- admin
- 28 آذر 1400
- 10:29 ب.ظ
اشعار محسن عاصی
اشعار محسن عاصی
اشعار محسن عاصی ، شعر های پست مدرن و بهمن بکش همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
اشعار محسن عاصی
قبول کن که نه ، از ابتدا نمی دانست
که راوی ات ، ته این قصه را نمی دانست
■
همیشه مرگ برای تو آخرین چیز است
رُوِلوِرَت ساکت مانده ، گوشه ی میز است
دو بطری وُدکا پشت گیجی ات پیداست
چخوف نبود ، که این خنده خنده های خداست
که دود می شوی آرام ، مثل بی عاری
تمام کردن خود توی زیر سیگاری
تمام کردن این قصه ، قصه ی یک مرد
تمام کردن خود ، بعد سال ها سردرد
خیال سرخ تو در بین باوری طوسی
رولت…و ساده ترین شکل بازی روسی
به تیر و درصدی از احتمال دل بستن
به رفتن از تو ، بدون سوال دل بستن
شبیه پایان بندی خوب و خاص شدن
تمام کردن و از زندگی خلاص شدن
■
دوباره گریه و سردرد بعد بیداری
دوباره زندگی و زندگی تکراری
دوباره بغض تو و راوی ات که غمگین است
چخوف بگو که چرا قصه آخرش این است ؟
نگاه مانده به روزی که چشم می بندی
یواش ، تلخ ، بدون صدا ، که می خندی↓
و می خزی تو در این حس خوب بی عاری
دوباره له شدنت ، توی زیر سیگاری
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد همدان ، ادبیات بومی همدان و وصف شهر همدان
اشعار محسن عاصی
اسب های بخار در حمام
مرد، از اسب قدرت افتاده
زن ِ قدرت در انتهای خط
اسب ، از کورس سرعت افتاده
چندتا فکر خام در حمام
چندتا مرد پخته با یک زن
پای قدرت درون گِل مانده
اسب در حسرت برنده شدن
بی بخاری مرد در خانه
بی بخاری اسب در یک پیست
بی بخاری زن میان جمع
بی بخاری قدرتی که… نیست
داغی در سرش بخار شد و
فکر این اسب های بومی بود
زنِ جا مانده گوشه ی یک پیست
مثل حمام ها عمومی بود
اسب در پیست حس مردی داشت
زن ِ حمام ، خواب قدرت دید
مرد ِ خامی بخار رامی سوخت
خواب ِ حمام ِ بی بخار پرید
اسب ِ قدرت تمام بود ، تمام
مرد ِ قدرت هنوز فرصت داشت
زن به حمام رفته بود و فقط
چند اسب بخار قدرت داشت !
مرد ِ افتاده از بخار و اسب
وسط پیست ، توی مه گم بود
زنِ چشم انتظار پایانش
قسمت مرد و سهم مردم بود !
اسب از قدرت و نفس افتاد
نفس ِ آخرین مرد از زن
زنی از مردها تمام شد و
مرد ، خود را تمام کرد از زن
جسد زن به روی کاشی ها
جسد مرد در میان بخار
جسد اسب انتهای پیست
خون به قدرت رسیده بود انگار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اشعار محسن عاصی
تو یه جعبه برگشتی و من یه عمر
تو رویام، هی پشت در دیدمت
واسه شهر اسم ِ اتوبان شدی
کجایی؟ که صد بار پرسیدمت
که خونه بدون تو یعنی سکوت
یه لشگر بدون تو یعنی شکست
چطوری گلوله به قلبت رسید؟
چی شد بی کسی توی چشمام نشست؟
باید یک شبم سهم من می شدی
چقد گشتم حتی پلاکت نبود
تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟
مگه خونمون جزء خاکت نبود؟
حالا قاب عکسی که من سالها
باید کنج دیوار پاکش کنم
تو یه جعبه آوردنت آخرش
چطور میشه دنیامو خاکش کنم؟
بگو اومدی تا دوباره بری
تو لبهای خاموشتو پس بگیر
چطور استخوناتو باور کنم؟
از این خاک آغوشتو پس بگیر
باید یک شبم سهم من می شدی
چقد گشتم حتی پلاکت نبود
تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟
مگه خونمون جزء خاکت نبود؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اشعار محسن عاصی
ماشین بیانگیزهای در کوچهی بنبست
سطل زباله لب به لب از موشهای مست
یک تیر برق گم شده در اوج تاریکی
در یک شبِ پوسیده در ظرفی پلاستیکی
زیر زمستان مردن هر خانهای از درد
در فاضلابی یخ زده، در دستهایی سرد
با لمس رفتنهات از یک جای پا در برف
حتی بدون یک خداحافظ، بدون حرف
