- admin
- 20 آذر 1400
- 3:49 ب.ظ
قصه یک قطره عسل فارسی ششم
قصه یک قطره عسل فارسی ششم
قصه یک قطره عسل فارسی ششم ابتدایی به همراه متن داستان یک قطره عسل پایه ششم دبستان در این نوشتار از جالب فا تقدیم شما خواهد شد.
در بخش بعدی متن کامل داستان یک قطره عسل فارسی پایه ششم (بر اساس کتاب قصههای سندبادنامه و قابوسنامه، سومین جلد از مجموعهی هشت جلدی قصههای خوب برای بچههای خوب، نوشتهی مهدی آذر یزدی) تقدیم شما میشود، با جالب فا همراه باشید.
متن داستان یک قطره عسل پایه ششم
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیت شده داشت که به او کمک میکرد. سگِ شکاری، سگی بود لاغر اندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید و همینکه شکارچی فرمان میداد سگ، خرگوشها و آهوها را دنبال میکرد و آنها را میگرفت و پیش صاحبش میآورد یا هر وقت شکارچی مرغی چیزی را با تیر میزد سگ میدوید و پیش از اینکه شکار بمیرد آن را زنده نزد شکارچی میرسانید.
یک روز مرد شکارچی با سگش به شکار رفت و در دنبال آهویی گذارشان به کوهستانی افتاد که خیلی سبز و خرم بود. در پستیها و بلندیها، درختها و گلها و علفهای فراوان روییده بود و در آن کوهستان به غاری رسیدند. شکارچی نگاه کرد و دید در اطراف غار زنبورهای عسل پرواز میکنند و از شکاف یک سنگ قطره قطره عسل میچکد. فهمید زنبورهای عسل در شکاف سنگها خانه دارند و اینطور که معلوم است مدتهاست پای انسانی به آنجا نرسیده و عسلهای زیادی جمع شده و لابلای سنگها از عسل لبریز شده و از شکاف سنگها عسل جاری شده و روی خاک خشک میشود. مرد شکارچی از دیدن این وضع بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «اگر هیچکس دیگر گذارش به اینجا نیفتد تا مدتی از زحمت شکار راحت میشوم و هر روز میآیم قدری از این عسل به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی میکنم و تا مدتها این عسل تمام نمیشود زیرا دامنهی کوه و صحرا پر از گل و سبزه است و زنبورها که در اینجا وطن دارند خیلی زیاد هستند و کارشان هم ساختن عسل است.» تنها مشکلی که در میان بود هجوم زنبورها بود. اما در دنیا هیج کاری بی زحمت نیست. شکارچی لباسهای خود را محکم بست و صورت خود را با پارچهای پوشاند و با احتیاط کوزههایی را که برای آب همراه داشت از عسل پُر کرد و به شهر برگشت و عسل را برای فروش به بازار برد و سگش هم همراهش بود. شکارچی به یک دکان بقالی نزدیک شد و گفت: «قدری عسل خالص دارم میخواهم بفروشم.»
مردِ بقال، کوزهی عسل را گرفت و کمی از آن را چشید و گفت: «آفرین بر تو و بر این عسل! من همیشه چند جور عسل موجود دارم، عسلی دارم که خودم آن را از دهات میآورم و تصفیه میکنم و موم آن را جدا میکنم و عسل خالص را میفروشم، عسل ديگری دارم که آن را با مومش از کندو خارج میکنند و میآورند و میخَرم و همانطور با موم میفروشم، عسل دیگری هست که تصفیه شده می آورند و جداگانه خرید و فروش میکنم و گاهی شربت قند و مربا با آن مخلوط کردهاند و مشتریهای عسلشناس آن را نمی پسندند، عسلهای خالص هم که از هر ولایتی میآورند مزهی مخصوص دیگری دارد اما این عسل از همهی آنها بهتر است، از عطر آن و مزهی آن معلوم است که عسلی خالص است و از ولایتی آمده که گلها و گیاهان آن معطر بوده است. من آدم با انصافی هستم و این عسل را از قیمت فروش بهترین عسلهایم گرانتر میخَرم. فقط میخواهم قول بدهی که هر چه عسل داری همیشه برای من بیاوری.»
شکارچی خوشدل شد و گفت: «بسیار خوب، قول میدهم. من با هیچکس دیگر صحبت نکردهام و عسل هم بسیار دارم، اگر بدانم که عسل را به قیمت حسابی خریدهای و مرا مغبون نکردهای هر روز یک کوزه از همین عسل برایت میآورم.»
مرد بقال خوشحال شد و کوزهی عسل را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و بعد خواست عسل را در ظرف دیگر بریزد و کوزهی خالی را هم بِکِشد و وزن خالص عسل را معلوم کند. این بقال در دکان یک راسو داشت که آن را به جای گربه نگاه داشته بود تا موشهای دُکّان را بگیرد و موقعی که میخواست عسل را در ظرف دیگر بریزد یک قطره عسل روی زمین چکید و راسو که مواظب کار بقال بود فوری جلو دوید تا عسل را از زمین بلیسد. در این هنگام سگِ شکاری که همراه مرد شکارچی بود و از اول از دیدن راسو ناراحت شده بود به راسو حمله کرد و گردن راسو را گاز گرفت و خون از گردن راسوجاری شد.
مرد بقال که به راسوی خودش خیلی علاقه داشت از حملهی سگ شکاری عصبانی شد و ناسزاگویان دست دراز کرد، چوب قپان را برداشت و با یک حرکت محکم بر فرق سگ کوبید و سگ گیج شد و بیهوش افتاد. مرد شکارچی که سگ خود را بسیار عزیز میداشت اوقاتش تلخ شد و کوزهی عسل را برداشت و بر سر مرد بقال شکست. مرد بقال فریادی زد و از هوش رفت، همسایهی روبروی بقال که این ماجرا را دیده بود بازاریها را خبر کرد و گروهی اطراف مرد شکارچی را گرفتند و شروع کردند به کتک زدن و ناسزا گفتن. جالب فا، درد شکارچی هم که خود را در برابر آنها تنها دید کارد شکاری خود را از کمر کشید و چند نفر را زخمی کرد و داد و فریاد بلند شد و در این حال پاسبانها سر رسیدند و مرد شکارچی و چند نفر از بازاریها را گرفتند و پیش داروغه بردند و گفتند: «این مرد بازار را شلوغ کرده و اینها با او گلاویز بودند.»
داروغه از یکی يکی تحقیق کرد و گفت: «بروید ببینید مرد بقال زنده است یا نه.» خبر آوردند که بقّال سالم است، سرش کمی زخم شده و چیزی نیست. داروغه همه را پیش قاضی فرستاد و گفت: «هر چه قاضی بزرگ رأی بدهد اجرا میشود.»
قاضی از مرد بقال و صیاد و همسایهی بقال و دیگران سرگذشت دعوا را پرسید. و بعد گفت: «راسو حیوان است و میخواست یک قطره عسل بخورد، راسو را نمیتوان مجازات کرد. سگ هم حیوان است و به راسو حمله کرده است، سگ را هم نمیتوان مجازات کرد. اما مرد بقال اگر اندکی گذشت و صبر و تحمل داشت سگ را هلاک نمیکرد و اگر شکارچی هم اندکی گذشت و انصاف داشت مرد بقال را نمیزد چون تقصیر از خودش بوده که سگ شکاری را به بازار آورده. مردم هم به طرفداری از همسایهی خود جمع شدهاند و اگر مرد شکارچی را کتک زده اند به خیال خودشان از همسایهی آشنای خود دفاع کرده اند و مرد شکارچی هم از ترسش کارد را کشیده و به خیال خودش از جان خود دفاع کرده. ما میتوانیم همه را جریمه کنیم و مجازات کنیم زیرا هر کدام وقتی ظلمی از کسی دیدند باید به داروغه و حاکم مراجعه کنند و نباید خودشان اختلاف کوچک را بزرگ کنند: حالا آیا کسی شکایت دارد؟»
از میان حاضران هیچکس حرفی نزد. قاضی گفت: «گناه شما همه نادانی است و تا وقتی مردم بیسواد و نادان و عوام هستند هر روز این چیزها پیدا میشود. اگر مردم همه باسواد و وظیفه شناسی باشند آن وقت شکارچی سگ شکاری را بی قید و بند به بازار نمیآورد و مرد بقال به جای گربه در دکان راسوی تربیتناپذیر نگاه نمیدارد و اگر سگی به راسوی حمله کند با چوب قپان سگ را نمیکشد بلکه به قاضی مراجعه میکند و تاوان آن را میگیرد و دعوا تمام میشود. و اگر سگی کشته شد یک انسان کوزهای را بر سر انسان دیگر نمیکوبد بلکه به حاکم مراجعه میکند و قیمت سگ را مطالبه میکند. وقتی شهر داروغه و محتسب و حاکم و قاضی دارد همهی این اختلافها تا کوچک است حل میشود اما عیب بزرگ جهل و نادانی است. همهی جنگها و دعواها از اول کوچک است و مردم نادان آنها را بزرگ میکنند. این دعوا هم از یک قطره عسل شروع شده است و چون صیاد که باعث این فتنه بود سگش را از دست داده و کسی هم شکایتی ندارد همه را مرخص میکنم.»
در بخش بعدی فایل PDF داستان یک قطره عسل را دانلود کنید.
امیدوارم از خواندن قصه یک قطره عسل فارسی پایه ششم ابتدایی لذت برده باشید و جالب فا را به خاطر بسپارید.