جدید ترین عناوین خبری امروز
جالب فا

توجه: رمز عبور شما به صورت اتوماتیک به ایمیل شما ارسال خواهد شد.

  • admin
  • آذر 28, 1400
  • 9:18 ق.ظ

شعر در مورد تواضع

شعر در مورد تواضع

با مجموعه شعر در مورد تواضع و ادب ، اشعاری زیبا در مورد تواضع و فروتنی ، زیباترین شعر در مورد تواضع برای کودکان در سایت جالب فا همراه باشید

اشعار تواضع

ز خاک آفریـــــــدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

تواضع سر رفعـــــــــت افرازدت

تکـــــــــــــــبر به خاک اندر اندازدت

به عزت هر آنکو فروتر نشست

به خواری نیــــــفتد ز بالا به پســت

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم

گر او هست، حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور ((لوءلوء شاهوار))

بلندی از آن یافت، کو پست شد

در نیستی کوفت، تا هست شد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

من از ابر خوشم نمی آید،

از باران خوشم می آید.

از جستن شتابان فوّاره خوشم نمی آید،

از آن هنگام که قامتش را برای بازگشتن

خم می کند،خوشم می آید.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

انسان همچون رودخانه است؛

هرچه عمیق تر باشد آرام تر و متواضع تر است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست

تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست

خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست

صافیست و مثل درد به پستی بنشست

لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید

که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست

تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست

پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است

گریه شمع همه شب نه که از درد سرست

چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست

کف هستی ز سر خم مدمغ برود

چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست

ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو

طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست

بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب

راست گویید بر این مایده کس را گله هست

دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش

در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست

نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت

نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست

هله خامش به خموشیت اسیران برهند

ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست

لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار

دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست

شعر از مولانا

شعر در مورد تواضع و فروتنی

وقتی به سیب دانش گاز می زنی ،

یادت باشد که حتما هسته ی تواضع را نیز همراهش بخوری !

پدر و مادر،

زندگیشان را با تواضع به فرزند می بخشند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دریاها نماد تواضع هستند؛

در نهاد خود کوههایی فراتر از خشکی دارند،

اما هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود

ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری

از برای دل پرآتش یاران چه شود

ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد

کوری دیده ناشسته شیطان چه شود

ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت

همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود

آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست

پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو

این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود

ور سواره تو برانی سوی میدان آیی

تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع

صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود

به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست

بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود

چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید

گر خر نفس شود لایق جولان چه شود

بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست

گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور

جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

شعر از مولانا

کله گوشه بر آسمان برین

هنوز از تواضع سرش بر زمین

گدا گر تواضع کند خوی اوست

ز گردن فرازان تواضع نکوست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

سگ پی لقمه چو دم جنباند

عاقل آن را نه تواضع خواند

بهتر از سبلت آن کس دم سگ

که بر او بهر طمع جنبد

رگ هر تواضع که پی منفعت است

از خسان آن نه تواضع صفت است

طمع از خلق گدایی باشد

گر همه حاتم طایی باشد

شعر در مورد تواضع و ادب

فروتن بود هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

بنازند فردا تواضع کنان

نگون از خجالت سر گرد نان

اگر می بترسی ز روز شمار

ازان کز تو ترسد خطا در گذار

مکن خیره بر زیر دستان ستم

که دستی است بالای دست تو هم

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد

دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش

یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان

کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق

پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی

چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری

ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست

گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

شعر از مولانا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

به جائی که بدخواه خونی بود

تواضع نمودن زبونی بود

شعر در مورد تواضع و افتادگی

پیران به تضرع شفیعی

خردان به تواضع مطیعی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست

وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود

مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست

چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی

ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست

چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن

صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک

هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست

پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود

آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی

شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست

گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو

ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود

کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست

لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست

در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر

و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش

شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست

با مؤید این طریقت ره روان را شاغلست

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها

از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو

جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر

غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک

وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا

آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست

شعر از مولانا

دیدگاه ها 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *