- admin
- 28 آذر 1400
- 8:45 ق.ظ
شعر در مورد چهل سالگی
شعر در مورد چهل سالگی
شعر در مورد چهل سالگی ، متن و جملات زیبا در مورد چهل سالگی ، حدیث و عکس نوشته در مورد چهل سالگی در سایت جالب فا. با ما با خواندن این مطلب زیبا و خواندنی همراه باشید.
شعر و متن در مورد چهل سالگی
و اینک…
منم…
زنی که تنها نیست…
در آستانه ی فصلی سرد…
که آغاز چهل سالگی اش را نوید می دهد…
*********************************************
چهل سالگی
همیشه برایم معمایی بود
که فکر می کردم …
حل کردنش از پس دست های کوچکم برنیاید
******************************************
من چند سال است چهل سالگی را به انتظار نشسته ام
چهل سالگی شاید یک عبور نباشد…
شاید یک اوج است
که حضیض های بی شماری را به رخمان می کشد
*********************************************
شاید…
امشب مبعوث شدم بر قلب ناآرام اشتیاقم برای زندگی
که مرا دیریست به پرتگاه ناامیدی کشانده است…
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد پرسپولیس ، کوتاه و قهرمان و استقلال + شعر طنز و زیبا پرسپولیس
و من باز هم گمان دارم که چهل سالگی یک آغاز است…
شروعی متفاوت برای همه ی آدم ها…
************************************
به پشت سر چهل سالگی ام که نگاه می کنم
دو نیمه میبینم
نیمه ی فرزندی
و نیمه ی همسری و مادری
شاید وقتش رسیده است
آدمیت آغاز کنم
نه فقط دختر مادرم
غیر از بانوی همسرم
غیر از مادر پسرانم
**************************************
شاید امشب
مبعوث شوم …
تا حجت مهربانی را بر آدمیان تمام کنم
شاید برانگیخته شوم
تا گل و روشنی و نور به دشتهای وسیع زندگی هدیه کنم
شاید نزول کردم…
تا سرود محبت بخوانم و آدمیان را…
به عشق یادآوری کنم…
شاید آمدم…
شاید رفتم…
شاید ماندم…
ولی حتما امشب مبعوث می شوم
بر مهربانی
نه از طور…
نه از حرا…
نه ازبیت المقدس…
بلکه …
از قلب کسانی که …
دوستشان دارم
و دوستم دارند!!!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
من چهل ساله می شوم امسال
من و یک آسمان حیرانی
ظاهرا خوب پخته خواهم شد
آنچنانی که افتد و دانی
من چهل ساله می شوم امسال
سال خورشیدی نود با هفت
سال تغییر نسبی تقدیر
که بیامد از این ، از آن در رفت
من و این چله ناهمناهنگیم
به خیالم نمیرسید اینقدر
با عجله بیاید از جاده
قبل این غَرّه یا پس از آن بدر
که بیاید بگوید از آن دور
آمدم ، لحظه لحظه در جریان
چون گذار همیشه یک رود
جاری و بیقرار و سرگردان
آمدم در گذار ساعت ها
در زمانی که خوب میدانم
تا ابد مثل داغ پیشانی
این منم من ، که باتو میمانم
من بگویم که شعر می سازم
تو بگویی که خیر ، می بازی
با غزل های دوره حافظ
از فلان یارشوخ شیرازی
به خیالم خطور کی می کرد
اینقدر زود دیر خواهدشد*
نوجوان همین حوالی ها
ناگهانی چه پیر خواهد شد
به خیالم خطور کی می کرد
دیگر از آسمان نمی بارد
برف سنگین کودکی هایم
به چهل سالگی نمیماند
من و چل سالگی ، سلام سلام
بنشین ، خوش نشسته ای بربام*
رد پایت نشسته بر رویم
گذر بی مروت ایام
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
درگذرگاه چهل سالگی ام
ایستاده ام
چونان برگ بیمار پاییزی
در لحظات رقصان احتضار
چهل سالگی ام:
با تو رها شده ام
در مسیر تند باد
با دلی عاشق
و دلواپس
عاشق بیست سالگی اش
و آن دلشوره های بیقرار
از روزهای پیش رو
چهل سالگی ام
تبدار و تفتیده
مثل جنوب
آرام و صبور
همانند دریا
سر بر سینه آفتاب سرخ
ساکت و سربزیر
در انتظار شب
آه…
چهل سالگی تنها و مهربانم
همدم روزگار شیدایی ام
همنشین شبانه غمگساری هایم
یادت باشد
اینجا و همیشه
کسی انتظار تو را می کشد…
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شب بخیر ، و صبح بخیر گفتن عاشقانه عشقم
شعر در مورد چهل سالگی عشق
تَزویر
دِلش خونِ
اَزدستِ آزادی
میگه تو
من را
بدجور
بِه باد دادی
رویا
چِه درگیرِ
با
با خواب ِ خوش،اما
کابوس می بینه
وقتی که
بیداری…..
سَرخوش
ازاین اوضاع
تو عوجِ بیماری
سرخوش ازاین اوضاع
تو عوجِ بیماری
حالا دیگهِ عُمرم
بیش از
چِهل سالهِ
اِمروز
تَولُّدِ من
کِه نیست
روزِ زایشِ
رُستمِ زالِ
وَقتِ اَذان که شد
من
اومدم دُنیا
نَفَس
چو بالا شد
در
فکر فرداها
ماهی شُدَم
دیگه
تو ساحلِ دریا
شاید
چهل ساله
درگیرِ
این تدبیر
که چیست من را
دربودنم
تقصیر
دربودنم
تقصیر
نوزاد
بودم وبَعدش
کودک
شدم آخر
کودک بمونم من
تامرگ
درباورِمادر
درباورِ
مادر
دُنیا
پُرازجنگ
پُراز
ریا ونَنگ
پُراز
خیانتها
از کوچه هایِ تنگ
تب داره
آزادی
ازآتشِ
هرجنگ
سازِ دلِ دُنیا
کوک
نیستش
هیچ وَقت
دائم می خونه فالش
خارِج
زِ
ریتم
آهنگ
تنها شده آخر
زیباییِ فرهنگ
دلها
شده منسوخ
دلهاشده
ازسنگ
هَم دل خوشی داره
هَم آه وهم ناله
اون کس که
خدا داره
ازغیر
آزادِ آزاده
یک عِدّه ای
دَرگیر
دَرشهوت ودَرمال
گُم گَشته در خویش اند
از جِنس اِستکبار
دَرعوجِ قُدرت
اَمّا
دَرچشم مَردم
خوار…..
یک عِدِّه هم
خواب اند
هرچند بیدار
هرچند هوشیار
چِهِل سالگی که
سِن
کمی نیستِش
تمرین تموم گشته
تصمیم رسید
وقت اش
وقت قیام هست اش
رِسیده وقتی که
جاری بِشه قانون….
حالا دیگه من
باید ثمر بَخش ام
چون اَبر
بِبارم از خویش
جاری کنم بارون
سیراب بشه زمین
از عشق حق
مغزش
وَقت اونکه
اِثبات کُنم من هم
می تونم باشم
باسِ دَردهایِ دل
مَرهم
باید بِپا خیزم
چون کاوه آهنگر
توئبه کنم در خویش
درجنگ بانفسم
تَکبیرِویرانگر
امروز
روزِ
اِستقلال
امروز
روزِپیروزی ست
دیگهِ زَمانِ وَحشت
اَز جَهل که نیست….
مَن نُمره عِشقم
دَر پیش محبوبم
بایدکه باشه
بیست
مَن انقلاب کردم
دَر چهل سالگی خویش
تامات کنم
شاه ِنَفسم را
تَنها بایک کیش
اِمروز
روزِ جشن
روزِپای کوبی
تالابِ دِلم را دادم
بِه دَست لایروبی……
کاشکی خدا مَن را
رویِ قَلبِ عشق
میکرد خال کوبی……
کاش نمی شدکه
خرید
عشق را
تو بازی باروپولی…..
اینجا
همه محکومیم
به سلول وجُنبش مولکولی….
تَدبیر به عَقل میکه
ازعِشق
بکن دوری
محکوم به اعدامی
چهل ساله
اینجوری…..
محکوم به اعدامی
چهل ساله
اینجوری….
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد جوانمردی ، پهلوان و رسم مردانگی و مروت
شعر در مورد چهل سالگی انقلاب
باز از کوچه ات گذر کردم
در تنم شعر تازه ای جوشید
خاله بازی یِ کودکی هایم
رنگ احساسِ دیگری پوشید
چشم هایت ، غروبِ مزرعه بود
سـبــز !، در گرگ و میشِ وهم انگیز
روستا با تو رنگ عوض می کرد
دختـرِ آفریده ی ِ پائــیز
در هوایم شمیمِ مویت بود
رو به رویم مزارعِ گندم
یک جهان قیل وقال پشت سرم
قاطیِ یاوه گویی یِ مردم
روبه رویم کنار پنجره ای
من تو را با وضوح می بینم
خواب و بیداری ام به هم خورده
این تو ایی ؟! یا که روح می بینم
روبه رویم نشسته ای تا باز
بنویسم تو را،، بلد بــِشوم
ماجرا از کجا رقم می خورد؟
باید از کوچه ی تو رد بــِشوم
این منم مردِ سالیانی دور
در پلاک و نشانیِ کوچه
پـُرم از شعر و دفتری کهنه
زونکن ِ بایگانیِ کوچه
تو بیا تا دوباره بنویسم
از علفزار و روز بارانی
کوچِ ییلاقیِ پرستوها
از شبِ وحشت زمستانی
باز کن راه برف ایوان را
رج بزن عکس دار قالی را
سرخ کن هیمه های کرسی را
پر کن این استکان خالی را
کوچه باغِ مسیر مدرسه را
با تو ای کاش دوره می کردم
مرزِ چل سالگی جنون دارد
من از آن دوره بر نمی گردم
خط بزن مشق های عیدم را
پا بکش ازخیال من بیرون
بـِنـِشان فاجعه به فنجانم
بزن از عمقِ فالِ من بیرون
باز در شنبه یِ دبستانم
مادرم رفته ، زیر بارانم
کاش می شد که چشم بگذارم
بلکه پیدا کنم رفیقانم…
سر به دیوار ِ بچگی ماندم
پشت احساس مبهم یک مرد
تا چهل را شمرده ام!،، دیگر ـ
چشم را، نمی کنم ، برگرد !
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد صبح بخیر ، گفتن عشقم + صبح زیبا جمعه پاییزی و بهاری عاشقانه
شعر در مورد چهل سالگی مرد
ای سرو سر افراز
اینک جمال را به کمال اینک
در اوج دلبری
نیکوتر از همیشه
از بیست سال پیش
در بیست سالگی
آن دختر
یگانه شهدخت دختران
تا این زن یگانه
زیبای بانوان
بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
بر شیشه های پنجره ها شست
اما
بر لوح سینه ام
این سینه چو آینه
بی هیچ کینه ام
بنشسته عشق تو
ناشسته کس ز دل
تا این زمان که خم شده چون تاک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
ک منم
در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمینگیری
اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
معیار تازه
ای ز وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
چون شعر ناب حافظ
روح ترانه ای
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
جملات و عکس پروفایل تولد چهل سالگی
به خدا از غزل و قافیه سیرم دیگر
تازگی ها قلمم بسته به تیرم دیگر
ضجّه در شعر زدن،قصه ی امروز که نیست
چند سال است گرفتار و اسیرم دیگر
همه جا پر شده از کوچ غریبانه ی او
باید این شایعه ها را بپذیرم دیگر
به خودم آمده ام،واااای چهل سالم شد
وقتِ آن نیست که آرام بگیرم دیگر؟!
شانه بر مو زدن و لاف جوانی تا کی؟!
دست این آینه ها رو شده…پیرم دیگر!
منِ کم حوصله را سر ندوان حضرت عشق
دست بردار!،ببین…خُرد و خمیرم دیگر
شوکت و جاه و جلالم همه او بود که رفت
تاجم افتاده! نه شاهم، نه وزیرم دیگر
همه ی سلطنتم رفت به تاراج زمان
چه نیازی است به این تکه حصیرم دیگر؟!
نه نصیحت بکنید و نه عذابم بدهید
بگُذارید همین گوشه بمیرم دیگر
جستحو کنید در سایت : اشعار شاملو ؛ زیباترین اشعار عاشقانه احمد شاملو
مثل یک خاطره قدیمی
بوی هیزم و
آتش نیم سوخته
عطر برنج دم کشیده
عصر یک روز پاییزی ؛
آفتاب کم جان
اما گرم
شاید آن دورها
وقتی چهل ساله خواهم شد
روی ایوان خاطرات کودکی ام
خواهم نشست
به دوردست ترین نقطه افق
چشم خواهم دوخت و
به یاد این سالها
که بر من گذشته است
با خود زمزمه می کنم
تمام این سالها
چه نهان
در قلبم بودی و
چه پیدا ؛
در چشمهایم….
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گفته بودم در خزانی زردرنگ
دست های سبز من جا مانده است
بر لب خشکیده ام ورد دعا
با امید قطره ای وا مانده است
با کویر گونه هایی منتظر
تا ببارد از هوای دیده میغ
آه و افسوس و دریغ آخر چرا؟
ابر افسرده نمی بارد دریغ
کاش بعد از چهل منزل گم شوم
در شب تنهایی پندار خویش
بعد از آن پیدا کنم من خویش را
از وجود خسته ی آوار خویش
چهل منزل طی شد و من تشنه تر
بهر عشقی که بُوَد مثل سراب
می رسم تا دوردست اما چه سود
می گذارم لب به لب های حباب
در وجودم آتشی سوزنده تر
در گرفته بیشه ی اندیشه را
بی محابا سوزد از عمق وجود
برگ ها و ساقه ها و ریشه را
–
گفت در فصل بهاری دلپذیر
از چهل بگذشت عمرت روز عید
شاد باش و زندگی را پاس دار
مثل فروردین و آغازِ سعید
آن چه بگذشته است منما یاد از او
بار دیگر زندگی آغاز کن
با صدای بالک مرغ سحر
با سپیده با سحر پرواز کن
با هزاران گله ی ابر سپید
در هوای آسمان همراه شو
تا بدانی کیستی تنها بمان
از رموز اندرون آگاه شو
یک نفس کافی است تا اندوه را
با نوای شاد خود رسوا کنی
صد هزاران غنچه ی لبخند را
با نسیم مهربانی وا کنی
نوبهاری تازه آمد عزم کن
از برای مهربانی دیر نیست
با دلت این جمله را فریاد کن
کودک احساس شادی پیر نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بیست و سه سالگی ام نزدیک شده باشد شاید!
که رأس ساعت دو هرشب
بیست و دو سالگی ام سر گیجه میگیرد!
خرداد
توی ترافیک مانده انگاری
که اسفند از راه میرسدو
گالیله دور بیست و دو سالگی ام میگردد!
سی سالگی ام سرش درد میکند
چهل سالگی نزدیک است
پنجاه
شصت
هف…
هفتاد سالگی ام میزاید انگار!
کند میرود!
ساعت ها خوابیده باشند شاید…
بیست و چند سالگی ام را
گره بزنید به هفتاد سالگی ام
من دلم نمیخواهد
این چند قرن! مانده را
زندگی کنم
دلم میخواهد چشم ببندمو
باز که میکنم
پیر زن خرفتی! باشم
در انتظار مرگ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
پشت سرم
بیست سالگی
تنها در قاب عکسی خمیازه میکشد
و
و درخت سیب
باشکوه سی ساله اش
منتظرم است
پدر می گفت سیب یک سال ازمن بزرگتراست
هنوز
خواب از چشمانم دور نشده که
چهل سالگی کابوس وار
لای موهایم
به سفید شدن فکر می کند
الیسا واحدی
” alt=”متن زیبا و جملات زیبا و عکس نوشته و حدیث و شعر در مورد چهل سالگی تولد و انقلاب” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/4.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/4.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/4-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/4-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />
به چهل سالگی رسیدم و احساس میکنم
زیباترین روزهای زندگیام به سرعت سپری شده
و برای سپری کردن باقی عمر،
فرصت آن قدرها زیادی ندارم.
شعر در مورد چهل سالگی
با شتاب
به سمت نیمه دوم زندگی میروم
و از خاطراتی که در نیمه اول پشت سر گذاشتهام،
در ذهن مزه مزه میکنم.
شعر چهل سالگی
تولد چهل سالگیام از راه رسیده
و امروز تصویری که در آینه میبینم،
بارها عمیقتر از چیزی است که سالهای گذشته میدیدم.
گویی آن که در آینه ایستاده حرفهای بیشتری برای گفتن دارد
و من نمیتوانم تمام چیزی که در افکارش میگذرد را بخوانم.
شعر برای چهل سالگی
زندگی همین است… میگذرد و نمیتوان جلوی جاری شدن آن را گرفت.
امروز تولد چهل سالگیام را در حالی جشن میگیرم
که تمام عزیزانم کنارم هستند و آرزو میکنم
سالهای بعد نیز در همین جمع حضور داشته باشم.
شعر درباره چهل سالگی
با رسیدن به سن چهل سالگی،
خود را چهل برابر بیشتر عاشق عزیزانم میبینم.
تولد چهل سالگیام است، اما در قلبم هزاران چهل،
چهلچراغ نورانی به عشق عزیزانم روشن کردهام.