نمي بينم .

پيش كه برآورم ز دستت فرياد هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده برگردانيد و گفت : هلاك من اولي ترست از خون بي گناهي ريختن سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بي اندازه ببخشيد و آزا كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت .

همچنان در فكر آن بيتم كه گفت
زير پايت گر بداني حال مور
پيل باني بر لب درياي نيل
همچو حال تست زير پاي پيل

«حكايت»

يكي از بندگان عمروليث گريخته بود كسان در عقبش برفتند و باز آوردند وزير را با وي غر ضي بود و اشارت به كشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت :

هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست بنده چه دعوي كند حكم خداوند راست

اما به موجب آنكه پرورده نعمت اين خاندانم نخواهم كه در قيامت به خون من گرفتار آئي اجازت فرماي تا وزير را بكشم آنگه به قصاص اوبفرماي خون مرا ريختن تا به حق كشته باشي ملك را خنده گرفت وزير را گفت : چه مصلحت مي بيني گفت : اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد كن تا مرا در بلائي نيفكند گناه از من است و قول حكما معتبر كه گفته اند :

چو كردي با كلوخ انداز پيكار
چو تير انداختي بر روي دشمن
سر خود را به ناداني شكستي
چنين دان كاندر آماجش نشستي

«حكايت»

ملك زوزن را خواجه اي بود كريم النفس نيك محضر كه همگنان را در مواجهه خدمت كردي و در غيبت نكوئي گفتي اتفاقاً ازو حركتي در نظر سلطان ناپسند آماد مصادره فرمود و عقوبت كرد و سر هنگان ملك به سوابق نعمت او معترف بودند و به شكر آن مرتهن در مدت توكيل او رفق و ملاطفت كردندي و زجر و معاقبت روا نداشتندي .

صلح با دشمن اگر خواهي هر گه كه ترا
سخن آخر به دهان مي گذرد موذي را
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن
سخنش تلخ نخواهي دهنش شيرين كن

آنچه مضمون خطاب ملك بود از عهده بعضي بدر آمد و به بقيتي در زندان بماند آورده اند كه يكي از ملوك نواحي در خفيه پيامش فرستاد كه ملوك آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بي عزتي كردند اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي كند در رعايت خاطرش هر چه تمام تر سعي كرده شود و اعيان اين مملكت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر . خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنانكه مصلحت ديد بر قفاي ورق نبشت و روان كرد يكي از متعلقان واقف شد و ملك را اعلام كرد كه فلان را كه حبس فرمودي با ملوك نواحي مراسله دارد. ملك بهم برآمد و كشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود كه حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست وتشريف قبولي كه فرمودند بنده را امكان اجابت نيست بحكم آنكه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندك مايه تغير با ولي نعمت بي وفائي نتوان كرد چنانكه گفته اند :

آنرا كه بجاي تست هر دم كرمي عذرش بنه ار كند به عمري ستمي

ملك را سيرت حق شناسي ازو پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست كه خطا كردم ترا بي جرم و خطا آزردن . گفت : اي خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمي بيند تقدير خداوند تعالي بود كه مرين بنده را مكروهي برسد پس به دست تو اولي تر كه سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حكما گفته اند :

گر گزندت رسد ز خلق مرنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
گرچه تير از كمان همي گذرد
كه نه راحت رسد ز خلق و نه رنج
كين دل هر دو در تصرف اوست
از كماندار بيند اهل خرد

«حكايت»

يكي از ملوك عرب شنيدم كه متعلقان را همي گفت مرسوم فلان را چندانكه هست مضاعف كنيد كه ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر خدمتگاران به لهو و لعب مشغول اند و در اداي خدمت متهاون صاحب دلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش بر آمد پرسيدندش چه ديدي گفت مراتب بندگان بدرگاه خداوند تعالي همين مثال دارد .

دو بامداد اگر آيد كسي به خدمت شاه
مهتري در قبول فرمان است
هر كه سيماي راستان دارد
سيم هر آينه در وي كند به لطف نگاه
ترك فرمان دليل حرمان است
سر خدمت بر آستان دارد

«حكايت»

ظالمي را حكايت كنند كه هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي به طرح . صاحب دلي برو گذر كرد و گفت :

ماري تو كه هر كه را ببيني بزني
زورت ار پيش مي رود با ما
زورمندي مكن بر اهل زمين
يا بوم كه هر كجا نشيني بكني
با خداوند غيب دان نرود
تا دعائي بر آسمان نرود

حاكم از گفتن او برنجيدو روي از نصيحت او درهم كشيد و برو التفا نكرد تا شبي كه آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاكش بسوخت وز بستر نرمش به خاكستر گرم نشاند اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و ديدش كه با ياران همي گفت ندانم اين آتش از كجا در سراي من افتاد گفت : از دود دل درويشان .

حذر كن ز درد درونهاي ريش
بهم برمكن تا تواني دل
كه ريش درون عاقبت سر كند
كه آهي جهاني بهم بركند

بر تاج كيخسرو نبشته بود :

چه سالهاي فراوان و عمرهاي دراز
چنانكه دست بدست آمده است ملك به ما
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
به دستهاي دگر همچنين بخواهد رفت

«حكايت»

يكي در صنعت كشتي گرفتن سرآمده بود سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز به نوعي از آن كشتي گرفتي مگر گوشه خاطرش با جمال يكي از شاگردان ميلي داشت سيصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر يك بند كه در تعليم آن دفع انداختي و تاخير كردي في الجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و كسي را در زمان او با او امكان مقاومت نبود تا بحدي كه پيش ملك آن روزگار گفته بود استاد را فضيلتي كه بر من است از روي بزرگيست و حق تربيت وگرنه به وقت ازو كمتر نيستم و به صنعت با او برابرم ملك را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت كنند مقامي متسع ترتيب كردند و اركان دولت و اعيان حضرت و زور آوران روي زمين حاضر شدند ، پسر چون پيل مست اندرآمد به صدمتي كه اگر كوه رويين بودي از جاي بركندي استاد دانست كه جوان به قوت ازو برترست بدان بند غريب كه از وي نهان داشته بود با او در آويخت پسر دفع آن ندانست بهم برآمد استاد بدو دست از زمينش بالاي سر برد و فروكوفت غريو از خلق برخاست ملك فرمود استاد را خلغت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت كرد كه با پرورده خويش دعوي مقاومت كردي و بسر نبردي گفت اي پادشاه روي زمين به زور آوري بر من دست نيافت بلكه مرا از علم كشتي دقيقه اي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد گفت از بهر چنين روزي كه زيركان گفته اند دوست را چندان قوت مده كه گر دشمني كند تواند نشنيده اي كه چه گفت آنكه از پرورده خويش جفا ديد.

يا وفا خود نبود در عالم