- admin
- 23 آذر 1400
- 10:31 ق.ظ
قصه ی حماسه ی هرمز فارسی ششم
قصه ی حماسه ی هرمز فارسی ششم
دانلود فایل صوتی داستان حماسه ی هرمز کلاس ششم صوتی به همراه متن قصه ی حماسه ی هرمز فارسی ششم ابتدایی (گوش کن و بگو صفحه 52) در این نوشتار از جالب فا تقدیم شما خواهد شد.
همچنین قبلاً در مطلب دیگری جواب سوالات قصه حماسه هرمز تقدیم دانش آموزان عزیز شد که میتوانید با کلیک بر روی همین لینک بنفش، به آن مطلب هم دسترسی داشته باشید. با ادامه ی مطلب و شنیدن قصه ی حماسه ی هرمز همراه باشید.
دانلود داستان حماسه هرمز صوتی
در بخش بعدی متن کامل داستان حماسه ی هرمز از کتاب به سوی ساحل نوشته ی محمود حکیمی با اندکی کاهش و تغییر را تقدیم شما میکنم، با جالب فا همراه باشید.
قصه ی حماسه ی هرمز
با شنیدن خبر حمله ی لشکر مغول، دهقانان و کشاورزان، خانه و زندگی خود را رها میکردند و داخل شهر میرفتند تا شاید بتوانند خانوادهی خود را از چنگال مغولان خونخوار نجات دهند. در میان کشاورزان، فقط اعضای یک خانواده بودند که کلبهی خود را رها نکردند و تصمیم داشتند تا آخرین لحظات از خانهی خود دفاع کنند. لشکر مغول تا خانهی آن ها فاصلهی زیادی نداشت.
اینجا خانهی هرمز دهقان شجاعی بود، که اعتقاد داشت یک مسلمان هرگز در برابر دشمن تسلیم نمیشود. در این هنگام او به پسرانش گفت: گوش کنید! هنوز هم دیر نشده، آیا مایلید که تسلیم مغولها شویم؟
سه پسر جوانش فریاد کشیدند: هرگز!
هرمز با خوش حالی گفت : آفرین فرزندانم! مسلمان هرگز تسلیم نمی شود!
احمد پسر بزرگ هرمز گفت: پدر، من هرگز حاضر به تسلیم نیستم اما علتِ این پایداری را نمیفهمم. ما حتماً از مغولان شکست خواهیم خورد. آیا بهتر نبود که ما هم به داخل شهر میرفتیم و همراه همکیشان خود تا آخرین نفس میجنگیدیم؟
هرمز گفت: فرزندم، مردم شهر هنوز برای دفاع آماده نیستند، در حقیقت مغولان ما را غافلگیر کردند. ما باید سعی کنیم که از از حرکت لشکریان مغول جلوگیری کنیم تا مردم شهر آماده دفاع شوند. به نظر من این بزرگترین کمک به آنهاست. باید بدانید که در این نبرد هیچ کدام از ما زنده نمیماند. ما خود را فدای آئین و شرف و میهن خود میکنیم. فکر نکنید که اگر کشته شویم شکست خوردهایم، بر عکس، ما پیروز شدهایم.
هرمز کمی درنگ کرد و ناگهان گفت: آیا صدای پای اسبی را نمیشنوید؟ مثل اینکه اسب سواری به سرعت به کلبهی ما نزدیک میشود.
احمد فوراً در کلبه را باز کرد؛ سواری به کلبه نزدیک شد و دهانهی اسب خود را کشید. اسب ایستاد.
از چهره ی او معلوم بود که از مغولان نیست. او نگاهی به هرمز و پسرانش افکند و گفت: مگر نمیدانید مغولها خیلی نزدیک شده اند! چرا به شهر نمی روید؟
احمد جواب داد؟ ما همین جا از خود دفاع می کنیم.
سوار با تعجب گفت: شما چهار نفر چگونه می توانید در مقابل سیل لشکریان مغول مقاومت کنید؟
هرمز جلو آمد و گفت : شهر هنوز آماده دفاع نیست، ما میتوانیم آنها را معطل کنیم، تا شهر آماده نبرد شود.
سوار در حالیکه از آنها دور میشد فریاد زد: درود بر شما مردان فداکار!
در هنگام غروب گرد و غباری از دور نمایان میشد. آن ها لشکریان مغول بودند. جالب فا، ناگهان یکی از یاران قاجان که فرمانده بود به وسیله تیری که در سینه اش فرو رفته بود کشته شد و روی زمین افتاد.
هرمز از کلبه بیرون آمد و با صدایی که به غرش شیر شباهت داشت گفت: ای مغولان ناپاک دور شوید! چگونه انتظار دارید پیروانِ قرآن، پستی را بپذیرند و تسلیم شوند. من و فرزندانم مرگ را به شکست و خواری ترجیح میدهیم!
سردارِ مغول قهقهه ای زد و نیزه ای را به طرف پیرمرد پرتاب کرد. ولی پیرمرد به سرعت داخل کلبه رفت و در را بست.
قاجان ترسید و فکر کرد که افراد زیادی داخل آن کلبه باشند و برای همین کلبه را آتش زد.
هرمز و پسرانش بیرون آمدند.
قاجان نگاهی به آنها کرد و خندید و گفت: شما چهار نفر میخواهید با ما بجنگید؟
باران تیر بر سر هرمز شجاع و پسران قهرمان او باریدن گرفت و آنها نیز با تیرهای خود به دشمنان پاسخ دادند.
پس از مدتی کوتاه، یک تیر بلند در سینهی پیرمرد قهرمان فرو رفت. هرمز فریادی کشید و گفت: پیروز باد ایران!
و لحظاتی بعد، سه فرزند شجاعش چون برگ درخت بر روی زمین افتادند، درحالیکه تا آخرین لحظات، قلبشان از عشقِ به وطن لبریز بود.
چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر، زنده یک تن مباد
امیدوارم از خواندن قصه ی حماسه ی هرمز و شنیدن قصه ی حماسه ی هرمز فارسی ششم صوتی لذت برده باشید.