- admin
- 2 دی 1400
- 10:20 ب.ظ
شعر در مورد حسادت از سعدی
شعر در مورد حسادت از سعدی
شعر در مورد حسادت از سعدی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار سعدی درباره حسادت همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد حسادت از سعدی
بسی صورت بگردیدست عالم
وزین صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سرای دیگر انداز
که دنیا را اساسی نیست محکم
مثال عمر، سر بر کرده شمعیست
که کوته باز میباشد دمادم
و یا برف گدازان بر سر کوه
کزو هر لحظه جزوی میشود کم
بسا خاکا به زیر پای نادان
که گر بازش کنی دستست و معصم
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد به شبنم
گل فرزند آدم خشت کردند
نمیجنبد دل فرزند آدم
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست، خاتم
به نیشی میزند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم
وفاداری مجوی از دهر خونخوار
محالست انگبین در کام ارقم
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم
و ما من ظالم الا و یبلی
و ان طال المدی یوما باظلم
سخن را روی در صاحبدلانست
نگویند از حرم الا به محرم
حرامش باد ملک و پادشاهی
که پیشش مدح گویند از قفا ذم
عروس زشت زیبا چون توان دید
وگر بر خود کند دیبای معلم
اگر مردم همین بالا و ریشند
به نیزه نیز بربستست پرچم
سخن شیرین بود پیر کهن را
ندانم بشنود نوئین اعظم
جهانسالار عادل انکیانو
سپهدار عراق و ترک و دیلم
که روز بزم بر تخت کیانی
فریدونست و روز رزم رستم
چنین پند از پدر نشنوده باشی
الا گر هوشمندی بشنو از عم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر وقتی مقام پادشاهیت
نباشد، همچنان باشی مکرم
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکیست سعدی را مسلم
مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشت جاودانی یا جهنم
بکار امروز تخم نیکنامی
که فردا برخوری والله اعلم
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم
به دست راست قید باز اشهب
به دست چپ عنان خنگ ادهم
سر سالت مبارک باد و میمون
سعادت همره و اقبال همدم
محرم بر حسود ملک و جاهت
که ماند زنده تا دیگر محرم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر کودکانه در مورد حسود
من حسادت میکنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش میکنی
یا نسیمی که رها میچرخد اطراف تنت
من حسادت میکنم حتی به دست گرم آن
شال خوشرنگی که میپیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت میدود
من به رد مانده از این جور سامان دادنت
اینکه چیزی نیست، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت میکنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلکهایش روی هم میرفت وقت دیدنت
حتما بخوانید: متن در مورد آدمهای حسود ، شعر و پروفایل درباره آدم حسود + متن حسادت زنانه
شعر در مورد حسادت از سعدی
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
مرا که میوهٔ شیرین به دست میافتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیادهست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق
درخت گل نتوان چید بیتحمل خار
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینهٔ در میرود به دریا بار
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد بخیل و حسود
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد حسادت از سعدی
احمدالله تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود
مطرب از مشغلهٔ کوس بشارت چه زند
زهره بایستی امروز که بنوازد عود
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود
سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال
سنح الدور بتبشیر حصول المقصود
رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم
کرم بندهنوازی که رحیمست و ودود
گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را
نتواند که همه عمر برآید ز سجود
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق
وفد منصور همی آید و رفد مرفود
پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای
پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود
شمس دین، سایهٔ اسلام، جمال الافاق
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود
صاحب عالم عادل حسنالخلق حسین
آنکه در عرصهٔ گیتیست نظیرش مفقود
به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور
به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود
هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم
هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود
شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند
که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود
سفله گو روی مگردان که اگر قارونست
کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود
نیکبختان بخورند و غم دنیا نخورند
که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود
هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای
دولتش دیر نماند که کفورست و کنود
نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش
این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود
دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم
یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست
همه دانند مزامیر نه همچون داود
بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود
ور حسود از سر بیمغز، حدیثی گوید
طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟
چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود
ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت
ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود
حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست
که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود
صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد
خاصه این محترمان را که قیامند و قعود
نیکخواهان تو را خاتمت نیکو باد
بدسگالان تو را عاقبت نامحمود
بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد
مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود
حتما بخوانید: پروفایل درباره آدم حسود ، پروفایل حسود هرگز نیاسود و حسود کش و آدمهای عقده ای
شعر نو در مورد حسادت
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای تو را
وآن را شب و روز دست در گردن تو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد حسادت از سعدی
شرف نفس به جود است و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محال است در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سر آید معدود
خاک راهی که بر او میگذری ساکن باش
که عیون است و جفون است و خدود است و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درست است به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر حسودی نکن
رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو
تا با تو چرا رود به گرمابه فرو
آن در سر زلف تو چرا آویزد
وین بر کف پای تو چرا مالد رو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد حسادت از سعدی
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
مر استاد را گفتم ای پر خرد
فلان یار بر من حسد میبرد
چو من داد معنی دهم در حدیث
بر آید به هم اندرون خبیث
شنید این سخن پیشوای ادب
به تندی برآشفت و گفت ای عجب!
حسودی پسندت نیامد ز دوست
که معلوم کردت که غیبت نکوست؟
گر او راه دوزخ گرفت از خسی
از این راه دیگر تو در وی رسی
حتما بخوانید: شعر در مورد حسادت ، زنانه و آدم و انسان حسود از مولانا
شعر در مورد چشم حسود کور
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
وآنکس که به انگشت نماید رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد حسادت از سعدی
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن
بسی دیده شاهان و دوران و امر
سرآورده عمری ز تاریخ عمرو
درخت کهن میوهای تازه داشت
که شهر از نکویی پرآوازه داشت
عجب در زنخدان آن دل فریب
که هرگز نبودهست بر سرو سیب
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش
به موسی، کهن عمر کوته امید
سرش کرد چون دست موسی سپید
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود
به مویی که کرد از نکوییش کم
نهادند حالی سرش در شکم
چو چنگ از خجالت سر خوبروی
نگونسار و در پیشش افتاده موی
یکی را که خاطر در او رفته بود
چو چشمان دلبندش آشفته بود
کسی گفت جور آزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت
که مقراض، شمع جمالش بکشت
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست
پسر خوش منش باید و خوبروی
پدر گو به جهلش بینداز موی
مرا جان به مهرش برآمیختهست
نه خاطر به مویی در آویختهست
چو روی نکو داری انده مخور
که موی ار بیفتد بروید دگر
نه پیوسته رز خوشهٔ تر دهد
گهی برگ ریزد، گهی بر دهد
بزرگان چو خور در حجاب اوفتند
حسودان چو اخگر در آب اوفتند
برون آید از زیر ابر آفتاب
به تدریج و اخگر بمیرد در آب
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
حتما بخوانید: متن در مورد حسادت ، متن و جملات بزرگان درباره حسادت ورزیدن زنانه و آدم حسود
شعر در مورد حسادت دیگران
آرزو می کندم در همه عالم صیدی
که نباشند رفیقان حسود انبازم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد حسادت از سعدی
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده
ای ساقی ازان دور وفا جامی ده
ور رشک برد حسود، گو جامی ده
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ضرب المثل در مورد حسادت
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
حتما بخوانید: متن حسادت زنانه ، متن عاشقانه و پروفایل حسادت ورزیدن و حسادت فامیل
جملات بزرگان در مورد حسادت
سخت زیبا میروی یک بارگی
در تو حیران میشود نظارگی
این چنین رخ با پری باید نمود
تا بیاموزد پریرخسارگی
هر که را پیش تو پای از جای رفت
زیر بارش برنخیزد بارگی
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
دوست تا خواهی به جای ما نکوست
در حسودان اوفتاد آوارگی
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق به جز بیچارگی