- admin
- 30 آذر 1400
- 9:55 ق.ظ
شعر در مورد کافه
شعر در مورد کافه
شعر در مورد کافه ، و قهوه و کافه گردی تنهایی عشق و دوست و شعر کافه نادری همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد کافه
کافههای شب
نام داستانی غمانگیز است
داستانی از رویا و رقص و ابر
از گمشدگی
از جوانیهای خالکوبی شده
و ما
شکستخوردگان این داستانیم
قهرمانانی
تهنشینشده در قهوه و شب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه و قهوه
کنار کافه
خسته و کلافه
روی صندلی چوبی نشسته بود
یک مرد بد قیافه….
منتظر بود
قهوه خواست،
قهوه ای تلخ،
باشکر اضافه. . .
ساعت از وقت انتظار
نیز گذشت
خبری از یار نبود،
یار من ….
باران نم نم گرفته است
از دوری تو
مرا غم گرفته است
بیا…..
چتری باش برای من،
بیا….
خورشید بِپاش بر من،
…
…
….
یار من دوستت دارم…..
حتی در این کافه خیالی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شتاب ، و عجله کردن و متن زیبا در مورد تعجیل در کارها
شعر در مورد کافه گردی
بگذار راههایی بیتو را بروم
صندلیهای بیتو را بنشینم
و قهوهخانههایی که تو را به یاد ندارند
و تو در حافظهشان نیستی
بگذار …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه تنهایی
قدم زنون تو خیابون میرم به سمت کافه
دلخورم از دست خودم از دست تو کلافه
میرم تا باورم بشه این وضع و حال و روزم
میرم تا شاید بتونم دل به نگات بدوزم
میرم تا کاری بکنم که دلم آروم بگیره
میرم تا شاید بمیرن این ثانیه های تیره
وقتی جای خالیه تو به دلم آتیش می زنه
نگران چیزی نباش جای تو تو قلب منه
تو رفتی و شکوندی این قلب و این احساس
که هنوزم آثارش همونجا پابرجاس
پشت میز نشستم و ذهنم خیال می بافه
دلخورم از دست خودم از دست تو کلافه
دیگه راهی ندارم تو مشت من یه تیغه
چیزی نمی فهمم انگار این صدای جیغه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه عشق
عادت کردهام
به طعم قهوه
به آدمهای پشت پنجرهی کافه
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شتر ، و شتر دیدی ندیدی و شتر مرغ و شعر هر مرد شتر دار
شعر در مورد کافه و دوست
داستان قدم هایم را که بگویم
کفش های تصادفی
دهانشان باز می ماند
و چراغ های چشمک زن
مسیر کافه های شلوغ را
سبز و زرد و قرمز می شوند
در بیداد صدا و صدا
بخار قهوه تنهایی
هیاهوی عبور را می بلعد
و من همچنان
چشم دوخته ام به فشار قلم
روی کاغذ همیشه هیچ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه چی
روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه
هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…
خودت نیستی خیالت که هست…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه دنج
سرزنشت نمیکنم
که دیگر این کافه ی قدیمی هم
حوصله ی خط خطیهای همیشه ام را ندارد
دود سیگار ریه های شعرم را سرطانی کرده
و قژ قژ صندلیهای لهستانی
به احترام بودنم
حتی لحظه ای
سکوت نمیکند
درون فنجانم به دنبال فالی از”رهایی”میگردم
و آل پاچینوی روی دیوار تلخ تر از همیشه میخندد…
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد سردرد ، مجموعه شعر های کوتاه و نو و عشقانه در مورد سردرد
شعر در مورد کافه نادری
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من تو ، غروب ، کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه ها
کافه ای سرد وُ شلوغ وُتنگ
دود سیگار هنر مندان
یا که ره را در هنر جویان !؟
قهوه ای خوردم !
پیر زن از شهر وهمم
باز هم آمد برون
صندلی را جابجا کرد و نشست
از کف دستم ،میان چین هایش
با نگاهی جستجو گر
قهوه قهوه فال می بیند
خبر از بغض های خفته می گوید
دوروئی ِهای روئیده به باغ آرزو را
در سبد، چون قصه می چیند
نسترن های خیالی، در رهم چون خار می ریزد
هاله ای از دور جسمم
نقره گون چون موج می خیزد
فال بین حیرت زده از آن !
رو به من آهسته می گوید
هاله های نقره گون اما!
کوه مشکل را بر اندازد
نسترن یک بوتۀ خار است
در کف دست تو روئیده
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد کافه و قهوه
گارسون کمی شکر و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد فدک ، خداحافظ ای ماجرای فدک و غصب باغ فدک
شعر در مورد کافه قهوه
توی کافه فال قهوه انگاری به اسمه اونه
شکل گاوگاوه وحشی درجش مرز جنونه
داره جون میده رو فنجون بختی که سیاهو تاره
پنجره چشماشو بسته پنجره پره غباره
میگف اینبار لبه کافه میخواد چشماشو ببنده
که همه بگن غریبس که کسی بهش نخنده
تو چشاش یه موج حسرت پره غصه های مادر
منقل و بساط بابا سیا بختییه یه خواهر
توی کافه فال قهوه انگاری که اسمه اونه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره کافه گردی
عادت کرده ام به طعم قهوه
به آد مهای پشت پنجره کافه
دست هایی که می روند
آدم هایی که نمی مانند
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی
یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره کافه تنهایی
ای خفته های شهر
که در خواب ناز شب
شعر پرواز را
با آواز بر بال نسیم می خوانید
ای که قایق شادی را
بر بیکران دریای خنده ها میرانید
هیچ می دانید ?
