- admin
- 1 دی 1400
- 9:29 ب.ظ
شعر در مورد گراش
شعر در مورد گراش
شعر در مورد گراش ، شعر زیبا و کوتاه در مورد شهر گراش استان فارس همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر درباره گراش
یک راز سر به مهر
چتری برای مردم جویای آفتاب
گهواره ای برای مردم دلتنگ و نا امید
صندوق واژگون شده ؛ بی قفل و بی کلید.
پهلو گرفته کشتی بی بادبان نوح
موج بلند و سنگی وامانده از قرون
گویی نهنگ خفته در این تنگنای خاک .
یک مشت ناگهان
یادآور تعصب ایمان و رد خون
شیری نشسته ؛ سرد فرو خورده خشم خویش
یک قلب سنگ از تپش افتاده ی بزرگ
شاید دوباره چاه
شاید دوباره گرگ …
یک خیمه ی بزرگ پر از روزهای داغ
آرام و بی چراغ
یک قلعه سترگ؛ همه پاره های خشم
یک تکه از تفنگ
میراث ناصبوری فواره های خشم.
دیواری از سکوت
یک نخل و یک کنار
یک برکه ی قدیمی تنها پر از سُکات
ساروج و سنگ و برج
کوه شرف کلات
صادق رحمانی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهر گراش
شَوِ عِئد و تِکِ صَحرو پَهِ تَش
هِزارون گُل دَرونتِسُّو تِکِ بَش
چِئِه وَلمی نِوا صَحرو وَغِئرِز
دَپ و یَک طاسِ اُرما و دِلِ خَش
ترجمه:
شب عید و توی صحرا کنار آتش
هزاران گل روییده بود در مزارع
چیزی درست و حسابی نبود آنجا به غیر از
یک دف و یک ظرف خرما و دلی شاد و خرم!
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بیرجند ، شعر کوتاه و زیبا و طنز و محلی بیرجند به زبان محلی بیرجند
شعر در مورد گراش
گرید که؟ شیعه، بهر که؟ مظلوم کربلا نور خدا شفیع امم، شاه اولیا
جدّش که بُد؟ رسول خدا، مام؟ فاطمه نامش بگو که بود؟ حسین خامس عبا
مقصود حق، شهید عدو، سومین امام بابش که بُد؟ على ولى، شاه لافتى
چون شد بگو؟ شهید بشد او چه رو؟ ز کین بر حکم که؟ یزید مر آن نطفه زنا
آوخ کجا شهید بشد؟ دشت ماریه پنهان شهید گشت؟ نه و اللّه برملا
همراه داشت او سپه و جیش و لشکرى؟ آرى که بود؟ قاسم و اصحاب و اقربا
دیگر برادر و پسرى داشتى؟ بلى عباس و عون و اکبر و عثمان باوفا
همراه او بُدند به دشت بلا؟ نعم بر جانِشان بگو که کسى رحم کرد؟ لا
پس چون شدند؟ راست بگو خاک بر سرم: گشتند جمله کشته به شمشیر اشقیا
چون کشته شد؟ چه وقت؟ که او کشت؟ وقت ظهر ببرید شمر رأس همایونش از قفا
دیگر پسر نداشت؟ چرا داشتى، دو تن اصغر که خورد آب ز سر چشمه فنا
دیگر که بود؟ سید سجاد، آنکه بود غمدیده و علیل و به هر رنج مبتلا
بر جاى تعزیت غُلِ جامع به گردنش بنهاد شمر آن سگ برگشته از خدا
کس سر سلامتیش به سوگ پدر بگفت؟ آرى که گفت؟ خولىِ بیدین بیحیا
دیگر که؟ ابن سعد که بُد بر سپه امیر بعد از عمر که؟ شمر ستمکار پرجفا
گفتند سر سلامتى؟ آرى، چسان؟ بگو: آتش زدند خیمه سلطان نینوا
در کربلا بماند؟ نه و اللّه ابن سعد بر سوى شام برد اسیرانه از جفا
دیگر کسى اسیر نشد غیر او؟ چرا هشتاد و چار زن همه با نوحه و بُکا
دیگر که بود همرهش؟ اطفال خردسال دیگر که بود؟ زینب و کلثوم بینوا
بردندشان به کوفه اسیرانه و غریب نزدِ که؟ نزد زاده مرجانه دغا
«شیدا» تو خون ببار ز چشمان و دم مزن که آنش فتاد بر همه ارکان ما سوا
شیدای گراشی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر گراش
چَشُم پُر خَرسِن اُنتای دونه دونه
کُچِسِّش یارِ جونُم ماهِ خونه
چَشِ مَسِّ تِه اِیمونم شَلانا!
