- admin
- 30 آذر 1400
- 12:45 ق.ظ
شعر در مورد هند
شعر در مورد هند
شعر در مورد هند ، شعر کوتاه و زیبا در مورد هند و تاج محل و کشور هندوستان همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد هند
زین جهان رفت چو ممتاز محل
در جنت برخش حور گشاد
بهر تاریخ ملایک گفتند
جای ممتاز محل جنت باد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هندوستان
زهی مرقد پاک بلقیس عهد
که بانوی آفاق را گشته مهد
منور مقامی چو باغ بهشت
معطر چو فردوس عنبر سرشت
اجابت کند از پی هم نزول
قبول ست اینجا عبادت قبول
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد فرزند ، دختر و پسر خوب صالح و ناخلف
شعر هندی
و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»
نشسته بودم
و عکس «تاج محل» را در آب
نگاه میکردم:
دوام مرمری لحظههای اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ.
ببین، دو بال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقههای عجیبی است در مجاورت دست.
بیا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است:
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ «مگار»
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبای هندی
بر دلم رفته که از عشق بگویم با تو
قصه از لیلی و مجنون بسرایم تا تو
خواب دیدم که در اندیشه من فرهادیست
خواب دیدم که تو شیرینی و من هم با تو
خالی از وسوسه بازی تقدیر شدم
خالی از اینکه در آئینه منم من یا تو
قدم اول این قصه تو گفتی صبر است
چقدر صبر که هستند همه الا تو
بودم از اول این قصه برایت آری
از تو و یاد تو لبریز شدم اما تو
غصه من نه در اندوه غزل میگنجد
وصف چشمان تو در تاج محل میگنجد
خواهش چشم در انبوه دقایق جاریست
در همه جای جهان غصه عاشق جاریست
من هنوز از عطش جام لبت لبریزم
من هنوز از تو در این سینه نفس میریزم
چشمهای تو دلم را به خدا میبخشید
حتم دارم که خدا هم به خدا میخندید
با نگاه تو به خورشید صفا میدادم
با وجود تو به این شهر بها میدادم
رد پای تو در اعماق زمان جاری بود
رفتی و زخم زدی زخم به دل کاری بود
من و این زخم هنوز از تو سخن میگوییم
من و این شهر تو را در همهجا میجوییم
رود بودی و نه مرداب که ساکن باشی
کاش میشد که نخواهی متمدن باشی
آجر اول این قصر تمدن درد است
درد آری، گفته بودند برای مرد است
روزها شمسی و میلادی من باطل شد
عاشق قصه عشق تو ببین عاقل شد
غزل و شعر و سخن هرچه که گفتم هیچ است
هیچ در پیش تو وقتی که غمت نازل شد
خنجر غصه تو روح مرا زخمی کرد
قطرهای از جگر روح چکید و دل شد
دل تنهاشدهام قاتل روحم شده است
آمد عاشق بشود، وای ولی قاتل شد
خواستم مرد تو باشم که تو کامل باشی
رفتهای نیمه مرد دگری کامل شد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هند
هنگام غروب یا دم صبح
زبان تو را میکاوم
به مهربانی آبی
تا به روح مطمئن تو برسم
در گوشهای از خیال خویش
بیآغاز و بیپایان
چونان افرایی ممتد
که ریشه در هرآنچه دیروز است دارد
و شاخه در هرآنچه فرداست
استخوانی من
با پیراهن سپید
و موی دسته شده
که این جاست و این جا نیست
چونان خاکستری ایستا
و بیگمان به این زودی در نخواهیم یافت
هنگام غروب یا دم صبح
زبان تو را میکاوم
به مهربانی آبی !
