- admin
- 30 آذر 1400
- 6:54 ب.ظ
شعر در مورد شخصیت
شعر در مورد شخصیت
شعر در مورد شخصیت ، انسان و زن و شخصیت بخشی انسان های بزرگ و خوب همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد شخصیت انسان
به شخصیت خود…..
بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما…
جوهر وجود شماست..
و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شما است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت انسان ها
کسی که طعم زبان عسل نمی فهمد
توهرچه هم بخوانی غزل ؛ نمی فهمد
حکایتِ نرود میخ آهنی درسنگ
مخوان که سنگ ضرب المثل نمی فهمد
حدیث عاشقی به پایان نمی رسد اما…
دریغ ودرد که این را اجل نمی فهمد
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد مرگ دوست ، و دوستان جوان و فوت و درگذشت یک دوست
شعر درباره شخصیت انسان
مراقب باش
مراقب افکارت باش زیرا آنها به گفتار تبدیل می شود.
مراقب گفتارت باش زیرا آنها به رفتار تبدیل می شود.
مراقب رفتارت باش زیرا آنها به کردار تبدیل می شود.
مراقب کردارت باش زیرا آنها به عادات تبدیل می شود.
مراقب عاداتت باش زیرا آنها به شخصیت تبدیل می شود.
مراقب شخصیتت باش زیرا آنها به سرنوشت تبدیل می شود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد شخصیت انسان
به همه انسان ها احترام بذار،
حتی اونایی که لیاقتشو ندارن!
نه به عنوان
یه انعکاس از شخصیت اونا،
بلکه به عنوان یه بازتاب از شخصیت خودت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد انسان بی شخصیت
یا رب بشکان دهان ابله
برکن ز دهان زبان ابله
ابله که شود دچار در بند
وا می رهد از غم اش خردمند!
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شهید ، شهادت و شهدای مدافع حرم و گمنام و جنگ و هشت سال
شعر در مورد شخصیت
از او روزی،که پیل آوی،ملاکِ شخصیت هرجا
هزارون ناله و صد غصه دارهِ دومن از بالا
یکی مِن خین و خوارش گیره هر رو بُی ندارایی
یکی بُی دل خشی تاصبح هر رو ایکُنهِ لا لا
جوونل گوشه گیرن تا که پیرو سیر آوو هی
یه عمرهِ هی خشی آوی نصیبِ آدمِ بی پا
یکی مِن کوتَلونَل سی یه کَل نونی گرفتاره
مرام و معرفت مُردهِ عجیبهِ رسم یی دنیا
از او روزی که هی رنگ و ریا مِن خینمون جا کهِ
تمومِ آدمل حاجی،گدا افتاده خوش تی نا
سرگشته
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت بخشی
وقتی تو رابطهاید و بهتون پیشنهاد دوستی میدن خیلی راحت بگید تو رابطم …
شاید نتونید همه رو باهم داشته باشید
ولی فرد با اعتماد و با شخصیتی میشید:|
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت زن
بحثتونو با ادمای احمق با این جمله تموم کنین:
تو نه شعورشو داری قانع بشی
نه سوادشو داری منو قانع کنی پس بگذریم…
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد مشهد ، و امام رضا و سفر و زیارت مشهد و شعر طنز مشهدی
شعر در مورد شخصیت های بزرگ
همدیگر را در آغوش گرفتیم و
خرس شدیم
… و دوگانگی شخصیت
از همین نقطه آغاز شد .
خوابی زمستانی که خمیازه اش
دهن کجی به تابستان بود .
همدیگر را در آغوش گرفتیم و
به خوابی عمیق فرو رفتیم اما
غار سرد بود و
اخلاقمان سگ
… و دوگانگی شخصیت
از همین نقطه آغاز شد .
پا شدم
دویدم به سمت شهر
تا برای صبحانه نان بگیرم و …
برگشتم اما
نشناختی ام
ساعتم صبح را نشان می داد و
ساعتت روی سیصد سال ِ بعد کوک شده بود .
عشق یعنی همین
.
.
.
زمان از یاد بُرده شود
مرگ معنی اش را از دست بدهد
و در هر بوسه
برگزیدگانی انتخاب شوند .
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت خود
به هدفای بزرگمون نمیرسیم
میدونی چرا؟؟!
چون شخصیتمون اونقدر بزرگ نیست که هدفه توش بگنجه
پس باید شخصیتمونو رشد بدیم
آدم دیگه ای بشیم که ظرفیت پذیرش اون هدفو داشته باشیم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت شناسی
در نامه ای به پسرم خواهم نوشت:
پسرم،
وقتی چراغ قرمزه یا ترافیکه بوق نزن.
با بوق زدن مسیر باز نمیشه حمال.
بوق نزن بیشعور.