عَزیزُم عالمُت کِردِن دیوونه
گراش- خرداد۸۰
ترجمه:
چشمانم پر از اشک و میریزد دانه دانه
کجایی یار زیبایم ای ماه خانه ام؟
چشمان مست تو ایمانم را نابود و نقش بر آب کرد
عزیزم انگار که عالم را دیوانه خود کرده ای
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره گراش
این چه شادى است که با درد و غم آمیختهاند روز نوروز به ماه الم آمیختهاند
حالیا اى دل شوریده چه واقع شده است غم و شادى ز چه این سان به هم آمیختهاند؟
باد نوروز بُدى تلخى دى را تریاق از چه امساله به تریاق سم آمیختهاند؟
جاى تبریک چنین روز، چرا خلق همه شعله آه به هم دم به دم آمیختهاند
عوض تهنیت و چشم تو روشن بادا دیده خلق ز حسرت بدنم آمیختهاند
قمرى و سار و چکاوک ز چه امساله چنین نالههاى الم از زیر و بم آمیختهاند
به دل لاله چرا داغ گرفته است ز غم؟ چشم نرگس ز چه این سان دژم آمیختهاند؟
صور ماتم بدمیده است مگر؟ کاین نوروز ماتمش از نفس صبحدم آمیختهاند
مگر این عید خبر داشته از قتل حسین؟ که چنین روز و شبش را به غم آمیختهاند
لب فروبند تو «شیدا» سپس دم درکش که به عالم ز جهان مدح و ذم آمیختهاند
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بوشهر ، شعر کوتاه محلی بوشهری در مورد دریا و بارون از منوچهر آتشی
شعر درباره شهر گراش
لِئِه پرواسَمو شَسِّن کُمیتر
گَمونُم نومَه ایی شَودِن زِ دلبر
رَسی پِیغومِ یارِ مِهربونم
ما دلشاد وابُدَم چون وَختِ تیتَر
گراش- خرداد۸۰
ترجمه:
روی پرچین خانه ام کبوتری نشسته است
گمان می برم که نامه ای از دلبر آورده باشد
رسیده پیغام یار مهربانم
من دلشاد شدم مثل روزهای قدیم و ایام گذشته
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد گراش
حافظ خیال رویت ما را به آرزو کُشت
مجنون به روی لیلی هر روز می کُند پُشت
خواجو خبر نداری در کوچه باغِ شیراز
با آن همه قِر و ناز دیگر نمانده یک راز
پیغام عاشقانه یک فال و صد خیالست
لیلی درون وی چَت در حال صید یار است
آن یار دلنوازت شُکریست بی شکایت
چون نکته دان نبودند بستند این حکایت
حافظ شراب شیراز مستم نمی کند باز
عقلم شده چو بَختک از سر نمی پرد باز
حافظ از آن سخاوت خاکی نمانده در کَف
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر گراش
باز این چه شیون است که در دور عالم است؟ هر محفلى که مىروى اسباب ماتم است
باز این چه شورش است؟ که ارکان ماسوا روز و شبان به ناله و فریاد همدم است
غوغا و شور و ولوله بر عرش اکبر است فریاد و آه و غلغله بر هفت طارم است
عالم چرا ز غلغله چون روز محشر است؟ خاک غم از چه بر سر اولاد آدم است؟
نوحهکنان به کوچه دوان مرد و زن به هم گیسوىِشان تمام پریشان و درهم است
گویا شده است موسم جانبازى حسین روزى که وعده کرد به حقگویى این دم است
گویا که روز عمر على اکبر است ختم کاندر دهان اکبر ناشاد خاتم است
گویا که روز بیکسى شاه عالم است گویا که روز تشنگى فخر زمزم است
گویا که عیش قاسم ناشاد شد عزا کاسباب درد و غم به همهجا فراهم است
گویا هلال نو بدمیده است در جهان کز دل فغان برآمده کاین مه محرم است
«شیدا» بنال در غم اولاد مصطفى کاین نالهها نعیم بهشتش مسلم است
شیدای گراشی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد زابل ، شعر فردوسی در مورد زابل و شعر کوتاه زابلی سیستانی
شعر درباره گراش
فارس را شیراز چون شیرازه است
وصف او بی حدو بی اندازه است
وصف او رامن ننام آورم
هرچه آرم باز گویم قاصرم
در غورش دیدم باد شمال
می وزد گرما شود زو پایمال
در زمستانش سراسر چون بهار
یخ نبندد خر سه روزی یا چهار
برف اگر بارد نماند هیچ گاه
فرّ خورشیدی کنند آن را تباه
چون در او سرما و گرما پانهشت
گشت مرداد و اردیبهشت
درد و رنج میرمی در او مبین
پس بگو او را بهشت دو عین
سرخ رویا زرد رو از دردو رنج
گر کسی یا شریوء نار و ترنج
باشد ارکس داغ بردل لاله است
ورکسی لب راگز و تبخاله است
نیست کس گرمانی مگر ابر بهار
ورکسی افغان کشد باشد هزار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهر گراش
خوشا شیراز و وضع بیمثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر میبخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلا
عبیرآمیز میآید شمالش
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر
نکردی شکر ایام وصالش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد گراش
خون شو دلا ز داغ جوانان کربلا غربت گزیدگان بیابان کربلا
در حیرتم که با چه زبانى کنم بیان حال سهى قدان گلستان کربلا
خورشید سر برهنه شد از خاوران پدید تا دید سر برهنه اسیران کربلا
تاج تقرّب از سر خود برگرفت زار روح الامین شنید چو افغان
آه از دمى که رفت سرِ نعشِ اکبرش لیلاى غمپژوهِ پریشان کربلا
شد ناله و فغان ز دل انس و جان بلند اصغر چو آب خورد ز پیکان کربلا
چون برکشید ناله هل ناصر از جگر گلگون قباى عرصه میدان کربلا
جنّ و ملک وحوش طیور آمدند جمع لبیّک گو به خسروِ خوبان کربلا
«شیدا» به این مراثى جانسوز روز حشر مىکن شفیع خویش تو سلطان کربلا
شیدای گراشی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد سیستان و بلوچستان ، شعر کوتاه و زابلی فردوسی در مورد سیستان
شعر در مورد شهر گراش
نَمیدونم چِمه امرو الِکی
امروزُم بی مث دیرو الکی
عین کفتر تو هوا پِر میخورم
میزنم پشتک و وارو الکی
صُب تُ شوم خیابونُ گِز میکنم
میکنم به زندگی خو الکی
اوی ممد وَخ بی بریم اَ اینجو اص
زیدی یالا در بریم اَ این قفس
بی بریم اصن اَ آباده کاکا
اینجو کی گفته که آباده کاکا؟
بی بریم یه جو که تو خیابوناش
آجونا عینهو سگ ول نباشن
تُ میگی سلام نگن کوفت و مرض
مث دیو قصه بد دل نباشن
بی بریم یه جو که تو باغ و دَرُش
یه کرور گرگ و اراذل نباشن
آدماش ایوَر اووَر صب تُ غوروب
بیخودی عاطل و باطل نباشن
بی بریم اصن اَ آباده کاکا
اینجو کی گفته که آباده کاکا؟
اینجو کی گفته که فرهنگی داره؟
اینجو هر چی که بوخوی بنگی داره
چِشِ آدماش به هم وا نَمیشه
اینجو هر چی که منه، ما نَمیشه
اینجو اسمُش فقط آباده و بس
باقیش عین گرد و خاک باده و بس
یکی گشنه اُفتیده تو جوق اُو
یکی آم خود کُمِ سیر میبینه خُو
مردا اَ زور خماری کج میشن
زنا توی مسجدا فلج میشن
تاکسیاش عینهو برج زهر مار
کاسباش انگاری چپّیده تو غار
بی بریم اصن اَ آباده کاکا
اینجو کی گفته که آباده کاکا؟
اینجو کی گفته که اهل هنرن؟
نَمیبینی همو دارن میدرن؟
اَ ای فِلکه تُ او فلکه جوونا
را میرن شیشه و افیون میخرن
توی باغ ملی و پارک و سرِ تُل
نَمیبینی تو دیگه یه شاخه گل
گُلا پوسیدن و ریختن روی خاک
جوونا عین گُلا رفته به فاک
بی بریم اصن اَ آباده کاکا
اینجو کی گفته که آباده کاکا؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره گراش
سلام ای مرودشت ای زادگاهم
سلام ای قبله ام ، ای بارگاهم
سلامِ من به تک تک مردمانت
به دشت و کوه و صحرا ، آسمانت
به تاریخ پُر از فخر و غرورت
تمام مردمان با شعورت
من از قلب توام شاداب و مستم
خراب خاطرات با تو هستم
خراب ساکنان کارخانه
خیابان های پر عطر و ترانه
سلامی می کنم بر مِهرگانت
به حافظ ، بیست متری و ژیانت
خیابان گلستان و رسالت
تمام مسکن مِهر ولایت
به مسجد جامع و به دولت آباد
فدای مردم خون گرم و دلشاد
به فرهنگ و اَمیرآباد و چمران
هِلال احمر ، صَدوقی های خندان
به کاووسی ، به قنادی رحیمی
یکایک شهر وندانِ صمیمی
معلّم ، طالقانی ، ثبتِ احوال
صفای شصت متری های باحال
به سهل آباد و مِهرآباد و انصار
علی آباد و میدان تَره بار
به اهل چوب سیم و روزگارت
به مهدیه همه گوشه کنارت
اهالی کارگر ، مختار آباد
به شاهد تا خودِ فرهنگ و ارشاد
به کوی مییرزا خانی ، ابوذر
فدای خاک تو هستم سراسر
اگر شاعر شدم با عشق و شورم
تو هستی مایه ی فخر و غرورم
الهی مردمانت شاد باشد
تمام وسعتت آباد باشد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهر گراش
ز کازرون نروم گر برآید از دستم
که من فریفته صبح کازرون استم
من از هوای فرحبخش صبح شهر شما
چو مرد باده زده، دل نشاط و سرمستم
تبسم شفق کازرون چه خوش باشد
به چون منی که به لبخند یار دل بستم
سپیده چون که دمید و نسیم صبح وزید
مرا بپای، که من مست رفته از دستم
تو سیمگون شفق کازرون اگر بینی
شوی گواه که من وصف آن نیارستم
در این سفر، من دلداده چون دگر یاران
به مهر مردم این شهر، دل بپیوستم
چنان ز شهر شما لطف دیدهام و صفا
که تا ابد دل شیدا به مهر آن بستم
من از دیار شما میروم به پای مجاز
چرا که من به حقیقت نمیتوانستم
شعر از محمد بحرانی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بندرعباس ، شعر کوتاه و محلی و قدیمی بندرعباس و بندری
شعر در مورد گراش
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیکمردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غماز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
که دار مردم شیراز در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبه الاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب می گفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز