جدید ترین عناوین خبری امروز
جالب فا

توجه: رمز عبور شما به صورت اتوماتیک به ایمیل شما ارسال خواهد شد.

  • admin
  • 25 آذر 1400
  • 8:56 ق.ظ

شعر در مورد پرواز

شعر در مورد پرواز

شعر در مورد پرواز ، روح و هواپیما و عقاب بدون بال از مولانا ، حافظ و سهراب سپهری در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما سروران گرامی قرار می گیرد.

اشعار پرواز

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

شعر از حافظ

شعر در مورد آب

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

نامت را

به تمام پرنده ها یاد داده ام

به آسمان

به ابرها

و به شعرهایم

دفترم را باز کن

هر شعری پرواز بلد نباشد

مال من نیست…

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

نوجوانی زیباست

مثل یک شاخه ی گل مثل پرواز پرنده

نوجوانی فصل زیبای به خود آمدن است

فصل دیدن، شنیدن، گفتن، یاد گرفتن نوجوان

کاش بدانی که چقدر کوتاه است این نسیم سحری

شعر در مورد جوانی

شعر در مورد پرواز روح

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن میکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی

جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور

با خیال تو اگر با دگری پردازم

سر سودای تو در سینه بماندی پنهان

چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم

به هوایی که مگر صید کند شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم

از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم

ماجرای دل خون گشته نگویم با کس

زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

شعر از حافظ

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند

عین خنده‌ات که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.

تنها یک واژه‌ات حتی به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.

اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را تا دهان من بی‌وقفه می‌نوشم

ریشه‌ی هستی خود را.

تو اما نمی‌بینی که چقدر قرابت تنت به من زندگی می‌بخشد

و چقدر فاصله‌اش از خودم دورم می‌کند

و به سایه فرو می‌کاهدم. تو هستی: سبک‌بار و مشتعل

مثل مشعلی سوزان در میانه‌ی جهان.

هرگز دور نشو: حرکات ژرف طبیعت‌ات تنها قوانین من‌اند.

زندانی‌ام کن حدود من باش.

و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود

که تو-اش به من بخشیدی.

شعر در مورد پشت سر حرف زدن

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

باران که می بارد

دلم می خواهد

پروانه شوم

و از پیله ی خود بیـرون بیایم

تارهای تنیده ام را

بشکافم و

پرواز را بسوی آغوش تو

آغاز کنم

شاید…

مسیر خوشبختی

میان بازوان تو باشد.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

من خراب گیسوان توام لبخند که می زنی، جهان سمفونی بی بدیلی می شود

که دلم را به پرواز در می آورد. با نگاهت یخ روزگار ذره ذره آب می شود

و بهار و دلم بی تاب مهربانی های مُدامت دست هایم را لای موهایت که یله می کنم

شراب از سرانگشتانم عطر افشانی می کند

محبوب من ! من خراب میخانه ی گیسوان توام .

“امیر نقدی لنگرودی”

شعر در مورد آب

آن دم

که دریا و آسمان

گم شود

پرواز، خواهم آموخت

پیش از آن که چشمانِ تو

دوباره باز شود.

شعر در مورد دریا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

آفتاب،

پشت پنجره

در انتظار پلک گشودن،

پرنده،

در انتظار پرواز

و عشق

در انتظار بوسیدن و

 نوازش تو ست.

گوش به راهم،

تا با “عزیزم” تو،

روزی دیگر بیاغازم.

بیدار شو گل من!

صبح ات بخیر…

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

کبوتر با کبوتر باز با باز !

حقیقت این چنین بوده از آغاز.

در این عصر پر از ناباوری ها

که یکسو برج و باروهای وحشی

خراشیده حریم آسمان را

و یکسویش هزاران کودک خرد

برند حسرت به دندان تکه نان را

به روی پرده های دلکش ساز

به یکسو رقص انگشتان زیبا و خیالی

یه یکسو زخم سرانگشت خونین

یه روی رج به رج از دار قالی.

مگو با من سخن همبستگی را

مگو با من ز کوچ دسته جمعی

کند همجنس با همجنس پرواز.

حدیث شاهزاده و گدا را

که تنها قصه ای از بهر خواب است

مخوان دیگر به گوش کودکانت !

