شعر در مورد ناامیدی ، شعر ناامیدی از دنیا و زندگی و عشق از حافظ و مولانا همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
سوی نومیدی مرو امیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
نا امیدی ها به پیش او نهید
تا ز درد بی دوا، بیرون جهید
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شهر صغاد ، شعر کوتاه و زیبا درباره صغاد در آباده استان فارس
چرا این چنین مرا
در جاده های بی سوار رها کردی؟
دوری این همه راه بس نبود
که این گونه تنها و بی کس
به سوی ناامیدی رهایم کردی؟
هیچ هستی خوشایندی
در این جاده نمیبینم
همه چیز سراب است
و حتی چشمه ای کوچک هم
در کار نیست!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی
و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چه خوب بود
اگر بین من و تو
نه رودی بود و نه کوهی
و نه سایهی هیچ ناامیدی
و نه هیچ آفتاب تند سوزانی
بین ما فقط راهی بود
هموار
و صاف
و روشن
که قلبهای ما را به هم میپیوست
که تنهای ما را به هم میپیوست
ولی دیگر مرا امید رفتن به چنین راهینیست
و چشمم از دیدن پستی و بلندی
راههاو ناهمواریهایشان
فرسوده است
گامهایم از رفتن در تاریکی
به ستوه آمدهاند
تنم آرزوی فراموشی را دارد
ولی هنوز قلبم چون شمعیمیسوزد
و من برین کوره راههای ناهموار
به امید دیدار تو
روان هستم
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شهر فرنگ ، شعر شهر شهر فرنگه از همه رنگه مرتضی احمدی
سکوت تو همچو بغضی
در گلویم
سیلاب اشک براه افتاده ی مرا
می بینی
میان این همه
ارواح سنگین ناامیدی
به هر طرف بنگری
جنازه ی مرا می بینی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خُدایا…
مَن میدانَم
تُو هـَــــم میدانــی کـه شُدَنـی نیست…
حَتـی اَگر مُعجِزه کُنـــی باز هَم…
او یِک آرِزوی ِمَحال اَست …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ایستاده ام به لب پرتگاه ناامیدی
ایستاده بودم با تمام صداقتم به امیدی
به چهره مردانه و قد رشیدم نگاه نکن
در پشت این چهره روحی لطیف را نگاه کن
روزی که تو را دیدم با آن حرفهای عاشقی
گفتم که تو یاری که اهل شقایقی
افسوس ندانستم که ابزار دستتم
من عاشق اون چشمای مستتم
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد گچساران ، شعر درباره شهر گچساران و زاگرس و بلوط لری
من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را
در تو، فاصله ها را
من، در تو،
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات،
چون جنگلی غوطهور در نور
و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی،
گوشت تنات را به دندان کشیدن
من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم
اما، ناامیدی ها را
هرگز
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
طپش هـای دلم گردیده خامـوش
برایم زنـدگی گشتـه فراموش
درون هاله ای ازغـم اسیـرم
شدم با ناامیدی ها هم آغوش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کردهای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کردهای
چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کردهای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کردهای
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد استان گلستان ، شعر کوتاه در مورد استان گلستان و شعر محلی
دیگر نه هراسانم نه ناامید
روزگارانم را عوض کردم
با آنچه که برایم دادی
روزگارانی که در خورت نبودند
و دور انداختم هر چه را که لایقت نبود
اکنون بادهایند
که جای آن تیرگی ها می وزند
تو به تعریف دوبارهی آموخته های مقدسم آمدی
سرزمینم را در نگاهی به زیبایی ات پیوند زدی
دستهایم را به دوردستها رساندی
پنهانترین دریاها را به کشتی هایم گشودی
تنها تویی که می توانی
رفتگان عادی را
به شعری بخوانی که
کلماتش نمی میرند.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خالی تر از سکوتم …
انبـوهــی از ترانـه
بــا یـاد صبـح روشـن اما …
امیـد باطل
شب دائـمی ست انـگار …
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آن قدر به ما شدنی دوباره
خوشبینم
که می توانم جوانه هایی
که بر زخم هایم روییده اند را هم ببینم
و آن قدر ناامید
که خواب ِ آخرین برگ ِ مانده
بر شاخه هایم را
دلیلی برای سررسیدن زمستان
تعبیر کنم !
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد میبد ، شعر زیبا و کوتاه در مورد میبد استان یزد
تازگی ها باد که می آید
پنجره ها را نمی بندم …
می گویم شاید تو
در مسیر ملایم باد نشسته باشی…
” alt=”شعر در مورد ناامیدی ، شعر ناامیدی از دنیا و زندگی و عشق از حافظ و مولانا” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/14-1.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/14-1.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/14-1-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/14-1-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />
ای تیرگی زلف توام دین افروز
وی روشنی روی توام راه آموز
من در شبم از تو روز میخواهم، روز
و افسرده ام از تو سوز میخواهم، سوز
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود