- admin
- 30 آذر 1400
- 6:55 ب.ظ
شعر در مورد مراغه
شعر در مورد مراغه
شعر در مورد مراغه ، شعر ترکی و فارسی کوتاه و زیبا در مورد شهر مراغه همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد مراغه
شیرین هولوسی .آلماسی .آمرودی.گیلاسی ذوق اهلینه بیر گزملی بستاندی مراغه
هر تکیه ده بر پادی ابوالفضلین عزاسی عاشقدی حسین آدینه قرباندی مراغه
وار بوردا کریمی کیمی نطاق سخنور فعلا اونون اشعارینه خواهاندی مراغه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر مراغه
خوشا مراغه و گلگشت باغ وبستانش خوشا نسیم دل انگیز صبحگاهانش
خطا بود که تفرج کنان به باغ شوی شبیه می نکنی گر بباغ رضوانش
چه دلفریب بود در اوایل خرداد صفای دامن صحرا وکوهسارانش
طراوتی بچمن داده ابر اشک بهار خوش است طرف چمن بعد اب نیسانش
بچم عقل نگر لطف رود صافی را بآب رود ببین حسن نو بهارانش
سهند خرم وسبزش عسل ببار ارد بطیر خواسته زنبور کان بدامنش
حشم زحد شده برون و لبن بحد وفور برون ز وصف بود میوه فراوانش
نگر ببرج هلاگو و گردش دوران به اقتضای زمان شد به بیخ بنیانش
ببرج سرخ و سفیدوکبود حکمتهاست بخاک گشت مبدل کبود و ایوانش
کریم بیک ببرجی که ساخت بهره ندید کنون نموده طبیعت بخاک یکسانش
برو بسوی رصد خانه بین تو قدرت علم نظاره کن سوی غاری که نیست پایانش
مراغه منبع علم است ودانش و تقوی به این دلیل بود خواجه و دبستانش
بدامنش شده پرورده عارفان بسیار چو اوحدی که بود طایر غزلخوانش
بهر کجا که شود مرغ نغمه خوان بنواست چو ذاکر است وکریمی هزار دستانش
بهار امده شاهد شتاب بر لب جوی ببین گذشت زمان را بجویبارانش
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد جشن دندونی ، متن قشنگ دندونی و تبریک دندونی نوزاد
شعر ترکی در مورد شهر مراغه
گل گور گوزلیم باغ گلستاندی مراغه بیر پارچا صفا روضه رضواندی مراغه
دلچسبدی صافی چاینون ذوق و صفاسی چوخ گورملدی باغلارنون آب و هواسی
شیرین هولوسی .آلماسی .آمرودی.گیلاسی ذوق اهلینه بیر گزملی بستاندی مراغه
هر تکیه ده بر پادی ابوالفضلین عزاسی عاشقدی حسین آدینه قرباندی مراغه
وار بوردا کریمی کیمی نطاق سخنور فعلا اونون اشعارینه خواهاندی مراغه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد مراغه
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟ که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟ کسی که روی تو بیند به از خزینهی دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم: بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره شهر مراغه
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید پوشیده چند داریم این درد بیدوا را؟
تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟ مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا
آخر مرا ببینی در پای خویش مرده کاول ندیده بودم پایان این بلا را
باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه با نالهای خونین بفرستمی صبا را
چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر میکن مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد زاهد ، خلوت نشین و زهد و پارسایی از حافظ
شعر درباره ی شهر مراغه
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا
دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
چو رضای او در آنست که دردمند باشم غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من که بت من از رقیبان به منش گذار بادا
سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم به میان لاغر او، که درین کنار بادا
چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا
به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا
چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟ که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا
لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر ترکی در مورد شهر مراغه
قراری چون ندارد جانم اینجا دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
سر عاشق کلهداری نداند بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟ چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی که من بیروی او نتوانم اینجا
نگارینی که سرگرداند از من نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش برد ما غم هست بویی چنین زنده به بوی آنم اینجا
به درد اوحدی دلشاد گشتم که آن لب میکند درمانم اینجا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه رنگ چهرهی کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج میخانه ور زعشق میپرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، ترا از چه نان نمیفروشد کس؟ گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ذکر ، و یاد خدا و صلوات و روزهای هفته