کبوتر را چه جای همنشینی با عقاب است ؟!

شعر در مورد همدلی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

در خانه غم بودن از همت دون باشد

و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد

وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد

هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری

آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی

تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

شعر از مولانا

شعر در مورد هیچ

آخرین بار

که داشتی تنت را

به من شیرفهم می‌کردی

فهمیدم پرواز

دست‌نیافتنی نیست

پرنده‌ام را بغل کردم

و در عطر نارنج‌هات

شناور شدم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

آن دم

که دریا و آسمان

گم شود

پرواز، خواهم آموخت

پیش از آن که چشمانِ تو

دوباره باز شود.

بلورین است

چشمان مردی که تو را گم کرده

از زمستان می آید

نمی داند

شادی پرواز پرستوها

در آسمان بهار

از چیست!

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

از وقتی که عاشق شدم

فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم

فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

فقط یک سگ نادان

به سوی پرنده‌ای در حال پرواز

پارس می‌کند.

باب مارلی

شعر در مورد سگ

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دلم گرفته تر از پیله کرم ابریشم کوچکی‌ست

که به تاری آویزان است

بر تک درخت تنهایی

نور می خواهد،

دستان گرم تو را

تا بشکافد ازدحام دهشتزای بی کسی را

بال پروازم را بگشا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دوستت دارم

و همین غمگین‌ترم می‌کند

وقتی که نمی‌توانم چهار فصل جهان را

بر شانه‌های تو آواز بخوانم

وقتی که بادی

برگ‌هایت را از من می‌گیرد

درخت بالابلند من!

باور کن این همه خواستن غمگین است

برای پرنده‌ای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز می‌کند

شعر در مورد پرواز از شاعران بزرگ

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

شعر از مولانا

پروازِ هیچ پرنده‌ای را

حسرت نمی‌برم

وقتی قفس

چشم‌های تو باشد.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

گفتی دوستت دارم

و من به خیابان رفتم !

فضای اتاق برای پرواز کافی نبود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد پرواز

مرا ببخش

که پنداشتم

شادی پرواز پرستو‌ها

از شوق حضور تو‌ست

آنها بهار را

با تو اشتباه می‌گیرند

آخر کوچک‌اند

کوچکم.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

چون لبش درج گهر باز کند

عقل را حاملهٔ راز کند

یارب از عشق شکر خندهٔ او

طوطی روح چه پرواز کند

هیچ کس زهره ندارد که دمی

صفت آن لب دمساز کند

تیرباران همهٔ شادی دل

غم آن غمزهٔ غماز کند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

خاطره‌ی تو کوچه ی احساس مرا پُر می کند

و زمان زمزمه ی قلب توست برای من .

کاش پنجره ات را رو به خیالم باز می کردی

تا من در نگاهت پرواز کنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

 اگرچه مانع پرواز می باشد گرفتاری

مرا دل در بر از یاد قفس پرواز می گیرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

ای روی تو شمع پردهٔ راز

در پردهٔ دل غم تو دمساز

بی مهر رخت برون نیاید

از باطن هیچ پرده آواز

از شوق تو می‌کند همه روز

خورشید درون پرده پرواز

هر جا که شگرف پرده بازی است

در پردهٔ زلف توست جان‌باز

در مجمع سرکشان عالم

چون زلف تو نیست یک سرافراز

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم

زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم

گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری

گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم

کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من

زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

هرچه هست اوست و هرچه اوست توی

او تویی و تو اوست نیست دوی

در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ

تو مجازی دو بینی و شنوی

کی رسی در وصال خود هرگز

که تو پیوسته در فراق توی

زان خبر نیست از توی خودت

که تو تا فوق عرش تو به توی

تا وجود تو کل کل نشود

جزو باشی به کل کجا گروی

نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت

تو بدان نقطه دایما گروی

ور درین نقطه باز ماندی تو

اینت سجین صعب وضیق قوی

چون تو در نقطه کشته باشی تخم

نه همانا که دایره دروی

نتوان رست از چنان ضیقی

جز به خورشید نور مصطفوی

کرد عطار در علو پرواز

تا بدو تافت اختر نبوی

دیدگاه ها 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *