- admin
- 24 آذر 1400
- 11:30 ب.ظ
شعر در مورد آینه
شعر در مورد آینه
اشعار آینه
آئینهای بگیر و تماشای خویش کن
سوی چمن به عزم تماشا چه میروی؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تو را با یک بوسه تو را با یک بغل انتظار
تو را با تمام دوست داشتن های زنانه ام به سپیده دم خورشید می سپارم
تو را به بوسه های مهتابی ات می سپارمت تو را باید به انعکاس صدای سکوت آینه سپرد…
با تو باید فقط به لهجه ی گل های بهاری حرف زد
که در آستین های مردانه ات پنهان کرده ای…
و من تمام آغوشم انتظار می شود تا تو بیایی
و عطر صدایت را از گرمای تمام تن تو بو بکشم…
“علیرضا اسفندیاری”
مژه بر هم نزدم آینهسان در همه عمر
بسکه در دیده من شوق تماشای تو بود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اصلا هیچوقت برنگرد
در این خانه نه گلی مانده
که بوی روزهای گذشته را بدهد
نه آینه ای
که تو را به روی خودش بیاورد.
شعر در مورد خانه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
این مایه ستم روا نمیداشت
میبود گر آگه از دل من
چون آینه روی دوست «ثروت»
پیوسته بُوَد مقابل من
شعر در مورد ثروت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آئینه به دیدن ز تو قانع نشود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من از دلبستگیهای تو با آئینه دانستم
که بر دیدار خود ای تازه گل عاشق تر از مائی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
باد
در نی لبک پاییز
روزهای آخر آذر را
با حزن زردی می دمد
و آینه های کهنسال
که شاهدان ایامند
در سکوت سرد
خویش
درختان برهنه از برگ را
به تن پوش سفید برف
وعده می دهند
شعر در مورد آذر ماه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
این یک نفس که دیده ما میهمان تست
آئینه پیش رو نگذاری چه میشود؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
شعر از حافظ
شعر در مورد ثبات قدم
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
شعر در مورد هجرت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بعد از این روی من و آئینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
فکر آب و نان نگردد
در دل حیران عشق
نعمت دیدار می باشد غذا
آیینه را
شعر در مورد غذا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تو را در آینه میبینند
شعر در مورد حسادت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
کند گر آرزوی دیدنت آئینه جا دارد
که از خورشید رویت در برابر «رونما» دارد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به عیب خویش بپرداز تا شوی بی عیب
مباش آئینه عیب دیگـــــــران زنهار
شعر در مورد آینه شکسته
من پیراهنت را در باد دوست دارم و زیبایی ات را در آینه ای که از آن عبور کرده ای!
نگران خلوت توام من زبان پرنده ها را می فهمم من با گل های وحشی در آشتی ام
نخواه که مسیر رود را از درخت ها جدا کنند نخواه که در دل جنگل آتشی بیفروزند!
تو وسیع ترین سرزمینی بودی که می شناختم
منظره دلپذیر نگاهت در هیچ قابی کامل نبود
تو اتفاقی بودی که در تمام چشم ها زیبا می افتاد
و من هرگز نتوانستم چهره ات را در عکسی که با هم داریم خلاصه کنم!
اشتیاق پنهانم! در خواب می بوسمت که دزدانه رویای تو را بافته باشم
دوست داشتنت شعر ناتمامی ست که تا ابد ادامه دارد…
“مهسا چراغعلی”
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
جلوی آینه قدی می ایستم ؛
و از تک تک اعضائم ،
بخاطر این اوضاعم …
عذر خواهی میکنم … !!!
شعر در مورد بیشعوری
التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان
تا مثال خویش در آئینه پیدا کردهاند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
متاب رخ نفسی تا به حال خود باشم
چو عکس آینه ما زنده از نگاه توایم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دوشنبه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شب است و ره گم کرده ام، در کولاک زمستانی
مرا به خود دلالت کن ،ای خانه ی چراغانی!
صحبت مکن با من، اگر گوش خیابانی داری
که با تو از “من” می گویم از این روح بیابانی
غم غریبی مرا، در “کله فریاد”ی بجو
که اوج می گیرند از او “شروه”های دشتستانی
رو به رویم که بنشینی، با دست باز بازی کن
من همینم که می بینی: عریانم عین عریانی
به دست باد افتاده است، دفتر بی شیرازه ام
تمثیلی تلخ و تازه ام، در مبحث پریشانی
شبه خوابی هم اگر بود، تقطیعش نابرابر بود
رویا های خوش کوتاه، کابوس های طولانی!
بهتر ببین آنگه دریاب، کز خون دلم خورده اب
شعر خوش نقش و نگارم، چون قالی های ایرانی
سند باد سر گشته ام، دوال پا ها کشته ام
خرد و خسته، برگشته ام از سفر های توفانی
مراببین کزخستگی، وز شکوه شکستگی
آینه ای گرفته ام، پیش رویت از پیشانی
پیش از آمدنت، ای یار! تندیس وحشت -روزگار-
عمری نوازشم کرده است با “دست های سیمانی”
اگر طوفان هم باشی، آه! خسته تر از اینم مخواه
من از ویرانی می آیم، از نهایت ویرانی
عمیق تر از انزوا، زخم عمیق روحم را
می بینی یا نمی بینی؟ می دانی یا نمی دانی؟
با ته مانده ی ایمان، به عشق تکیه کرده ام
به تو پناه اورده ام، از وحشت بی ایمانی.
“حسین منزوی”
شعر در مورد آینه ها
به باز آمدنت چنان دلخوشم که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار و من به دیدن تو. چنان در آینهات مشغولم
که جهان از کنارم میگذرد بی آن که سر برگردانم.
به قمریان عاشق حسد میورزم که دانه بر میچینند
و به ستاره و باران که بر نیمرخ مهتابیات بوسه میزنند
و به گلی که با اشارهی تو میشکفد.
بیا با اندامی از آتش بیا و جلوهای از آذرخش.
من کجا باز بینمت ای ستارهی روشن
که بی تو تا شبگیر پیر میشوم. چندان که بازآیی
ستارهها همه عاشق میشوند.
“على باباچاهى”
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خیال روی تو آئینهای به دستم داد
که فارغــــــم ز تماشای هر دو عالم کرد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
پنهان مکن ز آئینه ، رخسار خویش را چندان
که کسب نــــــــور کند از صفای تو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحر زین شب گوریم
زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
با همت والا که برد منت فردوس؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم
“هوشنگ ابتهاج”
یک جلوه کند ماه در آئینه صد موج
جز نقش تو بر سینه صد پاره ندارم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آنکه در آئینه دارد بوسه را از خود دریغ کی
به عاشق وا گذارد اختیار بوسه را؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
میگشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آئینه بودی کاشکی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
رفته رفته آب شد آئینه از عکس رخش
چون نگردد آب آخر سد اسکندر نبود
شعر در مورد آینه از شاعران بزرگ
تو نیستی، اما وقتی به تو فکر میکنم
صدای آب را در رگهای خاک میشنوم.
گلسرخِ حیاط در آینهی نگاهم زود به زود میشکفد
و آسمان پُر از پروانه و بادبادک میشود.
تو نیستی، اما وقتی به تو فکر میکنم دریا نزدیکتر میآید
ابرهای سیاه دور میشوند و باران هر وقت بگویم میبارد.
تو نیستی، اما وقتی به تو فکر میکنم
تو را میبینم در باغچه ایستادهای به گلها آب میدهی!
“رضا کاظمی”
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بازآ و در آئینه جان جلوهگری کن
ما را ز غم هستی بیهوده بری کن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چمن سبز فلک را چمن آرائی هست
زیر این رنگ نهان آئینه سیمائی است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
همچون تو به عالم نتوان گفت کسی
نیست در آئینه کس تو به سیمای تو ماند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
باران که آمد
گلی در خانه ام رویید
آفتاب که تابید
آیینه ای تمام قد به خانه ام داد
درخت توی ایوان
شانه ای به موهایم بخشید
عزیزکم
تو که آمدی
گل و آینه و شانه را بردی و
شعری به من سپردی!
“شیرکو بی کس”
قسم به عشق،که از فیض پاک دامانی است
که خلوت همه خوبان کنار آئینه است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صاف چون آئینه میباید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد آینه
ز تیره بختی آئینه حیرتی دارم
ترا کشید در آغوش و آفتاب نشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دیشب آئینـــه روبــــرویـــــم گفــــت
کای جوان فصل پیری تو رسید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آئینهای طلب کن تا روی خود ببینی
و ز حسن خود بماند انگشت در دهانت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آینه چون نقش تو بنمــــــــود راست
خود شکن آئینه شکستن خطــــــا است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آن بت نمود عکس رخ خود در آئینه من
بت پرست گشتم و او خودپرست شد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
همتای حسن خویش نبینی به هیچ روی
غیر از دمی که آئینه ات در مقابل است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ترا آئینه آگه سازد از زیبائی و زشتی
بلی اینسان هنر جز از دل روشن نمیآید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
آئینه ات بگوید پنهــــــان که بینظیری