سلام علیک، ای نسیم صبا به لطف از کجا میرسی؟ مرحبا
نشانی ز بلقیس، اگر کردهای چو مرغ سلیمان گذر بر سبا
نسیمی بیاور ز پیراهنش که شد پیرهن بر وجودم قبا
اگر یابم از بوی زلفش خبر نیابد وجودم گزند از وبا
به نزدیک آن دلربا گفتنیست که ما را کدر کرد سیل از ربا
ز دردش ببین این سرشک چو لعل روانم برین روی چون کهربا
همین حاصلست اوحد رازی عشق که خونم هدر کرد و مالم هبا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر ترکی درباره ی مراغه
ماییم و سرکویی، پر فتنهی ناپیدا آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهی بستانش مجنون شده صد لیلی بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل لوزینهی او وحشت، پالودهی او سودا
با نقد خریدارش آینده خه از رفته با نسیهی بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟ زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهی زرق خود کمپوش، که خواهد شد پوشیدهی ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
گل نرگس کجایی ، تا رخ بر ما بنمایی
چشم هایمان در انتظارت ، تا رخ بر ما بنمایی
گل فاطمه (س) کجایی ، تا رخ بر ما بنمایی
شب و روز در انتظارت ، اشک شوق ریخته ایم
غریب فاطمه (س) کجایی ، تا رخ بر ما بنمایی
از ندیدنت آقا جان تنهاییم ، منتظر تعجیلت میمانیم
گل نرگس بیا ، گل نرگس بیا ، شفای درد ما بیا ، بیا
اللهم عجل لولیک الفرج
شعر از علی فتحی مراغه ای ( یادگار مراغه ای )
……………………………………………………….۲۰
شعر دعا میکنم از علی فتحی مراغه ای
چشمانم پر ز گریه
لبانم پر شادیست
همیشه خدا را حس میکنم
دلم پیش اوست
دعا میکنم برای دوستان
جاویدان باشید و سرافراز
دعاگوی این ناچیزان
خدایا دوستت دارم
مرا مکن از خود هجران
شب به دیدارت آیم
گره از کارم بگشای
دوستت دارم خدای من
شعر از علی فتحی مراغه ای
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد رفاقت ، و دوستی و رفیق خوب و بد و نامرد
شعر درباره ی مراغه
در فکر توام خدای من
چه فکر ها بر سر من خدای من
دوری ز تو چه بگذرد بر خیال من
فکر توام دور مشو زمن خدای من
تنها نشسته ام در خانه ؛ فکر توام خدای من
خدای من ؛ خدای من ، وای بر خیال من
شب و روز شکرگزار توام خدای من
دوستت دارم خدای من
منو نکن ز خود دور خدای من
آواره ام ، بیچاره ام خدای من
یک لحظه مرا تنها مگذار خدای من
شعر از علی فتحی مراغه ای
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
خدای من ، خدای من
چه آمده بر سر من
تویی پشت و پناه من
خدای من ، خدای من
به تو محتاجم خدای من
دوستت دارم خدای من
خدای من ، خدای من
چه کنم بر این احوالم
شب و روز ذکر تو دارم
خدای من ، خدای من
برس به فریادم
جز تو کسی رو ندارم
خدای من ، خدای من
شکر نعمت هایت خدای من
برس به فریادم ، جز تو کسی ندارم
خدای ما ، خدای ما
برس به فریادمان
که محتاجمان تویی تو
خدای من ، خدای من
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ی شهر مراغه
صبا دل را ببر سوی مراغه
دهد عطر حسین بوی مراغه
اگر خواهی ببینی کربلا را
محرم باش در کوی مراغه
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد روزگار ، بد و نامرد و کودکی و قدیم و سخت و تلخ
زن خود را به سنگ زد مردش شد دوان، پیش قاضی آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر گشت قاضی میانشان ناظر
زن چو دعوی گزار شد با شوی گوشهی چادرش برفت از روی
خواجه حسن و جمال او را دید عشوهی قیل و قال او را دید
مرد را گفت قاضی از پشتی: زن خود را چرا چنین کشتی؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضی که: ای پریشان دست کس به چوب این چنین گهر نشکست
گر سر این لطیف چهرت نیست رو طلاقش بده، که مهرت نیست
مرد دادش طلاق و شد بیجفت چون برون رفت زن به قاضی گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهای من جویی نه به آن تا ثنای من گویی
شاید ار علم سر برفرازد دین مباهی شود، خرد نازد
که درین قحط سال علم و عمل شد به عون خدای عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام زین دو قاضیالقضاه نیکو نام
سخنی کان بجاست باید گفت آنچه بینند راست باید گفت
رای دستور که افتاب وشست بافاضت چو آفتاب خوشست
شاید آن روزها که داد کند گر به لطف از مراغه یاد کند
آب رحمت بر آن زمین بارد که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟ که سخن رانم از نصیحت و پند
پند و وعظ از کسی درست آید که به کردار خوب چست آید