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد آتش ، عشق و دل و شب و چای و آتش نشانی برای کودکان
شعر محسن عاصی
تنهایی جامانده در هر روز و در هر سال
دیروز پوسیده پر از آیندههای کال
تنهایی جاماندهات در خالی ِآغوش
سطح خیابانها پر است از فضلههای موش
شبها سیاه و روزها لبریز خاموشی
مثل لباسی که به وقت مرگ میپوشی
ماشین مرده، مرد مرده، جادهای مرده
حس سفر را هم نبودنهایتان برده
که نیستی، آغوش من از بیکسی خستهست
و نیستی، دنیا میان خانه یخ بستهست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اشعار عاشقانه محسن عاصی
یک گربهی سرگرم با ظرفی پلاستیکی
دنیای خواب آلود میفهمد که نزدیکی
بو میکشد خانه تو را از جادههای دور
از رفتگر پر میشود این کوچه های کور
ماشین پیری میکشد من را به استقبال
دیروز و فردا گم شده در لحظههای حال
لمس نسیمی گرم، بعد از قرنها سردی
ای کاش این بوی تو باشد، کاش برگردی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
مجموعه اشعار محسن عاصی
یک تیر برق خم شده از غصه و کابوس
ماشین مرده، لانهی یک مشت موش لوس!
یک کوچهی تنها و یک خواب زمستانی
یک خانه از چشم انتظاری رو به ویرانی
هر روز شب، هر سال شب، یک عمر تنها شب
تصویر برگشت تو در کابوسها، در تب
گیر زمستانم… و باقی باز پر حرفیست
گیر زمستانم… و دنیا تا ابد برفیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اشعار سیاسی محسن عاصی
آواز جمعی در « روآندا » با صدای خون
یک قتل جمعی سازمان های ملل را کشت
یا شهد خون بر دست های کودکان « صرب »
در دشت « بوسنی » خواب زنبور عسل را کشت
وقتی که بمب افکن شبیه مرد سلاخ است
از گوسفندان « دِرِسدِن » رد پایی نیست
وقتی نوبل هم صلح از دست « پــِرِز » می برد
دیگر « فلسطین » روی نقشه اسم جایی نیست
باید خدا با دست گل می زد ولی انگار
خاک جزیره بهتر از جام جهانی بود
وقتی دهان « ساندز » مُرد از اعتصاب ، این بار
حتی غذای « انگلیس » انگار جانی بود
چشم « شلمچه » تا « حلبچه » سوخت اما ساخت
با تاولی بر صورت و با مرگ در ریه
با « خاوران» سوخته در شعله ی اعدام
با « آشوویتس » زنده ای در خاک « سوریه »
شاید «هیروشیما » نمرده گوشه ی تاریخ
شاید « ویت کنگی » میان جنگلی زنده است
شاید من و تو گرم رقصی توی « کشمیریم »
شاید خدا تنها نمی خندد ولی زنده است
رویای خوب و حرف هایی خوب تر داریم
دنیای خون آلود روی دستمان مانده
امیدمان توی کلیسا بر صلیبی رفت
تقدیرمان جاماند در دستان فرمانده
تکرار زخم قرن هاییم و نمی میریم
دیگر برای خوب بودن هم زمانی نیست
دیگر جهان پیر چشمش سمت پایان است
ما آخر خطیم اما… قهرمانی نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اشعار زیبا محسن عاصی
که «خواجو» در سر ِمن گـُر گرفته، پل نمی خواهد
که این دیوانگی ها در سرم الکل نمی خواهد
میان «گاوخونی» غرق می شد چشم های من
تو قصابی و گاو ِ خونی ام آغُل نمی خواهد
جهان را نصف کردیم و جهانی نصفمان می کرد
کسی «زاینده رود» خشک را در کل نمی خواهد
کلاغان عاقبت پرواز می کردند شهرم را
که دیگر «چارباغ» سوخته، بلبل نمی خواهد
میان دود و خون، قلیان شاه عباسی ام مرده ست
که از داغ سماورها کسی غُل غُل نمی خواهد
و آخر گنبد فیروزه ای تکرار خواهد کرد
که «عشقت کشت ما را»، شهر «داش آکل» نمی خواهد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
محسن عاصی شعر و دنیایی
ما
سرباز نبودیم
تنها کودکانی بودیم
که تفنگ
دستمان را گرفته بود
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد آرامش ، زندگی و دل و دریا و شب با یاد خدا از مولانا
شعر محسن عاصی
دوربینت هنوز برعکس است
برکه ات روی ماه افتاده
آنقدر گریه کرده ای انگار
که علی توی چاه افتاده !
چشمهایت کجا فرار کنند؟
گرگ ها را مگر نمی بینی؟
بچه ای توی کادر می خندد
سمت دوربین کوچک چینی
روزگارت سفید بود و سیاه
تا که دنیایمان فرنگی شد
تا که خون روی لنزها پاشید
زندگی مثل عکس رنگی شد
روز مُرد و تو با خودت گفتی
عکس ها توی نور می سوزند
شاید آن روز فکر می کردی
چشم مهتاب را نمی دوزند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر های محسن عاصی
شبِ تو سهم گرگ ها شده و
مثل این بغض ، آخر راهی
تو خودت هم که خوب می دانی
نه پلنگی ، نه عاشق ماهی
کاش می شد که باز در بروی
یا که این درد را غلاف کنی
بچه ای رو به دوربین باشی
جلوی عکست اعتراف کنی :
توطئه عین روز، روشن شد
مثل ماهی که با همه لج بود !
دوربین ها همیشه برعکسند
خشت دنیا از اولش کج بود !
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری از محسن عاصی
از دردهای بی سر و ته، تکه ی ریزی
جا مانده تنها چشمهایت گوشه ی میزی
بُغ کرده ای آرام و با من اشک می ریزی
دل بسته ای مثل عروسک ها به هرچیزی
گریه نکن این غصه را تکثیر خواهی کرد
شاید به این حس نبودن هات می نازی
از خاطرات مُرده ات هم درد می سازی
حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی
تنها تو ماندی بازهم در آخر بازی
این مرد را با گریه هایت پیر خواهی کرد
این غصه ها که مثل کابوسی به شب رفته
از دردهایت هم گذشته ، سمت تب رفته
ترسیده و از خواب هایت هم عقب رفته
گرمای یک بوسه که باز از روی لب رفته
حالا چطور این خواب را تعبیر خواهی کرد؟
با عشق، من را از سفر بیزار می کردی
هِی رفتنت را زیر لب تکرار می کردی
هر پنجره را آخرش دیوار می کردی
دیدی که می میرم ولی انکار می کردی
آخر تو هم در بغض هایم گیر خواهی کرد
حالا چه مانده از تو جز یک هیچ افسرده
عکسی که در آغوش تنگ قاب ها مرده
مردی که حتی باورش را هم زنی برده
غیر از همان چشمان زیبای ترک خورده
چشمی که می دانست آخر دیر خواهی کرد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر از محسن عاصی
از روزهای سخت به شب هایمان رسید
سرما که بازمانده ی تو بین خانه هاست
خون دلی که خورده ام از دست روزها
این بار سهم قرمزی هندوانه هاست
بختی سیاه مانده به شب هایمان کشید
تعبیر فال « حافظ » تان هم که حرف بود
چیزی که باز قسمت یلدایمان نشد
تنها سپید خوانی اشعار برف بود
ایمان بیاوریم به دیروز زرد پوش
تا اولین نگاه زمستان به خانه است
« راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست»
اما کجای قصه ی ما عاشقانه است؟
پاییز جان نداده ولی روی دستمان
نعش درخت مانده که سهم اجاق بود
خاکستری که روی زمستان نشسته است
انگار سوگوار درختان باغ بود
با دست روی دست نشستیم تا که شب
دنباله ی کشیده ترین روزها شود
آن لحظه ای که منتظر فصل سرد بود
آغاز اعتقاد به دیروزها شود
از پسته ای که باز نخندیده سال ها
فهمیده ام که قسمتمان مشت پوچ شد
حالا که هیچ چیز شبیه گذشته نیست
شاید دوباره آخر این قصه کوچ شد
یک لحظه بیشتر به تو پیوند می خورم
یک لحظه که به قدر تمام فصول بود
افسوس! شب نشینی مان هم تمام شد
افسوس! لحظه های زمستان عجول بود
در کوچه باد می وزد این ابتدای چیست ؟
امشب که بی «فروغ» تر است از ستاره ها
«یلدا» تمام می کند این فصل زرد را
تعبیر می شویم در این چارپاره ها
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد آینه ، شکسته و آینه ها عاشقانه از مولانا
جدیدترین شعر محسن عاصی
پشتت خمه از غصه و این درد صافت کرد
دستات پر از میله است ، زندون اعترافت کرد
چشمات کبوده ، خاطراتت رد خون داره
این روزهای بی ملاقاتی جنون داره
بیرون سلولت هوا خوردی ، هوا غم داشت
این خونه ی بی مرد انگاری هوا کم داشت
اخبار پخشت کرد امشب روی میز شام
که اعتصابت کرده دنیامون ولی تنهام
تنها ، کنار حرف حقی که زیادی بود
سلول های مُرده ای که انفرادی بود
با عکس ها موندم ، برات از خونه می گفتم
از روزنامه که تو رو می خونه می گفتم
ازنامه و حرفات تا اخبار کشتن ها
تا تیتر بودن از تو، ممنوعه نوشتن ها
که هر ستون پر می شد و دنیا به هم می ریخت
تا دردها سر رفت اما…
سقف دنیا ریخت
فریادهامون دفن می شد، دردها موندن
که مردها پوسیدن و نامردها موندن
طوفانمون خوابید، حتی بادها هم مُرد
خواب زمستونی تو رو از یادها هم برد
من موندم و عکسی که این دستام قابت کرد
من موندم و این خونه ای که اعتصابت کرد
حالا غمت شبنامه ی یک نسخه ای میشه
دستات یخه، بغضت ولی همدست آتیشه
دلتنگتم، دلتنگ مردی که نمی ترسید
از بازجو هم که نمی شه حالتو پرسید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر جدید محسن عاصی
چپ کردن از دنیای خاکی توی آغوشت
با عشق ور رفتن فقط از روی بی کاری
یا چند روزی « نیچه » و شاید « فوکو » خواندن
بوق تریلی نصب کردن روی یک گاری !
در سرنوشتی که فقط معطوف قدرت بود
تنها تو ماندی از من و یک بخت ِ برگشته
یک لکه ی چسبنده از من روی شلوارت
فنجانی از قهوه که روی تخت برگشته
مشغول مشتی حرف های فلسفی بودن
این ژست ها سیگارمان را پیپ خواهد کرد !
تاریخی از دیوانگی را دوره می کردم
سوراخ های عقلمان را کیپ خواهد کرد !
بُمبم ولی در دست های نرمتان خوابم
این راه ناهموار که تقصیر گاری نیست
هر چند که من دشمنان را خوب می سوزم
اما دلیل انفجارم انتحاری نیست
از من نترس این گفتمان ها کاملا عادی ست
من قفل فرمان را برای بحث می خواهم !
من گفته بودم « هیتلـر » را خوب می فهمم
من طالع دنیایمان را نحس می خواهم
یک انتقامم که گرفته ایده هایش را
از بچه ای که هیچ وقتی جزء بازی نیست
آن لحظه که در انتهای فیلم می فهمد
نه… احتمال برد سربازان نازی نیست
جنگی گرفته روزهایم را ولی شب ها
از انتهای جاده بوی قیر می آید
تو با منی، آنوقت می فهمم که در تختم
یک صلح بان مو طلایی گیر می آید !
از روزهای قهوه ای بی خواب می ماندیم
فهمیده ام که بوسه هایت نفی قدرت بود
خنثی شدم از دست هایت، فکر می کردی
که زخم هایم مرده اند اما به ندرت بود
تاویل های قصه ام را دود می دادی
من خسته ام ، سیگار چندم را نمی خواهم
حتی نمی فهمی که دنیا تخت خوابم بود
وقتی که در فکری چرا کا.ند.و.م نمی خواهم ؟!
