- admin
- 15 آبان 1400
- 1:37 ب.ظ
خلاصه داستان پرواز روباه کلاس پنجم
خلاصه داستان پرواز روباه کلاس پنجم
امروز براتون مطلبی با عنوان زیر براتون آماده کردیم که امیدواریم مورد استفاده قرار بگیره و حتما در قسمت کامنت ها دیدگاهتون رو به اشتراک بزارید :
خلاصه داستان پرواز روباه کلاس پنجم
حکایت کرده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود، روزی کلاغ و دارکوب و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.
این سه دوست، خیلی اهل شوخی بودند. آنها با همه چیز و همه کس شوخی میکردند و میخندیدند. در این سفر، هنگامی که هواپیما اوج گرفت، به یکدیگر گفتند : « بیایید سر به سر مهماندار بگذاریم »
پس اوّل کلاغ، دکمه ای را که بالای سرش بود، فشار داد و چراغش روشن شد، این دکمه مخصوص احضار مهماندار بود. مهماندار آمد و به رسم مهمان نوازی گفت : « بفرمایید جناب آقای کلاغ، کاری داشتید ؟ »
کلاغ خندهای با قار قار کرد و گفت: « نخیر جانم! قاری نداشتم. [بعد از خندهای بلند ]یعنی کاری نداشتم. میخواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه. حالا فهمیدم که سالم است». آن گاه هر سه نفرشان با هم خندیدند.
هواپیما میغُرید و سینه ی ابرها را می شکافت و به پیش می تاخت. اندکی بعد، دارکوب، دکمه ی احضار را جیز کرد. مهماندار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت : « امری بود جناب دارکوب ؟»
دارکوب قیافهای شاهانه به خود گرفت و گفت: « نخیر جانم امری نبود. تا اطلاع بعدی لطفاً اندکی سکوت.» سپس آنچنان خنده ای کردند که هواپیما به لرزه درآمد و به شدّت تکان خورد. انگار درون یک دستانداز یا چاله ی هوایی افتاد. این بار هم مهماندار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.
سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود. روباه انگشت دراز خود را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و اّن را با تمام توان فشرد. باز همان مهماندار مهربان از راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود، گفت : « جناب روباه کاری بود؟ »
روباه خندهای زیر زیرکی کرد وگفت : « نخیر جانم! سر کاری بود. البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود. »
مهماندار که این بار از کوره در رفته بود، گفت : « حالا من آنچنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر شوخی جدید و تکراری پشیمان بشوی . »
روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت : « عجب مزاح با مزهای! مثلاً چه کارم میکنی ؟ »
مهماندار گردن دراز روباه را گرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلوی در هواپیما برد. روباه ناباورانه گفت : « میدانم که تو هم شوخی ات گرفته. پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم».
مهماندار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیرهاش را پیچاند وگفت : « حالا خوب نگاه کن تا ببینی جدی میگویم [با حرص و محکم گرفتن گردن روباه] [مکث] یا شوخی میکنم! »
چشمهای روباه لبریز از اشک شد. انگار شیر سماور را باز کرده باشی. با گریه ای که از او بعید مینمود، گفت: « اصلاً سر در نمیآورم »
مهماندار [با حرص و خشم] گفت : « از چه چیز سر در نمیآوری ؟ »
روباه گفت : « کلاغ و دارکوب هم با شما این شوخی را کردند؛ اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می- خواهی مرا وسط زمین و آسمان پیاده کنی ؟ »
مهماندار لبخندی زهرآگین زد و گفت : « اصل مطلب همین جاست که تو در درک آن گیجی! آنان پرنده هستند و در قانون ما هواپیمایی ها، [کمی مکث] احترام پرنده ها بسیار واجب است. »
روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا میکردند. سپس نالید : « ولی من شوخی . . . »
مهماندار گفت : « تو که پرنده نیستی، بیجا میکنی در آسمان شوخی میکنی. از جلو چشمانم دور شو !» و در کمال بیرحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.
حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغدانی سقوط کرد و پس از سقوط، خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پند آموزی آن نباید شک کرد :