با تشکر، پدرت 😐
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد خزان ، اشعار کوتاه و زیبا در مورد خزان عمر و بهار و برگ خزان
شعر در مورد شخصیت خوب
برای روشنی من صد چلچراغ کم است
در آینه ی زنگار گرفته ی ذهن من جای خورشید نیست
آسمان برای بارش نو منتظر خلعت است
من را چه دیده ای که در خود می نگری
در من چه دیدی که باز خود را می آرایی
در همه آهم همه وجودم جز سیاهی چیزی نیست
راست بگو در من چه دیدی که اینگونه آراسته ای خود را
دست به آزارما چرا می بری
مرا با تو کاری نیست راه من راهی جداست
مرا با آتش و آتش افروزی کاری نیست
چرا هر دم خورشید می نهی در دست من
ما که مست نبودم از آن دست هم نبودیم
او چه گفت ؟ گفت که مستی نیستی پستی که هستی
نه مستم نه هستم نه پستم من اصلا نیستم که باشم
لحظه ای توامان با آرامش لحظه ای امن فقط یک لحظه
لحظه به بلندای یک تقاضا تقاضایی به بزرگی یک نفس
آهای غریبه کیستی در راهرو خیال من
لطفا از خیالم بیرون برو مرا با خودم تنها بگذار
هیاهوی زندگی بی آدم اعصابی برایم باقی نگذاشته
فقط برای یک تنفس از دادگاه اجازه می خواهم
آهای غریبه های آشنا یا که آشنایان غریب
تعبیری به همین مضمون برایتان داشتم
اخ تعبیرم چه بود از این خواب آشفته
با خیال خود درگیرم درگیری ذهنی
یک پراکندکی درچندین …
غریبه هنوز در راهرو خیال من هستی؟
یا که رفته ایی یا که رفته اید حسابتان از دستم در رفته
باید برایتان حساب دفتری باز کنم یک نوع پس انداز تفکر
بگو می شنوم آشنا چه بودتعبیرم
تعبیر تو
خود را دست بالا فرض کرده ایی
از مجموعه ای که در آن بوده ایی می خواهی بالا تر روی
می خواهی وارد عرصه شوی بگویی که هستی
واقعا تعبیر تو ؟
تو کیستی کی تعبیر داشته باشی
آهای آشنا تو فقط تعبیر یک ذهن آشفته ایی
تو یک ترسوی بزدلی آشنا فرار از زندگی
تورا به فکر واداشته تو در جستجوی یک راه گریزی
تو با یاد گذشته ای که در رویا پرورانده ای
در حال زیستنی همان رویای بزرگی
صبر کن آمده ای در راهروی ذهن من
و طراوشات ذهنی بیمار خود را به من القا می کنی
اصلا بگو چه کسی به تو امکان فکر کردن را داده
مگر این من نبودم که تو را در ذهن خود پروراندم
اصلا من تو را به همین بهانه خلق کردم که در ذهن من باشی
تو به من مدیونی تو یک مهمان گستاخی
اوه عجله نکن آشنا
تو یک نفری ولی من هزاران نفرم
من بوده ام حتی زمانی که می خواستی خلبان باشی من بودم و در حال خلبانی
تو به من حسادت می کنی
من صاحب خانه ماشین پول قدرت وفکر توام
تو فقط تویی آشنا
برایت کف می زنم غریبه واقعا احساسم را برآشفتی
تو یک تک مصراع یک شعری اصلا شعرهم نیستی
خود را جدی گرفتی تا وانهادم کمی سخن بگویی
آمدی یک شور دیگر در من ایجاد کنی راستش را بگو
تو ذهنی یا غریبه یا که روحی یا که امیدی
در ذهن مشکوک من این می گذرد که تو اجیر شده ای
اجیر از طرف نواندیشان در زمینه ادبیات داستانی
همان کسانی که با من به مخالفت خواهند برخواست
تو آمده ای که از تولد کودک خیال من جلوگیری کنی
نمی گذارم این ساحل امن آرامش خیال انگیزم با تو
تصور یک ذهنیت خام و نپخته با موج های درهم
شکننده و نابودگر ویران شود نه چرا بدان سو قدم می نهی
برگرد غریبه انتهای آن راهرو اتاق شخصیت من است
لطفا بر درب نکوب
این یک تقاضا نیست یک هشدار است!!!!!!
تو نمی توانی جلوی من را بگیری
تو از روبرو شدن با واقعیت
هراس داری آشنا
بله هراس من از من است
زیرا اگر تو بدانجا که شخصیت من
در آنجا پشت میز تحریر ارزان قیمتی که از فیبر است
بیایی دیگر تو می شوی من یعنی یک آشنا
یا من می شوم تو یک غریبه ی آشنا
غریبه چرا مغروری؟
می خندی؟
باید جواب این سوالت را بدهم
مجبور نیستی؟ چرا مجبور نیستم
من مجبورم چون تو خود جوابش را می دهی
اگر کمی برای من فرصت تصمیم گیری بدهی
اگر بگذاری که من به عنوان ذهن یکبار به جواب برسم
دیگر مجبور به تحمل تو نیستم
در افکار آشفته تو من مانند یک بیمار روانی ام
نه منصف باش تو روانی نیستی من تورا دوست دارم
ولی از راهروی اتاق ذهن من بیرون برو
من منصف باشم یا تو که اگر من نبودم
چنین دیالوگ های را می توانستی بنویسی
بله می نوشتم از خودم می نوشتم از غم و درد و هجران
از شب های بی قرار تنهایی هایم
از یار ندیده و نشاخته گرفتارش
از غم دوری و هجران عزیزم
از سفره های بی نان و نمک مولایم
از گریه های بی اشکم در فراق یار
ولی تو آمدی و تمام زندگی ام را بهم زدی
آشنا
کاش با تو آشنا نمی شدم کاش این همه آزاد نبودم
در دام و در دانه گرفتار بودم
از دام رها و از دانه شکوفا می شدم
کاش آه می شدم همراه صد افسوس
تا در یک لحظه می ترکیدم مانند بغض ابر بهار
ممنونم برای تمام بدی هایت برای تمام دلواپسی هایت
در صف یک نفره نانوایی نمی دانم کی نوبت من می رسد
در صف عاشقی نوبت به رقصیدن باد می رسد
موهایش را به گندم زار تشبیه نمی کنم
اما سیاهی چادرش مثل پرکلاغ در دلم
همیشه جایش یخ زده خواهد ماند
تا در تابستان سال کذایی یخ آب شود
غریبه کمکم کن تو در لحظه های دیدار با من بودی
آشنا تکلیفت روشن نیست
با کدام یکی هستی در این مثلث دوضلعی
من.. تو …او
چگونه من و..تو.. او مثلث دو ضلعی می شود غریبه
آشنا گفتی کمکم کن پس ساکت باش و گوش فرا ده
من وتو می شویم ما و او ما نمی شود
شنیده ایی که گویند بهشت با حور خوش است
آری ولی او می گفت که آب انگور خوش است
نه تو انگور شو رو از آن دست که گفتند شو
غریبه من تو این حال و هوا نیستم لایق این خانه نیستم
بی خبری بی کس و آواره ایی
در دو جهان صاحب یک خانه ایی
از عدمی صاحب ملک یمنی
تنها پیراهنم را گذاشته ام در باد
لخت و عریان می گردم از پی باد
فانوس مرد روستایی روشنایی آبادی بود
ازبحث اصلی گو خارج شدیم خوشحالم
که سمت درب شخصیتم نرفتی غریبه
اما چرا به سمت دالان بزرگ معرفت آمدی
خواستم بگویم که بی معرفتی خود می دانی
دیدم که می دانی خواستم بگویم چرا؟
من ؟
یادت نمی آید که خواستی عاشق شوی
گفتم ای غریبه مبادا دل ببندی
رفتی و دلبسته شدی از شبه طرب آکنده شدی
مست شدی خواستی از آن دست شوی
از بس که در دفتر مشق نقاشی کشیدم
تو رفتی تمام دفترهایت را خط کشی کردی
اما من دیگر مشق نمی نویسم
فقط در روی دریا نقش خیال می زنم
تا همین جا بس است با اجازه می خواهم
یک بوسه تقدیمش کنم
وای خدای من مبادا به آن سیاهی …
نه به جای پای لیلی
آشنا داغ کردی عاشق شدی فکر کنم از طرب آکنده شدی
تورا یارای شوخی کردن نیست غریبه
من رفته به دنبال سرنوشتم با غریبه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شخصیت افراد
قدرت بلند و پست بسی توده زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شخصیت بخشی
مردی شده ام که می خواستی
با یک بارانی عجیب بلند
و کلاهی گشادتر از سرم
سری نترس تر از قهرمان فیلمهای مورد علاقه ات
که در آخر می میرد
مردی درست به شکل گلوله …
مردی درست به شکل باروت …
مردی درست به شکل تفنگ …
از جنگ با تو بر نمی گردم
حتی اگر مادرم سیاه بپوشد !…
آنقدر مطمئنم به دستهات
به نشانه ای که به چشم هام رفته ای
به همان نشانی که دوستت دارم
اگر خطا بزنی ، باز فرقی نمی کند
چشم بسته به جنگ تن به تن آمده ام
خیالت تخت است …. می بندی یم !
این شعر حالاها برای خون جا دارد
که بریزی و کسی نبیند ،
بریزی و اصلا ببیند ،
خیالم تخت است … می بندمت !
به دوربین نگاه کن
و لبخندی بزن شبیه قهرمان فیلمهای مورد علاقه ات
که در آخر می کشد ،
تکان نخور …
یک …
دو …
چیک چیک !
دارم به این فکر می کنم
چرا زودتر جای شخصیت های همیشه خون آلود نبوده ام
از زنده بودن می ترسم
این شعر حالا ها برای مردن جا دارد
که بمیری و کسی نبیند
بمیری و اصلا ببیند ..
خیالمان تخت است …. بمیریم !
شب …. داخلی …. اتاق یک شاعر
مردی درست به شکل گلوله …
مردی درست به شکل باروت …
مردی درست به شکل تفنگ …
لانگ شاتی از بالا
کات ….
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد شهر ، من گم شده است و شهر های مختلف
شعر درباره شخصیت زن
فرزندم! تو میتوانی هرگونه “بودن” را که بخواهی باشی، انتخاب کنی.
اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بیمعنی است،
که این کلمات ویژه خداست و انسان، و دیگر هیچکس، هیچچیز