اینک که خاک سنگ کوهستان رفیع
جامه تو را در بر گرفته است
دستاویز نگاه درون منی
آزاد و رهاتر
در این بی زوالی والا
فراز جهان
فراز کم نمودی سرخس بیشه زار
در آمیزه بسیاری تاریکی نمور و
اندکی مهتاب
کبوتری از این کبوتران چاهی باید باشد
یا این پر آونگان
میان زمین و آسمان
یا بارقه لبخند کودک
سربرآورده از بیکران پناه جان
زبان کتیبههای سرمدی را
چه کس به تو آموخت؟
که چنین سپیدی تاج محل
باز میتابانَد و بیش مینمایانَد
اندکی مهتاب را
در این شب دیرپا
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد صبر ، خدا و چشم پوشی و امید + صبر بر مصیبت
شعر در مورد هندوستان
در وصف جویدن «پان در هند»
شاعر امیر خسرو دهلوی
بیره تنبول که صد برگ بست
چون گل صد برگ بیامد بدست
نادره برگی چو گل بوستان
خوبترین نعمت هندوستان
تیز چو گوش فرس تیزخیز
صورت و معنی به صفت هر دو تیز
تیزی ازو یافته گوش دگر
داد بهر گوش ز تیزی خبر
پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون
لیک هم از رگ دودش خون برون
طرفه نباتی مکه چو شد در دهن
خونش چو حیوان بدر آید ز تن
خوردن آن بوئی دهن کم کند
سستی دندان همه محکم کند
سیر خورد گرسنه در دم شود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر هندی
و خون
و خون آبی شب های هیچ – تاب
گل می کند
بر شیشه ی کبود عینک .
بر گرد میز
من هستم و زنم
و « ناتاشای » بختگو .
انگشت های فرز « ناتاشا »
رو می کند برای من و او
پنجاه و دو عدد و تصویر
با رنگ گونه گون
دهلوی پیک ،
هان ،
یک عشق پوچ !
پوچ تر از دست باخته
بر گرد میز روز و شبان عمر ….
شش های زرد گونه ی جنگل
از دود ،
دود ،
د…و … د
یکسره می نالد
و دارکوب مرگ *
بر پوکی ی عمیق جنگل می بالد
می بالد و به پوکان می کوبد .
بر کشته های سوخته از باد های سرخ
دردا ! اگر نگرید نازای این بلند !
خنجر بیاورید ،
خنجر !
کاین زخم کهنه را
از قلب های خسته ببرم
تا بارور شود
تیر بلند قهقهه در چله ی کمان ..
آیا بهار خوب کدامین سال
گل می کند
بر کنده های سوخته از شعله تبر ؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هند
گشت چو ثابت که به هند است هوا نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهی خود رمز خرد جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری عمر بر جادهی هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده هندو ازین هاش به تنبیه شده
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد جهالت دینی و مردم + جاهلیت و نادانی افراد
شعر زیبای هندی
هند چو فردوس شد از صحبت من بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهی بی خسته که نبود به جهان برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهی بی خسته نگر برگ ز تنبول نگر بابت خور
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر هندی
کشور هند است بهشتی به زمین حجتش اینک به رخ صفحه ببین
حجت ثابت چو در آن نیست شکی هفت بگویم به درستی نه یکی:
اولش این است که آدم به جنان چون ز عصی خستگیای یافت چنان
زخم عصی خورد بد انسان ز کمین کز فلک افتاد به سختی به زمین
عصمت حق داشت همی چون نگهش خارهی کهسار شد اطلس به تهش
آمدن از خلد به هندش بد از آن کان گل جنت که زدش باد خزان
گر به خراسان و عرب تازی و چین یک نفسی بهره گرفتی به زمین
گرمی و سردی خراسان و عرب وان به ری و چین عذابیست عجب
زو شده پرورده به فردوس درون چونش بودی طاقت این دیده و خون
گشت محقق چو چنین وصف متین کاین حد هند است به فردوس برین
هند چو از خلد نشان بود درو ز امر خدایش قدم آسود درو
ور نه بدان نازکی از جای دگر آمدی از رنج فتادی به ضرر
حجت دیگر که ز طاووس کشم مرغ خرد را به زمین بوس کشم
گر نه بهشت است همین هند چرا از پی طاووس جنان گشت سرا
نیست چنین طایر فردوسی اگر بویی از باغ بدی جای دگر
لابد ازین جای بدان جای شدی وز پی رفتن همه تن پای شدی