که کسی بیخواب است؟
در شب ابری شهر
کسی بی مهتاب است؟
چشم او بی خواب و قلب او بی تابست
هیج میدانید ؟
که او در ایینه ی خیال
پنجره ای ساخته است رو به شمال
و باز میکند به اندازه …عبور باد
به شبهای باران
به اندازه حضور بوی نم
به اندازه دیدار عبور مسافری
و گوش میدهد به رد پای عابری
همه در تب خورشید بسوخت ،ولی
همدمش نور چراغ است
آرزویش :
یک صبح روشن
یک یار خوب و یک کافه ی داغ است
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد عبرت ، از گذشته و مرگ و گذشتگان و عبرت گیری و گرفتن
شعر درباره کافه چ
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره کافه دنج
هنوز میزهای کافه نادری
ترک نخورده است
و بچه های جنوب و شمال
تهران
کنج کافه شعرهاشان را در چای تلخ
حل می کنند !
در باز می شود
و گرمای دشتستان را در سردی ماه دی
در پالتوی خود دارد
آن که آمده است با اسب سفید وحشی!
کاش من هم میزی رزرو می کردم
کنار پنجره ای که از دور نصرت رحمانی را ببینم !
با روزنامه ای زیر بغل
و دندانی پر از خواب
به سلامتی یک ودکا
می آید از نبرد با خیابان
که پُر است از مارکس و توده ای اندوه !….
شاملو هنوز نیامده است
حتما آیدا در آینه دوباره گم شده !
این برف حالا ها هم که ببارد
به سفیدی رنگ صورتم نیست
که اینجا ، همین جا
نشسته ام و جای مهربان ترین یار
دروغ هم نمی توانم بگویم
چقدر این ترس شاعرانه است
چقدر این فروغ ، فرخزاد
روسری از سر می افتد
نگاه ها از در
باز و بسته
با دسته گلی در حنجره
کافه رویایی می شود
اما هنوز شاملو نیامده است ،
آقا یک فنجان قهوه لطفاً
با کیکی شکلاتی
و اگر شعر اضافه هم دارید ، ممنونم
آخ که سیگار چه می چسبد
وقتی با کبریت اخوان روشن می شود ،
قاصدک روی هر میز ببین چه عشوه ای می فروشد ،
خانمها و آقایان سلام
می خواهم غزلی تازه برایتان بخوانم
مار آورده ام
با طنابی بر تن
سیمینم، بهبهانی
اما هنوز شاملو نیامده است!
کافه دلتنگ است !
و من ایستاده درد دارم
از بس که رو کاغذ مچاله های انتشارات مروارید
این پا و آن پا کردم !
ای کاش حتی شعر می خواندم !
یا گوانتانامو
یا انکار
وبرگی از آلبوم خانوادگی
روی میز می گذاشتم
میگفتم ببینید من هم می توانم
و به این قهوه ی تلخ که دارد روی زبانم شکلک در می آورد
با تفنگ شعر سرباز شلیک می کردم
ای کاش حتی در آگهی گمشده ام بودم ،
اما هنوز شاملو نیامده است
و من مثل خاکستر سیگار دارم می ریزم
در باز می شود
و دوباره سلام خانم ها و آقایان
بی هیچ حرفی شعر تازه ام را
به آیدای عزیزم
لبانت به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غارنشین
از آن سود می جوید
تا به صورت انسان در آید
و گونه هایت با دو شیار مورب
آی….. چه کافه ای در خون من جریان دارد
با میزهایی که ترک نخورده و
دستهایی را که روش هنوز شعر می نویسد !
_آقا…. به کافه نادری خوش اومدید ،
چی میل دارید ؟_
میل مردن
با هزار کلمه ی شبیه این
_آقا شما حالتون خوب نیست _
ولم کنید
می خواهم به خیابان بزنم
و به اولین ماشینی که دیدم بگویم
اگر دوست دارید می توانید از روی من رد شوید !
آی استکانهای داغ هنوز روی میز مانده
دیوارهای عاشق پرتاپ
میز های چهار تایی خاطره
و خانمها و آقایان
آرام بخوابید ،
امامزاده ای دیگر در جیب بارانی ام متولد شده است !
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
پاییز که می شود
حرف شال را نمی زنی
تا خیال بافی ام
گردن تو باشد
شانزلیزه را
به رفت و آمد گرفته ای
و دامنت
بندری به خورد کافه ها می دهد
با ویولنسلهای بازنشسته
یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد
سرما را بهانه می کنم
که سرم
شانه های دموکراتت را
ییلاق قشلاق کند.