- admin
- 4 دی 1400
- 12:35 ق.ظ
شعر در مورد خانه از سعدی
شعر در مورد خانه از سعدی
شعر در مورد خانه از سعدی ؛ مجموعه ای از زیباترین اشعار در مورد خانه همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد خانه از سعدی
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمیگنجد
چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویه غار در نمیگنجد
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمیگنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد
به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمیگنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمیگنجد
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
متن در مورد خاطرات خانه قدیمی
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
حتما بخوانید: شعر در مورد کلبه چوبی و تنهایی ، شعر در مورد کلبه عشق و جنگلی ، اشعار کوتاه و عاشقانه در مورد کلبه
شعر در مورد خانه از سعدی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر حافظ در مورد دنیای فانی
دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
چشمت چو تیغ غمزه خونخوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت
عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت
با هر که مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت
دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده یار برگرفت
سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت
حتما بخوانید: شعر در مورد خانه قدیمی پدری ، اشعاری زیبا در مورد خانه دوست ، زیباترین شعر در مورد خانه های قدیمی
شعر در مورد خانه عشق
چو بی گاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمیبیند که انسانیش نیست
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست
هر که را با ماه رویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
متن در مورد خانه پدری
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست
از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت
یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست
خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست
هوشم نماند و عقل برفت و سخن نبست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
حتما بخوانید: شعر در مورد کوچه ،های قدیمی باغ و تنهایی و بن بست عشق از سهراب سپهری
شعر کوتاه در مورد خانه قدیمی
چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است
عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که میرود متعلق به دامن است
شیرین به در نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است
حتما بخوانید: شعر در مورد تهران زیبا ، اشعاری زیبا در مورد تهران قدیم ، زیباترین شعر درباره تهران
شعری از بوستان سعدی با معنی
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدهست
آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیدهست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدهست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدهست
از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدهست
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدهست
سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدید است
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیدهست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه ویران شده
صد فصل بهار آید و
بیرون ننهم گام!
ترسم که بیایی تو و
در خانه نباشم…
حتما بخوانید: شعر در مورد پنجره ، شعر در مورد پنجره قدیمی و پنجره فولاد ، شعر در مورد پنجره های رنگی و باران و گلدان
شعر منزل
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز میبینم که در عالم پدیدار آمدهست
عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی میدهد اینک خریدار آمدهست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدهست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همیگویم که چشم از بهر این کار آمدهست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهست
آن چه بر من میرود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهست
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدهست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدهست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودهست جور یار بر یار آمدهست