بود همین جا چوز فردوس اثری جانب دیگر نفتادش گذری
حجتم اینست سوم گر به شکی کامدن مار ز باغ فلکی
بود به همراهی طاوس وصفی قصه چنین گفت فقیه حنفی
لیک جز از هند دگر یافت محل زانکه همه نیش زدن داشت عمل
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبای هندی
بیره تنبول که صد برگ بست چون گل صد برگ بیامد بدست
نادره برگی چو گل بوستان خوبترین نعمت هندوستان
تیز چو گوش فرس تیزخیز صورت و معنی به صفت هر دو تیز
تیزی ازو یافته گوش دگر داد بهر گوش ز تیزی خبر
پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون لیک هم از رگ دودش خون برون
طرفه نباتی مکه چو شد در دهن خونش چو حیوان بدر آید ز تن
خوردن آن بوئی دهن کم کند سستی دندان همه محکم کند
سیر خورد گرسنه در دم شود گرسنه را گرسنگی کم شود
از در تعظیم فتاده به هند صد در تعظیم گشاده به سند
سرخی رویش ز سه خدمتگرش چونه و فوفل شده رنگ آورش
طرفه که با این سه شریکش به پس مرتبه و نام همون راست بس
گر چه که آبش به نوی هست بیش کهنه شود بیش کند آب خویش
گر چه که از آب شود زرد رو لیک ز زردیش بود آبرو
برگ که باشد به درختان فراخ زود شود خشک چو افتد ز شاخ
برگ عجب بین که گسسته ز بر وز پس شش ماه بود تازه تر
حرمتش از پیشگه و پائگاه هم به گدا محترم و هم به شاه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هندوستان
چو از روم وز چین وز ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را نبد با جهاندار تاو
همه مهتران را ز ایران بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند
ازان پس شهنشاه بر پای خاست به خوبی بیاراست گفتار راست
چنین گفت کای نامداران شهر ز رای و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیرگردان سپهر ننازد به داد و نیازد به مهر
یکی را چو خواهد برآرد بلند هم آخر سپارد به خاک نژند
نماند به جز نام زو در جهان همه رنج با او شود در نهان
به گیتی ممانید جز نام نیک هرانکس که خواهد سرانجام نیک
ترا روزگار اورمزد آن بود که خشنودی پاک یزدان بود
به یزدان گرای و به یزدان گشای که دارنده اویست و نیکی فزای
ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه
کند بر تو آسان همه کار سخت ز رای دلفروز و پیروز بخت
نخستین ز کار من اندازه گیر گذشته بد و نیک من تازه گیر
که کردم به دادار گیهان پناه مرا داد بر نیک و بد دستگاه
زمین هفت کشور به شاهی مراست چنان کز خداوندی او سزاست
همی باژ خواهم ز روم و ز هند جهان شد مرا همچو رومی پرند
سپاسم ز یزدان که او داد زور بلند اختر و بخش کیوان و هور
ستایش که داند سزاوار اوی نیایش بر آیین و کردار اوی
مگر کو دهد بازمان زندگی بماند بزرگی و تابندگی
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد بکوشیم وز داد باشیم شاد
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست که دهقان و موبد بران بر گواست
چو باید شما را ببخشم همه همان ده یک و بوم و باژ و رمه
مگر آنک آید شما را فزون بیارد سوی گنج ما رهنمون
ز ده یک که من بستدم پیش ازین ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین
همی از پی سود بردم به کار به در داشتن لشکر بیشمار
بزرگی شما جستم و ایمنی نهان کردن کیش آهرمنی
شما دست یکسر به یزدان زنید بکوشید و پیمان او مشکنید
که بخشنده اویست و دارنده اوی بلند آسمان را نگارنده اوی
ستمدیده را اوست فریادرس منازید با نازش او به کس
نباید نهادن دل اندر فریب که پیش فراز اندر آید نشیب
کجا آنک بر سود تاجش به ابر کجا آنک بودی شکارش هژبر
نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
همه هرک هست اندرین مرز من کجا گوش دارند اندرز من
نمایم شما را کنون راه پنج که سودش فزون آید از تاج و گنج
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد پل ، خواجو و ورسک و معلق شکسته + پل صراط
شعر زیبای هندی
هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی
همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی
مجلس به لب جوی بر ای شمسهی خوبان کز گل چو بنا گوش تو گشتهست لب جوی
از مجلس ما مردم دو روی برون کن پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی
باغیست بدین زینت آراسته از گل یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی
تا این گل دو روی همیروی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی
بونصر تو در پردهی عشاق رهی زن بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی
تا روز به شادی بگذاریم که فردا وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی
ما را ره کشمیر همیآرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی
گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی
شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی
غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی
کوه و درهی هند مرا ز آرزوی غزو خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی
خاری که به من در خلد اندر سفر هند به چون به حضر در کف من دستهی شبوی
غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی
مردی که سلاحی بکشد چهرهی آن مرد بر دیدهی من خوبتر از صد بت مشکوی
بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم ور قلعهی او ز آهن چینی بود و روی
بس شهر که مردانش با من بچخیدند کامروز نبینند در او جز زن بیشوی
تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی
از دولت ما دوست همینازد، گو ناز بر ذلت خود خصم همیموید، گو موی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هند
سکندر چو بر هند لشکر کشید خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهی فقر پروردشان گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب بسی شد ز هر سو سال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را، چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟ به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست کشم پای ازین جنبش دور دست»
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد هند
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد معذرت خواهی ، از عشق و دوست و عذر خواهی کردن
شعر در مورد هندوستان
خانه چو خورشید به جوزا گرفت رفت در آن خانه درون جا گرفت
رفت در آن خانهی تیر از مسیر محرق ازآتش خورشید تیر
باد ز جوزا شده آتش ز مهر سوخت جهانی ز زمین تا سپهر
بس که ستد روز جهان را زتاب دیده نشد نقش شب الا به خواب
صبح هم از تافتن شب برست طالب شب گشت چراغی بدست
تافته از گرمی خود آفتاب تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز روز چو شبهای زمستان دراز
بیش بقا، روز بمانند سال بیش بقا تر شده بعد از زوال
خلق کشان در پنهی سایه رخت سایه گریزان به پناه درخت
جانب سایه شده مردم روان سایه به دنبالهی مردم دوان
بس که شده سایه زگرمی سیاه گرم در انداخته خود را به چاه
خواست کند خلق زگرمای خویش در پنهی سایهی خود جای خویش
لیک ز تاب فلک تا بناک سایه نماند از تن مردم به خاک
گرم چنان گشت هوا در جهان آتش گویند، بسوزد زبان !
خون برگ مرد زبون آمده خوی شد ، از پوست برون آمده
پای مسافر بره گرم دور ز ابله پر قبر چو نان تنور
چوب شد از غایت خشکی نبات از پی یک شربت آب حیات
سبزهی در پاش ز مرد نمای کاه شده ، بلکه شده کهربای
لاله سیه کشت زخشکی چو مشک چون به سیاهی کشد از کشت خشک
سنگ که آتش ز وی اید برون ماند ز خورشید در آتش درون
باد زنه دست به دست همه وز دم او باد به دست همه
گرم هوا بر سر هر میوه زار گرمی او پختگی آورد بار
بر سر هرمیوه ز تاب تموز مرغ شده پخته خور و خام سوز
ز آتش خورشید که شد میوه پز بلبل و گنجشک شده میوه گز
خشک شده برگ درختان به شاخ میوهی تر گشته بیستان فراخ