- admin
- 2 دی 1400
- 9:58 ق.ظ
شعر در مورد شهر شهریار
شعر در مورد شهر شهریار
شعر در مورد شهر شهریار ، شعر زیبا و کوتاه در مورد شهرستان شهریار استان تهران همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد شهر شهریار
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پردههای شب تیره تار و مار آمد
به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز
که باغ و بیشهی شمران شکوفه زار آمد
به سان دختر چادرنشین صحرائی
عروس لاله به دامان کوهسار آمد
فکند زمزمه “گلپونهئی” به برزن وکو
به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد
گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی
که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد
بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار
غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد
برون خرام به گلگشت لالهزار امروز
که لالهزار پر از سرو گلعذار آمد
به دور جام میم داد دل بده ساقی
چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک
بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهرستان شهریار
ترانه غزل دلکشم مگر نشنفتی که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد حکمت خدا ، الهی و خداوند و متن و جملات زیبا در مورد حکمت خدا
شعر درباره شهریار
در نیمه های قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان میخواند
می خواند با صدای
حزینش
می خواست تا صدای خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
در اصل یک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمین و درین پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک
ریشه و تبار
هر یک تبر به دست چراییم ؟
این آتش ای شگفت
در مردم زمانه او در نمیگرفت
آزرده و شکسته
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانی ام
دنبال همزبان
می گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف می زد
با کوه
حیدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روی غم گذاشته عمری است شهریار
من با تو درد
خویش بیان می کنم تو نیز
بر گیر این پیام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
ای کاش جغد نیز
در این جهان ننالد
از تنگی قفس
این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند
افتاده در کمند
پیوسته می خروشد در تنگنای دام
وز خلق بی مروت بی درد
یک ذره
مهر و رحم طلب میکند مدام
می رفت و با صادای حزینش
می خواند
و دیگر مزن دم از وطن من
وز کیش من مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
گاهی گر از ملال محبت
برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
زین پیش گشته اند به گرد غزل بسی
این مایه سوز عشق نبوده است در کسی
می رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صدای حزینش
این بغض سالها
این
بغض دردهای گران در گلو گرفت
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود
در چشم روزگار
جان مایه محبت و رقت
ای وای شهریار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهر شهریار
رازی است که آن نگار میداند چیست رنجی است که روزگار میداند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست من دانم و شهریار میداند چیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر شهریار
وقتی که اسم ِ عشق میاد، دچار ِ تاب و تب میشم
به همه خوبی میکنم، من شهریار ِ شب میشم
اگر که خنجر بزنن، به قلب ِ آوارهء من
تموم ِ خاطرخواهیمُ، اسیر ِ یک کَلَک میشم
میدونم خیلی قشنگم، چه تو بیداری چه خوابم
نه به مَوّاجی رود و نه به پوچی ِ حُبابم
توئی آشفتگی ِ موج، یا که دوری ِ سرابم
من یه قایق روی آبم، که گذاشتی بی جوابم
من منم! در پی ِ صد واژهء نابم
که یه روز میخونیشون توی کتابم
نه یه عکس ِ بی تحرّک، توی دام ِ قاب ِ کهنه
نه بدون ِ تو میُفته، اوج ِ من به فرش ِ صحنه
ای غزلترین ترانه، سفرهء ترانه پهنه
بِبَر از اوج ِ ترانه، منُ تا غریو ِ صحنه
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد قالی ، بافی کرمان و گل قالی و فرش دستباف تبریز از حافظ
شعر در مورد شهرستان شهریار
چون دل مفتون ترا مشکل به دست آوردهاست کی رها میسازدت اینگونه آسان شهریار
اولین استاد شعر و آخرین سلطان عشق هر کجا نام تو در آغاز و پایان شهریار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهریار
باز انفجار دیگری – دل گیر کار دیگری
سوز سه تار دیگری – مرگ بهار دیگری
من مانده ام با درد و غم – بر روی دریا در بلم
گویا که افتاده علم – دست سوار دیگری
مثل پری رفت از میان – تا خود بگوید در نهان
من ساختم با عشق و جان – یک شهریار دیگری
امروز گفتی با منی – حرف دلم را میزنی
فردا شدی یک ناتنی – مرغ تبار دیگری
فرقی ندارم میروم – در زیر پا له میشوم
با من نباشی می دوم – تا حال زار دیگری
من سوختم از ابتدا-امّا تو گردیدی جدا
عیبی ندارد ای خدا – رفتی کنار دیگری!!
هرگز نگفتم زخمه زد – یاد تو هستم تا ابد
دیدار بعدی ، حرف رد! – قول و قرار دیگری ….
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهر شهریار
زین شهر مردپرور و زین شهر عشقزای برخیزد آنچه مایهٔ غرور و وقار ماست
گه شهریار پرورد این شهر، گاه شمس کز نامشان تفاخر ملک و دیار ماست
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد درس خواندن ، شعر زیبا عاشقانه طنز کوتاه در مورد اهمیت درس خواندن
شعر در مورد شهر شهریار
هنوز از آخرین گلوله
صدایی بر نیامده بود
که من
دستان ام را پنهان کردم
و آخرین دانه ی دانایی را
بر خاک شوره ی بیابان مرگ
افشاندم…
تا اگر باران از ابری گذرنده
روزی
بر آن خاک ببارد
نروید اگر درختی تناور
شاید که
جوانه ای بشکوفد به شهادت مندی
دستانی که من بودم
و دانه ای که زمین را
سبز می ساخت !
دست و دانه هنوز هم پنهان اند
و صدای ِ آخرین گلوله هنوز
بر نیامده است .
باران اگر ببارد…
شهریار دادور
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهرستان شهریار
شعر همان عشق که با شهریار کرد سرافرازی و نامآوری
شعر همان فتنه و آذرم و راز کز نگه دوست کند دلبری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهریار
هنوز از آخرین گلوله
صدایی بر نیامده بود
که من
دستان ام را پنهان کردم
و آخرین دانه ی دانایی را
بر خاک شوره ی بیابان مرگ
افشاندم…
تا اگر باران از ابری گذرنده
روزی
بر آن خاک ببارد
نروید اگر درختی تناور
شاید که
جوانه ای بشکوفد به شهادت مندی
دستانی که من بودم
و دانه ای که زمین را
سبز می ساخت !
دست و دانه هنوز هم پنهان اند
و صدای ِ آخرین گلوله هنوز
بر نیامده است .
باران اگر ببارد…
شهریار دادور
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ذره ، و ذره بین و شعر در مورد کهکشان و معنی شعر رقص ذرات مولانا
شعر درباره شهر شهریار
به شهریار بگو شهریار میآید دوباره بخت ترا در کنار میآید
بگو که عرصهٔ شعر و ادب بپیرایند که از سواد دل آن شهسوار میآید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر شهریار
هنوز هیچ ازآن نمی دانستم
که چه کس
بلندترین درخت را در باغ خانه ی خود دارد
و در کدام جنگل از کجای جهان
بُلندایٍ تک درخت ،
تا به آفتاب است .
می دانستم که دار
در روایت امّا
بلندترین قامت از تنه ی درختانِ جنگلی ست !
مردی که در عکس می بینم
آویخته بر بُلندترین بازوی جرثقیل
راست قامت تر از
دار بی درخت
به نطر می رسد .
تحقیر نگاهِ او
به پیشرفته ترین وسیله ی اعدام
زیبا ترین سرودِ قامت ِ انسان است !
انسان درخت
تلاش رسیدن به آفتاب
بوده است .
دریغا . . .
که چگونه می شکند انسان !
شهریار دادور ـ استکهلم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهرستان شهریار
ای شهریار نغمه که با چتر زرفشان دستانسرای عشق و خداوند چامهای
از من ترا به طبع گرانمایه، صد درود ز آنرو، که در بسیط سخنی، پیش جامهای
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ریش سفید ، شعر و جملات زیبا در مورد ریش سفیدان
شعر درباره شهریار
پیوسته دگرگون اگر که می شد
کمی حتّی ،
نه بیشتر ـ از
یکی ، دو قرن پیش یا پس
می شد شانه بالا انداخت
و گفت : چیزی از زمان با خود دارد ؛
” لامصّب ” امّا
سنگ است ،
سخت و سرد و بی نقش
به ذات خود .
و هر سنگتراش که آمد
به ناچار ” فرهاد “ی شد ؛ با
دگردیسه گیِ کار کردِ تیشه
از دست های ِاو !
بیچاره من ” که به سفر آمده بودم ، تا
دیار ِتوفان ها را ببینم ” ! *
شهریار دادور ـ استکهلم