می خواستم در تو بخوابم تا که جنگم را
از من بگیری، صلح بان ساده ای باشی
وقتی که گاری از کنارت دور خواهد شد
ای کاش تو بمب کنار جاده ای باشی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد امید ، داشتن به خدا و زندگی و فردا
شعر بهمن بکش محسن عاصی
مردی که مرده، نه، شبیه مردها هم نیست
این درد… ، نه، حتی شبیه دردها هم نیست
یک قهرمان گیر کرده لای بدبختی ست
یک روسری مرده از تو داخل تختی ست ↓
که هضم کرده در خودش کابوس هایم را
بوی تنت، یا نه، جای بوس هایم را
چشمان بازی بسته شد بر هرچه می دیدم
ماهی شدم در تُنگ ها اما نفهمیدم
نقاشی ات کردم ولی این دست ها سِر بود
بدبختی ام آن چشم های توی پُستر بود
تو قهرمان بودی ولی گیشه نمی فهمد
از جنس خاری یا که گل، تیشه نمی فهمد
نقاد ها بودند و رسم چنگ و دندان ها
پایین کشیدی چشم ها را از خیابان ها
رفتی ولی این دردها تفسیر خواهد شد
خانه به خانه ، چشم ها تحقیر خواهد شد
چیزی نمی ماند از آن تصویر جز مردی
که دوست دارد باز باشی، باز برگردی
یک ماهی ام، اینجا ته تنگ و تو آن بالا
نقش مکمل بوده ام از تو ولی حالا
یک سینمای سوخته در فکر اکرانم
یک رگ که از دنیا بریده داخل وانم
هی گریه ام / می گیرد از تو روسری ها را
می گیرم از کابوس هایت « تو سَری ها » را
می دانم از این بغض یا خون آبه می میرم
ماهی اگر بودم درون تابه می میرم
باز از سرم آن چشم، این تصویر رد می شد
پُستر که زیر پای عابرها لگد می شد
من باختم در فیلم ، بوی مرده خواهم داد
این فیلم ها را به کسی که برده خواهم داد
شاید سکانس آخرت باشم که می بینی
یک درد ، یک ماهی مرده ، مرد بدبینی ↓
که مات مانده به غلاف کاغذی و تیغ
هی جیغ هایت در سرم، هی جیغ ها… هی جیغ ↓
که می کشد من را از این جا تا ته قصه
غصه ، فقط غصه ، فقط غصه ، فقط غصه
چیزی نمانده، جز تنی سِر داخل حمام
ماهی پخته، بی صدا، بر روی میز شام
تیتراژی از یک فیلم، بعد از انتهایی بد
مردی که مرده در میان دردها، شاید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بغض چوپان کنار یک اتوبان
ترس جا ماندن از جهان بزرگ
گریه در متروی کرج – تهران
حس دلتنگی ام به خاطر گرگ
آسمانم پریده از رنگش
وسط حوض های نکبت و دود
اول قصه ها خدا بود و
آخر قصه هیچ وقت نبود
غصه ها از میان کابوسی
نشت می کرد به زمین و زمان
ترس یک گرگ از سگ گله
ترس یک گله از تمام جهان
مانده ام انتهای خط ، بی کس
پشت این طاقت تمام شده
گریه هایم ، مضر ولی شیرین
مثل سیگار بعد شام شده
حوض بی کاشی ام بدون ِ ماه
حوض بی ماهی ام پر از ای کاش ↓
بود اگرچه شبیه رویا بود
خفه شد شهری از نبودن هاش
دود خوردم / به روزهای کثیف
درد دیدم که لال می ماندم
که درختان در نیامده را
توی مغزم زغال می ماندم
لحظه ها از هنوز کم می شد
گرگ و میشم به سمت شب می رفت
آخر قصه می رسید اما
همه ی خواب ها عقب می رفت
ترس جا مانده ای شدم اما
به سیاهی کشید کار جهان
گم شدم لا به لای شهر بزرگ
بغض چوپان ، کنار یک اتوبان