- admin
- 1 دی 1400
- 4:09 ب.ظ
شعر در مورد جاجرم
شعر در مورد جاجرم
شعر در مورد جاجرم ، شعر کوتاه و عاشقانه در مورد شهر جاجرم همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد جاجرم
بنام خداوند مشرق زمین شمالی خراسان گرد آفرین
که پهنای خاکش چوده کشور است جوانش حریف دو صد لشکر است
بود مردمش با همه مهربان به گاه وفا می دهد نقد جان
فراوان طوایف کند زندگی در این سرزمین از ره بندگی
بود فارس با ترکمان با بلوچ و کرمانج ساکن کمی اهل کوچ
دگرتات وترک است و رازی زبان همانسان که گفتم بسی مهربان
درین سرزمین چند شهر بزرگ که تاریخشان می نماید سترگ
یکی اسفرایین اسپر بدست که جنگیده با دشمن خود پرست
دگر هشت خانه که اندر سند همان هشت کانی اشکان بود
کنون آشخانه شده لفظ آن بود اترکش خود دلیلی بر آن
بزن یورد باشد که بجنورد ماست یگانه عروس همه شهرهاست
ز جاجرم گویم سخن وز عسس کهن نامش آن ارغیان است و بس
به نزدیک آن یک دژ محکم است که یاد نیاکان و ملک جم است
بود گرمه گرم صفا پروری بود یادگاری ز لفظ دری
بود شیروان از انوشیروان گذر می کند زان بسی کاروان
ز فاروج پر خشکبار اصیل که بازار آن باد نیکو دلیل
سخنها فراوان بود لیک من نیارم صداع همه انجمن
چنان چشمه ساران جنت نشان که دیده است چون ملک شاهی جهان
تفرجگه پر زآب و درخت صفا سایه درکش کوه سخت
و یا جنگل هاور با صفا گیاهان سرسبز جمله دوا
ز بابا امانش که چون سد ره است طربگاه مهمان اندر ره است
گذرگاه سبزی است این سرزمین که نقش وطن را بود چون نگین
گذر گاه را ره سوی مشهد است ز توحید این گفته اشهد است
از این ره به یک آستان می رسی که گویا تو بر آسمان می رسی
بود آستان رضا چون بهشت ندارد چنان عطر دیر و کنشت
مرا حیفم آمد نگویم نمی از آثار پیشینیان شبنمی
به اسپاخو اتشکده جاودان ز تاریخ پیشین ایرانیان
که بر با م این سرزمین استوار بماند بسی بعد ما یادگار
به جمله نیاکان و مردان درود بود جاودان بر لبم این سرود
که ایران بود تا ابد پایدار
بود خوش به کام همه روزگار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر جاجرم
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد
واجب آنست که از حال گدا یاد کنند
هر که بر طرف سراپردهی سلطان گذرد
بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد
که رساند ز دل خستهی جمعی پیغام
جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد
هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید
گر دگر بر لب سرچشمهی حیوان گذرد
عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن
نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد
قصهی آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد
پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود
ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد
بگذشت آن مه و جان با دل ریشم میگفت
بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد
حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو
گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد
خواجوی کرمانی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد گل سرخ ، در شعر حافظ و شعر کوتاه گل و شعر گل از سهراب سپهری
شعر درباره جاجرم
ارغیان و شهر جاجرم است عزیز صاحبانش صاحب فضل و تمییز
از ازل اهل فضیلت بودهاند تا به اکنون ره چنین پیمودهاند
آن خراشا چون نگین است اندر آن بس نشان دارد به تاریخ و زمان
از معین الدین جاجرمی بگیر تا ادیب آن لایق تخت و سریر
جمله عبدالحی و آن مرد کبیر تا به بدر و طالب آن مرد شهیر
موسوی فاضل آن روح سترگ او که بوده است آیت اللهی بزرگ
نادم و عارف که صوفی مسلکند افتخار آن زمین و ملتند
اوستاد ماهر آن سید رضا او که بوده است اثوهی مهر و وفا
میرزای عابد آن مرد خدا آن مدیح خاندان مصطفی
جملگی در راه داور رفتهاند که این چنین نامی و اشهر گشتهاند………
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ی جاجرم
خـراسان هست مسمی هــمایون
به استعـداد خلـقـش بود مدیون
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد جاجرم
در خواجه مهزیار
وقتی که قامت رعنا و مهربانت را
به خاک پس دادند
به زیر لب گفتم:
تو که زخاک نبودی مهربانی ما
تو که زخاک نبودی.
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد نیکوکاری ، کودکانه برای کودکان و شعر مولانا در مورد نیکی به دیگران
شعر در مورد شهر جاجرم
در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید
صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی
هر یکی در گوش دری شبفروز
شب شده در عکس آن در همچو روز
با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر
با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری
از قضا دیوانهای بس گرسنه
ژندهای پوشیده سر پا برهنه
دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور
جملهی شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست
چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت ای دارندهی عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش
ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند
خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش میسوزند چون پروانگان
هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
عطار نیشابوری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره جاجرم
شه مردان که اصلش از ترکان
لیک چندی میان تاجیک است
اندر این شهر خانه ای دارد
که به پای مناره نزدیک است .
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد جاجرم
بهر حاجات اگر دست دعا برخیزد
دلبری هست به هر حال به پا برخیزد
لطف آقای خراسان ز همه بیشتر است
هر زمان از دل پردرد صدا برخیزد
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شهریور ، ماهی ها و شعر کوتاه و زیبا در مورد متولدین شهریور ماه
شعر در مورد شهر جاجرم
من کیستم که دعوی سودای او کنم باز آرزوی روی دل آرای او کنم
آنم نه بس که در چمن دل به چشم جان چون بگذرد ز دور تماشای او کنم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره جاجرم
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق که سوی چشمهی حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام که سوی کعبهی دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهی مضغه شده کز بعد سه ماه خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامهی نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین که سوی کعبهی ایمان شدنم نگذارند
روضهی پاک رضا دیدن اگر طغیان است شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهی موران دادن گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
خاقانی شروانی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ی جاجرم
برادر جان ،خراسان است اینجا
سخن گفتن ، نه آسان است اینجا
چغک، چلغوز، کلپاسه، پلخمون
سخن هایی از اینسان است اینجا !
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد گل رز ، آبی و سرخ و قرمز و صورتی و زرد از سهراب سپهری
شعر در مورد جاجرم
بِنازم زبانَم که جاجرمی است چه شیرین و زیبا و در نرمی است
زبانم اصیل است و با ریشه است که اینگونه ام مهد اندیشه است
که گفتست مارا زبان تاتی است؟! اگر چه کلامی از آن قاتی است
زبان مرا ریشه ی فارس هست که اندر من اندیشه ی فارس هست
زبانی که باشد ز فارس دری بوَد بهتر از گنج و زر، گوهری
زبانی که شیرینتر است از شکر لطافت در او به زِبالشت پر
زبانی که چون نفمه ی ساز هست کلامش دِل آرا چو آواز هست
زبانی که یاد آورد باستان چو لبها گشایند برداستان
زبانی که غمها زِ بر میبرد خوشا مستمع را که زَر میبرد
زبانی که یادآور کَهگل است کزان بوی لطف و صفا حاصل است
زبانی که یادآور مهر هست مزَیّن به لفظ دری ، شعر هست
زبانی که آرد به هم دوستان برآرد صفای بِه از بوستان
زبانی که چون بشنوی در فراق برای وطن می کنی اشتیاق
شنیدی زمهدی نکو این کلام نگویم کلامی دگر و السّلام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر جاجرم
صبا کجاست که از جانب من این پیغام
ز ری به سوی خراسان برد به شوق تمام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره جاجرم
سلام ای شهر زیبا و قدیمی سلام ای شهر دلهای صمیمی
سلامی دارم از اعصار دیرین به یکتا قلعه ی زیبای نارین
سلام گرم من بر حیدرانت به تپه ی قدیم پهلوانت
سلام من بر آن حمام زیبا بمسجد جامعت آن قطب دلها
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد اشک ، بر امام حسین و لبخند و شوق عاشق و اشک تمساح
شعر درباره ی جاجرم
هند چو فردوس شد از صحبت من بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهی بی خسته که نبود به جهان برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهی بی خسته نگر برگ ز تنبول نگر بابت خور
امیر خسرو دهلوی