- admin
- 6 دی 1400
- 10:42 ق.ظ
شعر در مورد اسم حکیمه
شعر در مورد اسم حکیمه
شعر در مورد اسم حکیمه ، عکس نوشته و عکس پروفایل تبریک تولد اسم حکیمه همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد اسم حکیمه
عاشق بی اشتها!
من دلبری چاق و سمین را دوست دارم
تأکید کردم، من همین را دوست دارم!
از عمق دل گویم عزیزان، سفت و محکم:
تنها عیالم، نازنین را دوست دارم!
امّا برای شادی بابا بزرگم
دختر عمویِ خود، مهین را دوست دارم!
محضِ رضایِ خاطرِ بی بی حکیمه
ریحانه ی خاله شهین را دوست دارم!
تا این که بابایم نباشد دلخور از من
دختر عمو، نوش آفرین را دوست دارم!
مادر! برایِ این که راضی باشی از من
افسانه یِ دایی امین را دوست دارم!
هم، طبقِ رأیِ خواهر خوبم، ملیحه
آن هم کلاسش، یاسمین را دوست دارم!
همنام فرهادم، برایِ کسبِ شهرت
شیرین ِ نازِ مَه جبین را دوست دارم!
گاهی، به یادِ خاطراتِ کودکی مان
هم بازیِ لوسم، ثمین را دوست دارم!
تا خاطرِ اهلِ وطن، خشنود گردد
هر دخترِ ایران زمین را دوست دارم!
گر دلبری، چون سرو هم، گیرم نیامد
کوته قدانِ مُلکِ چین را دوست دارم!
با لنگه کفشی، عقلِ من آمد سرِ جا
این پتکِ خوبِ آهنین را دوست دارم!
برقِ سه فاز از کلّه ام را پرّید، اکنون
خب! شوکِ برقی این چنین را دوست دارم!
هرگز کسی نشنیده از من فاش گویم:
هم آیلین، هم ژاکلین را دوست دارم!
رازِ درونم را خدا می داند و بس!
کز روی اجبار آن و این را دوست دارم
آری، نمی داند کسی غیر از خداوند
خواهر زنم، آن بهترین را دوست دارم!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبا در مورد اسم حکیمه
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم! گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ در بر گلخانهی طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهی چین است مشکین خامهات کثار وی مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را ولیک چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد عشق واقعی ، امید به زندگی و عشق پایدار از مولانا و حافظ
شعر قشنگ در مورد اسم حکیمه
ای ابوالقاسم فدایت جان من
عاشقت هرکس که او ایرانیست
هرکسی داندبقای او به چیست
هرکسی داندشهنشه نامه چیست
هرکسی باشد برایش معرفت
میکند جانش فدایت ای حکیم
زنده کردی تو برایران حیثیت
بعد از آن ننگی که آنراآمدش
بعد از آن وحشیگری های عرب
مردم ایران که بودندر عذب
یک نفر برخاست در پیش سگان
برد ایران را مجدد تا کران
می کنم از تو تشکر ای حکیم
چون که هستم بر زبان مادریم
تقدیم به روح بزرگ حکیم فرزانه توس
اشکالات فنی زیادی درین شعر دیده
میشود،
ولیکن آرزو داشتم برای روز
بزرگداشت حکیم ابیاتی رااز
خودم به زبان بیاورم،
چراکه عشقم ایران وایرانیست.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عاشقانه در مورد اسم حکیمه
حال این کهنه سواران چه غریبست غریب
گوئیا شرم ندارند زبیداد رقیب
با نگاهی همه شرم
با دلی زخمی از آن کینه تو
جای پا باز نمودیم به تاریکی شب
که در آن مجلس روحانی عشق
سایه اشک تو را بر مژه تفسیر کنیم
آسمان پلکم
من چنین ابری و بارانی و سرد
هرگز عمرندیدم
که رها گشته شود از دم دردی کش درد
کاش آن سرخ نگون بخت خدا
سرد می گشت و به من شیوه دل را می گفت
غم دل یا غم عاشق شده ها
غم سردی که دمادم شده تابوت عزا
گریه را وقت سحر در کفن ماه خدا
فاش سازید
که این زمزمه در چاه دل است
تیشه را باز ستانید ز فرهاد حکیم
تا دگر شعر نگون بختی شیرین نسراید به دل کوه عظیم
یا از آن آب که حافظ می لعلش خواند
دو سه ساغر بچشانیم و دو هم بگذاریم
تا دگر حسرت این عشق به ما نسپارد
غم این زمزمه دوری پوشالی را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد اسم حکیمه
چو مست روی توام ای حکیم فرزانه به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح که فارغ است سر زلف حور از شانه
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد لب ، دوبیتی لب سرخ و قرمز تو و بوسه و خال لب یار از حافظ
بهترین شعر در مورد اسم حکیمه
با دو حکیم از سر همخانگی شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت
حق دو نشاید که یکی بشنوند سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید بزم دو جمشید مقامی که دید
در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت خانه ز پرداختن آیین گرفت
هر دو به شبگیر نوائی زدند خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند ساخته خویش دو شربت خورند
تا که درین پایه قویدلترست شربت زهر که هلاهلترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند جان دو صورت به یک تن دهند
خصم نخستین قدری زهر ساخت کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جانپرورست زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شیر مرد زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست رهگذر زهر به تریاک بست
سوخت چو پروانه و پر باز یافت شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمید
داد به دشمن ز پی قهر او آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست قطرهای از خون دل آدمیست
باغ زمانه که بهارش توئی خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان خاک برین آب معلق نشان
بگذر ازین آب و خیالات او بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف مه خور و خورشید شکن چون کسوف
کین مه زرین که درین خرگهست غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد چرخت از آن روز بدین روز کرد
گر دل خورشید فروز آوری روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید بستری این لوح سیاه و سفید
تا چو عمل سنج سلامت شوی چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را راست کند عدل ترازوت را
هیچ هنرپیشه آزاد مرد در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا دین به نظامی ده و دنیا ترا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
زیباترین شعر در مورد اسم حکیمه
چون سلامان گشت تسلیم حکیم زیر ظل رافتش شد مستقیم
شد حکیم آشفتهی تسلیم او سحرکاری کرد در تعلیم او
بادههای دولتاش را جام ریخت شهدهای حکمتاش در کام ریخت
جام او ز آن باده، ذوقانگیز شد کام او ز آن شهد، شکر ریز شد
هر گه ابسالاش فرایاد آمدی وز فراق او به فریاد آمدی،
چون بدانستی حکیم آن حال را آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند هر چه خواهد، آفریند بیگزند
لیک چون یک دم از او غافل شود صورت هستی از او زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر بزم عشرت را نشاطانگیزتر
گوش گردون بر نوای چنگ اوست در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم کرد اندر زهره تاثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی برید عیش باقی را ز فانی برگزید
چون سلامان از غم ابسال رست دل به معشوق همایونفال بست،
دامنش ز آلودگیها پاک شد همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را پای او تخت فلکمعراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکرکش و هر لشکری حاضر آن جشن از هر کشوری
ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد رسم کشورداریاش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامهای از برای وی وصیتنامهای
بر سر جمع آشکارا و نهفت صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت:
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
جدیدترین شعر در مورد اسم حکیمه
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانهایست! بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
چون گل آدم سرشتند از نخست شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهی آن کار نتوانست هیچ بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم کای جهان را قبلهی امید و بیم!
هر کجا درماندهای را مشکلیست حل آن اندیشهی روشندلیست
سوخت ابسال و سلامان از غمش کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز نی سلامان را توان شد چارهساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو چارهجوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درماندهام در کف صد غصه مضطر ماندهام
داد آن دانا حکیم او را جواب کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من و آید اندر ربقهی فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهی حالش کنم جاودان دمساز ابسالاش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن بندهی فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج، یابد از دانا و دانایی علاج!»
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ناسپاسی ، شعر مولانا و سعدی و حافظ در مورد خیانت و نامردی
شعر درباره اسم حکیمه
«دیدهی اقبال من روشن به توست عرصهی آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کردهام تا گلی چون تو، به دست آوردهام
همچو گل از دست من دامن مکش! خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرقسای وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه! افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن! تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست پهلوی سیمینبران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن، وز تن گردان شوی گردنفکن،
به که از گردان مردافکن جهی پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد، بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهی رای توام خاک پای تختفرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول لیکن از بیصبری خویشام ملول
نیست از دست دل رنجور من صبر بر فرمودهات مقدور من
بارها با خویش اندیشیدهام در خلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم از آن ماه آمدهست، جان من در ناله و آه آمدهست
ور فتاده چشم من بر روی او کردهام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهی باغ کهن! آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت، حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را! روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینهات غرق نور معرفت آیینهات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش! بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلودهای مفتون مشو! وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالیمرتبه برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفسات به زیر انداخته در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام! کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است کاختیار کار بیرون از من است!»
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبا درباره اسم حکیمه
چون سلامان شد حریف ابسال را صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود داستانی بیکم و بیکاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبراناند از نخست گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر قشنگ درباره اسم حکیمه
حکیمی فداکار و یزدان پرست
که ایران بر او خانه ی اول است
چکامه سرایی خرد واژه ساز
سخن گستری هم که شد سر فراز
سخن سنج دانا از آوازه ها
زافسانه ها گفته او تازه ها
سرایم من اکنون به راه حکیم
که گفت او به من گوسخن ای سلیم
چو گفتم که من کی بدارم توان
که گویم به راحت سخن ها روان
بفرمود برمن که این نامه ام
سِتان و بخوان و گذر کن زِ خم
چو خواندی بگو تا بیاری پدید
سخن های زیبا ز رزمی جدید
توانی شوی چامه ساز و رها
چو بخرد بگردی روی از کُما
طناب سخن را بگیری به دست
بگویی سخن های نیکی پرست
خراسانی و همچو من گو سخن
بیاور زخود نو کتابی کهن
چو رفت از برم آن خداوند نام
شدم کهتر و ناتوان من زگام
کجا گفته ی من بباشد چو او
که او دُرّ و گوهر بسازد زمو
دگر باره گوید همان شاه گنج
پُر از مکر باشد سرای سپنج
بگفت ای کنارنگ دیگر دِرنگ
نیاید پسندیده ی وقتِ تنگ
برون شو زخواب و به گیتی بجوی
رهی را کنون تو در اینجا بپوی
چو گشتم برون در پی پند او
نوشتم سخن های فرمند او
در آنگه نوشتم سخن های خود
شبش قیره گون و پُراز دوده بود
به روز و به شب من نوشتم همی
سخن ها به سختی برانیدمی
پس از اندکی روی هم رفته باز
بیامد بشد این سخن ها دراز
کسی در من و من در آن من بُدم
چکامه مرا گفته او دم به دم
چو گفت آن حکیم برین در صفت
تو نام کنارنگ بنه بر صفت
از آن پس نهادم به بر نام خویش
کنارنگ دارای کردار و کیش
کنارنگ گوید سخن های نو
چودیگر شنیدی تو این را شنو
برایت بگویم کنون داسِتان
هم از این کنون و هم از باسِتان
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد وصال ، شوق وصال عشق و یار از مولانا و حافظ و سعدی
شعر عاشقانه درباره اسم حکیمه
جغد و حکیم
روزی جغدی بر سر خرابه ی نشسته بود
دلش از زمین زمان شکسته بود
حکیمی گذشت از آن وادی
جغد دیدش زد دادی
حکیم گفتا از چه مرا صدا میکنی؟
از چه در این خرابه نوا میکنی؟
حکیم گفتا به جغد دردت چیست؟
این همه ناله و آه از کیست؟
جغد خندید گفت ای حکیم
هردو دراین وادی تکیم
حکیم گفتا در این بیابان چه میکنی؟
بر سر این آسیابان چه میکنی؟
جغد گفتا ! روزی و روزگاری آبادی بود
میل به چرخیدن آسیا بادی بود
حکیم گفتا به جغد از روی طنز
دور گشتیم از قافلۀ شهر نطنز
خوب شد تا ترا پیدا شدم
هم چه پیر قونیه شیدا شدم
بحث عشق و مکتب و درس کتاب
حال بشنو ای حکیم دو تا حرف حساب
آنچه آنجا ترا آموخته اند
خشت خامی بود که از گِل پخته اند
حال بشنو قصه این جغد پیر
زاستاد سخن چند پند گیر
گفت روزی پیر شهر قونیه
تا توانی مستمندان دست گیر
باز جمشید تو همی دُردانه ی
با پند اندرز نَی همی بیگانه ی
آرزو دارم تو روزی هم حکیم دانا شوی
شهریار ایل خود خوانا شوی
هرکه تا امروز نامش زنده گشت
زندگی را او برایش پاینده گشت
آن خداوند حکیم است که مرا اندرز داد
آب شور وشیرین دو دریا هم مرز داد
ماه مبارک رمضان است دلها همه عاشق دریافت نور
الهی هستند از این شبهای قدری که در پیش است
دلهایمان را به نور ایمان منور کنیم شاید خداوند بار
گناهان مارا سبک نماید
دس بوس همه عزیزان دشمن زار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره اسم حکیمه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بهترین شعر درباره اسم حکیمه
ای یا ر تنهایی من از من چرا رنجیده ای
قدری نشین در بر من از من چرا رنجیده ای
با تاج شاهی میکنی حیران مرا در بزم ها
یک دم اگر افسرده ام از من چرا رنجیده ای
باناز تو وهم و خیال باشد مرا تخت و سریر
در ملک خود ماوا کنم ازمن چرا رنجیده ای
معشوقه طناز را هرشب به بوسم درخیال
بامن تویک دل میشوی ازمن چرارنجیده ای
جنت بود دستم اگر با من تو همراهی کنی
بخس ثمن عمرم نده از من چرا رنجیده ای
تاریک وتیره میشوم ترکم کنی یک دم مرا
دستم بگیردل خسته ام ازمن چرا رنجیده ای
دلبسته روی توام بی تو غریب و خسته ام
برمن نکن جور وستم ازمن چرا رنجیده ای
حاشا کنم هرگز تو را بی توکه من آواره ام
یک دم مرا تنها نزا راز من چرا رنجیده ای
لعل لبت خون میکند هرشب لب تکبیر من
راضی نشورسوا شوم ازمن چرا رنجیده ای
خون دلم گشته روان ازتو شررها خورده ام
شاکی زجورت نیستم از من چرا رنجیده ای
تنها تو را جویم شبان مویه کنم من تا سحر
دوری زمن کردی چراازمن چرا رنجیده ای
تنها نیم چون شهریارملک سخن رامن “حکیم”
شعری به هجوکی گفته ام ازمن چرا رنجیده ای
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ظلم ستیزی ، ظلم به مظلوم و مردم و زنان از شاملو و سعدی
زیباترین شعر درباره اسم حکیمه
می رسد ایام غم گردیده بازسنگین دلم
فاطمه گفتم جان آتش گرفته چون دلم
یک دهه گرسوگواری میکنیم با نام تو
چون محرم میرود سوی حسینت این دلم
آه ازآندم سقط شد محسن زجورکینه ها
میخ ودیوارمی فشارد چو پهلویت دلم
جای سیلی هست هنوزصورت ماه شما
زخم آن پهلوی بشکسته کند خونین دلم
غربت خاکت هنوزغوغا نموده درجهان
رمزرازمکتبت شوری به پا کرداین دلم
غصه زهرا شده غربت کوچهای هاشمی
آتش ودردرد جانکاهی بود بر این دلم
گشته ام با کاروان زینب ات چون سالها
ازبقیع وکربلا تا شام رود گریان این دلم
گشته ای مظلوم تاریخ چویارت مرتضی
گشته تشیع شبانگاهت اندوه سنگین دلم
همدم بغض علی درفراغت گشته چاه
نخلها گویند حدیث مویه ها بر این دلم
وای امما می کند مهدی هنوزهم دربقیع
ناله های زینب وکلثو م پیچد بر این دلم
شام را آتش زدند بازآتش زنان بیت علی
گوبگو مهدی بیابازکن عقده های این دلم
ای “حکیم “افروختی آتش ز شوق فاطمه
گو نظرکن یا بن زهرا جمعه ها براین دلم
” alt=”شعر در مورد اسم حکیمه ، عکس نوشته و عکس پروفایل تبریک تولد اسم حکیمه” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/29-5.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/29-5.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/29-5-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/29-5-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند.
.
عقل خواندش حکیم بازش گفت
حکمت صرف خوانمش نه حکیم
دهر گفتش کریم بازش گفت
کرم محض گویمش نه کریم
.
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیداییست
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست
.
طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب
همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی
توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟
ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی
.
دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش