شعر در مورد سفر ، شعر کوتاه و عاشقانه سفر عشق ، شعر درباره سفر کربلا و حج رفتن در سایت جالب فا.با ما با خواندن این مطلب زیبا و خواندنی همراه باشید.
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در بادیه عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
مولانا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن…
مولانا
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد پسرم ، شعر و متن زیبا و کوتاه درباره تولد پسرم
بگذار
تو را میان خویشتن و خویش بگویم …
میان مژگانم و چشم
بگذار
اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا با گل نم باران …
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم مسافرت دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من… به گریز میاندیشم…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به که پیغام دهم؟
به پرستو که مسافرت می کند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟
به که پیغام دهم؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بی تو هم می شود زندگی کرد
قدم زد،
چای خورد،
فیلم دید،
مسافرت رفت؛ …
فقط
بی تو
نمی شود به خواب رفت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
مکارم تو به آفاق میبرد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چیستی ؟ خواب وخیالی ؟ مسافرتی ؟ خاطره ای ؟
که در این خلوت شب ها به تو می اندیشم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من آدم بهشتیم اما در این سفر
نه به خواب
که به رویاهایم مسافرت میکنم
آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد
هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
حافظ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه مسافرتی بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شب و روز رفت باید قدم روندگان را
چو به مأمنی رسیدی دگرت سفر نباشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای بانویی که دستانت
فرهنگ مرا ساخت
بگذار
بر آینه ی دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر توشه ای برگیرم
بگذار
روی پیانو به خواب روم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گل است و ریحان است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی ، بازآ
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد تشکر از استاد ؛ شعر در وصف و درباره استاد و معلم
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
اگر نشانی ام را بپرسند
می گویم
تمام پیاده رو های جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان می دهم
می دانم که سفر کردن به دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
سعدی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازآنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد
ز منزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
ناصر خسرو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
با تو ای راهزن دل ، چه سفر ها دارم
گرچه از خود خبرم نیست ، خبرها دارم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نمیدانم چرا
هر وقت میروی سفر
زندگی من
گم میشود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که از او در سفر و در حضری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نمیدانم چرا
هر وقت میروی سفر
زندگی من
خیلی دلتنگ می شوم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و
و دیگر هرگز باز نمی گردیم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد گرگ ، درون و گرگ صفتان و گرگ و میش و انسان
در بگشایید
شمع بیاورید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گم شده باشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای دل به ره دیده ، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می داند ، حال سفر دریا ؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می خندی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من با تو چای نوشیده ام
سفرها کرده ام
از جنگل
از دریا
از آغوش تـــو شعرها نوشته ام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شب رو که راه ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
به کوی بی نشانی عزم سیر است و سفر ما را
ببر ای کشتی می تا بدان جا بی خبر ما را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نسیم خوش خبر ، از نور چشم من چه خبر ؟
همیشه در سفر ، از بوی پیرهن چه خبر ؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
از خود به خود سفر کن در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بهار
رویش توست
آن گاه از سفر اعماق زمین باز می گردی
با تیک تاک حیاتی دیگر
تو
با بهار می آیی
و زمستان از پنجره ام می گریزد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری
به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی می روم آماده ره شو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانه جان کرد عشق خانه پردازت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آه و صد آه! که آن مه ز سفر دیر آمد
شمع خورشید جمالش بنظر دیر آمد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
وادی درد و بلا در عشق هر یک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل، بمنزل می روم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چون مسافر تویی و من هیچم
من هیچ آخر این سفر چه کنم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش
تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد
جستحو کنید در سایت : متن زیبا و جمله و شعر در مورد تولد دوست قدیمی و بهترین دوست
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
چون به مقصد ره برم چون در سفر
در هوای خویش منزل کردهام
عطار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بسیار مرکب کشته ای گرد جهان برگشته ای
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
حیرت دیدار سامان سفر داریم ما
دامن آیینه امشب برکمر داریم ما
تا سراغ گوهر دل در نظر داریم ما
روز و شب گردابوش در خود سفر داریم ما
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر
برویم در پیات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
” alt=”شعر در مورد سفر ، شعر کوتاه و عاشقانه سفر عشق و کربلا و حج” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/14-2.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/14-2.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/14-2-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/14-2-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن…
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوختهام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم