شعر در مورد شفق ، شعر زیبا در مورد غروب آفتاب از مولانا و فروغ همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر قامت من چون هلال
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد فال ، قهوه گرفتن و فال نیک و خوش و ورق و عشق و فال فروش
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد سبیل ، شعر کوتاه و طنز در مورد ریش و سبیل مرد
شفق در خون حسرت میطپد از دیدن مینا
عقیق آب روان میگردد از خندیدن مینا
جگرها بر زمین میریزد از کف رفتن ساغر
دلی در زیر پا دارد بسر غلطیدن مینا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
صبح عشرتگاه هستی از شفق آبستن است
نیست جز خون گر بپالاید کسی این شیر را
دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر
تا بدانی همچو (بیدل) قدر دار و گیر را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
زرد رویت میکند زنگار جهل از انفعال
اندکی زین راه برگرد و شفق کن شام را
عمر تا باقیست وحشت گرد پیش آهنگ ماست
آبله ننشاند از پا گردش ایام را
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد غوغا ، متن و جملات زیبا و شعر در مورد غوغای عشق
تا از ان پای نگارین بوسه کرد انتخاب
جام در موج شفق زد حلقه چشم رکاب
تا به بحر شوق چو گرداب دارم اضطراب
نیست نقش خاتم من جز نگین پیچ و تاب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چون شفق گردیکه بال افشانده اینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از یکدونفس صبح هم ایجاد شفق کرد
هستی دم تیغیست که خون همه کس ریخت
روشنگر جمعیت دل جهد خموشی است
نتوان چو حباب آینه بی ضبط نفس ریخت
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد طایفه ، بابادی و بیرانوند و بزرگان طایفه گرایی
یارب شفق طراز کدامین بهار شد
رنگی که خون بیکسیم زیربال داشت
هر کس بقدر همت خود ناز میکند
(بیدل) غم تو دارد اگر خواجه مال داشت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد
نوای چنگ بدانسان زند صلای
صبوح که پیر صومعه راه در مغان گیرد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خون چشم شفق که می بینی
جرعه های می شبانه ماست
صید ما کیست آنک صیادست
دام ما چیست آنچه دانه ماست
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد کشتن ، عشق و معشوق و سگ و کشته شدن
ساقیا، در ساغر هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جام شفق بینی، بجز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پرده وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شفق !
در دلش دریای خون دارد شفق
روزگاری لاله گون دارد شفق
می درخشد همچو اخگر پاره ای
زانکه آتش در درون دارد شفق
بیدلی، همسنگ و سال عالم است
درد و اندوه قرون دارد شفق
در افق تا دور دست آسمان
رودی از خون ، واژگون دارد شفق
زیر ابر تیره از یاقوت سرخ
طرفه کاخی بی ستون دارد شفق
خشم می گیرد گریبان میدرد
سهم ، از نوعی جنون دارد شفق
در نهان توفان خون و آتش است
در عیان صبر و سکون دارد شفق
جنگل است انگار در فصل خزان
نقش های گونه گون دارد شفق
منظرش زیبا ، ولیکن لاله گون
جلوه ها از حد فزون دارد شفق
راستی را جفت و همزاد من است
گر هزاران چند و چون دارد شفق
شاعر : مجید شفق