جدید ترین عناوین خبری امروز
جالب فا

توجه: رمز عبور شما به صورت اتوماتیک به ایمیل شما ارسال خواهد شد.

  • admin
  • 28 آذر 1400
  • 12:31 ق.ظ

شعر مولانا در مورد حرف مردم

شعر مولانا در مورد حرف مردم

شعر مولانا در مورد حرف مردم ؛ بهترین اشعار مولانا درباره حرف مردم همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر مولانا در مورد حرف مردم

آن کری را گفت افزون مایه‌ای

که ترا رنجور شد همسایه‌ای

گفت با خود کر که با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

لیک باید رفت آنجا نیست بد

چون ببینم کان لبش جنبان شود

من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

چون بگویم چونی ای محنت‌کشم

او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

من بگویم شکر چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ماش با

من بگویم صحه نوشت کیست آن

از طبیبان پیش تو گوید فلان

من بگویم بس مبارک‌پاست او

چونک او آمد شود کارت نکو

پای او را آزمودستیم ما

هر کجا شد می‌شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست کرد

پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد

گفت چونی گفت مردم گفت شکر

شد ازین رنجور پر آزار و نکر

کین چه شکرست او مگر با ما بدست

کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست

بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر

گفت نوشت باد افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او

که همی‌آید به چاره پیش تو

گفت عزرائیل می‌آید برو

گفت پایش بس مبارک شاد شو

کر برون آمد بگفت او شادمان

شکر کش کردم مراعات این زمان

گفت رنجور این عدو جان ماست

ما ندانستیم کو کان جفاست

خاطر رنجور جویان شد سقط

تا که پیغامش کند از هر نمط

چون کسی که خورده باشد آش بد

می‌بشوراند دلش تا قی کند

کظم غیظ اینست آن را قی مکن

تا بیابی در جزا شیرین سخن

چون نبودش صبر می‌پیچید او

کین سگ زن‌روسپی حیز کو

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود

کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل‌آرامیست

این عیادت نیست دشمن کامیست

تا ببیند دشمن خود را نزار

تا بگیرد خاطر زشتش قرار

بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند

دل به رضوان و ثواب آن دهند

خود حقیقت معصیت باشد خفی

بس کدر کان را تو پنداری صفی

همچو آن کر کو همی پنداشتست

کو نکویی کرد و آن بر عکس جست

او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام

حق همسایه بجا آورده‌ام

بهر خود او آتشی افروختست

در دل رنجور و خود را سوختست

فاتقوا النار التی اوقدتم

انکم فی المعصیه ازددتم

گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا

صل انک لم تصل یا فتی

از برای چارهٔ این خوفها

آمد اندر هر نمازی اهدنا

کین نمازم را میامیز ای خدا

با نماز ضالین و اهل ریا

از قیاسی که بکرد آن کر گزین

صحبت ده‌ساله باطل شد بدین

خاصه ای خواجه قیاس حس دون

اندر آن وحیی که هست از حد فزون

گوش حس تو به حرف ار در خورست

دان که گوش غیب‌گیر تو کرست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد مردم شهر

حرف مردم باد است باورش بیهوده
تو چرا می‌ شنوی؟ این همیشه بوده

 حتما بخوانید: متن در مورد حرف مفت مردم ؛ جملات کوتاه و زیبا در مورد حرف مفت مردم 

شعر مولانا در مورد حرف مردم

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش

من فسون تو نخواهم خورد بیش

ترهات از دعوی و دعوت مگو

رو سخن از کبر و از نخوت مگو

چند حرف طمطراق و کار بار

کار و حال خود ببین و شرم‌دار

کبر زشت و از گدایان زشت‌تر

روز سرد و برف وانگه جامه تر

چند دعوی و دم و باد و بروت

ای ترا خانه چو بیت العنکبوت

از قناعت کی تو جان افروختی

از قناعتها تو نام آموختی

گفت پیغامبر قناعت چیست گنج

گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج

این قناعت نیست جز گنج روان

تو مزن لاف ای غم و رنج روان

تو مخوانم جفت کمتر زن بغل

جفت انصافم نیم جفت دغل

چون قدم با میر و با بگ می‌زنی

چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی

با سگان زین استخوان در چالشی

چون نی اشکم تهی در نالشی

سوی من منگر بخواری سست سست

تا نگویم آنچ در رگهای تست

عقل خود را از من افزون دیده‌ای

مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای

همچو گرگ غافل اندر ما مجه

ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به

چونک عقل تو عقیلهٔ مردمست

آن نه عقلست آن که مار و کزدمست

خصم ظلم و مکر تو الله باد

فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد

هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب

مارگیر و ماری ای ننگ عرب

زاغ اگر زشتی خود بشناختی

همچو برف از درد و غم بگداختی

مرد افسونگر بخواند چون عدو

او فسون بر مار و مار افسون برو

گر نبودی دام او افسون مار

کی فسون مار را گشتی شکار

مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار

در نیابد آن زمان افسون مار

مار گوید ای فسون‌گر هین و هین

آن خود دیدی فسون من ببین

تو به نام حق فریبی مر مرا

تا کنی رسوای شور و شر مرا

نام حقم بست نی آن رای تو

نام حق را دام کردی وای تو

نام حق بستاند از تو داد من

من به نام حق سپردم جان و تن

یا به زخم من رگ جانت برد

یا که همچون من به زندانت برد

زن ازین گونه خشن گفتارها

خواند بر شوی جوان طومارها

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حرف مفت مردم

بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است

 حتما بخوانید: متن در مورد حرف مردم مهم نیست ، متن کوتاه درباره بیخیال حرف مفت مردم 

شعر مولانا در مورد حرف مردم

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست

زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد

شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد

آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست

بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی

سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست

ای جان جان جانان از ما سلام برخوان

رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امانست

چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری

چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست

چون کوفت او در دل ناآمده به منزل

دانست جان ز بویش کان یار مهربانست

آن کو کشید دستت او آفریده‌ستت

وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست

او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوفست

او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست

آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم

شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست

چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه

پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست

دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد

باران نبات‌ها را در باغ امتحانست

بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی

هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست

خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او

خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

متن در مورد حرف مفت مردم

دگر من خسته ام از حرف مردم
شدم در کوچه عشق تو من گم
مگر مهمان چشمانت نبودم
چرا فرقی ندارد جو و گندم

 حتما بخوانید: متن بیخیال حرف مردم ، با حرف مردم زندگی نکن + متن حرف مردم مهم نیست

شعر مولانا در مورد حرف مردم

بگو دل را که گرد غم نگردد

ازیرا غم به خوردن کم نگردد

نبات آب و گل جمله غم آمد

که سور او به جز ماتم نگردد

مگرد ای مرغ دل پیرامن غم

که در غم پر و پا محکم نگردد

دل اندر بی‌غمی پری بیابد

که دیگر گرد این عالم نگردد

دلا این تن عدو کهنه تست

عدو کهنه خال و عم نگردد

دلا سر سخت کن کم کن ملولی

ملول اسرار را محرم نگردد

چو ماهی باش در دریای معنی

که جز با آب خوش همدم نگردد

ملالی نیست ماهی را ز دریا

که بی‌دریا خود او خرم نگردد

یکی دریاست در عالم نهانی

که در وی جز بنی آدم نگردد

ز حیوان تا که مردم وانبرد

درون آب حیوان هم نگردد

خموش از حرف زیرا مرد معنی

بگرد حرف لا و لم نگردد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد مردم نادان

مردم بگفتند و تو بگرفتی و عالم در گرفت
شد تمام زندگی سخت، از آن شرمندگی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد حرف مردم

هله هش دار که در شهر دو سه طرارند

که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند

که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند

سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند

ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست

همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند

صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هااند

در جهانند ولی از دو جهان بیزارند

همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند

دشمن همدگرند و به حقیقت یارند

خرفروشانه یکی با دگری در جنگند

لیک چون وانگری متفق یک کارند

همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند

مثل ماه و ستاره همه شب سیارند

گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود

روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند

دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان

سرورانند که بیرون ز سر و دستارند

شکرانند که در معده نگردند ترش

شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند

مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو

زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند

بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست

زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند

 حتما بخوانید: شعر در مورد حرف زدن ، شعر حرف بیهوده و حرف مفت و حرف مردم و یاوه گویان

شعر مولانا در مورد سکوت

پشتمان طرح نقشه هایی هست
پشت هر نقشه حرف بسیار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند
پشتمان حرف مفت بسیار است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد حرف مردم

ای بخاری را تو جان پنداشته

حبه زر را تو کان پنداشته

ای فرورفته چو قارون در زمین

وی زمین را آسمان پنداشته

ای بدیده لعبتان دیو را

لعبتان را مردمان پنداشته

ای کرانه رفته عشق از ننگ تو

ای تو خود را در میان پنداشته

ای گرفته چشمت آب از دود کفر

دود را نور عیان پنداشته

ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم

عاشقان را همچنان پنداشته

مستی شهوت نشان لعنت است

ای نشان را بی‌نشان پنداشته

ای تو گندیده میان حرف و صوت

وی خدا را بی‌زبان پنداشته

ماهتابش می‌زند بر کوریت

ای تو مه را هم نهان پنداشته

هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام

ای تو هجو دیگران پنداشته

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر حافظ در مورد حرف مفت

پیش ما لاف حقیـــقت نیست حرف مُفــــت کس

بین نامـــــردی و مـــردی راه صـــــد فرسنگ بُود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد حرف مردم

ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی

گر دلشده‌ای چند پی نان و کبابی

آتش خور در عشق به مانند شترمرغ

اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی

لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت

این چرخ فریبنده و این برق سحابی

هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را

بی‌لقمه او در دل و جان رزق بیابی

آن وقت که از ناف همی‌خورد تنت خون

نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی

آن ماهی چه خورده‌ست که او لقمه ما شد

در چشم نیاید خورش مردم آبی

از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا

زان راه شود فربه و زان ماه خضابی

گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی

چون سنبله شد دانه در این روز خرابی

آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت

من مردم و زنده شدم از داد ثوابی

خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی

نظاره سرسبزی اموات ترابی

ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم

امروز چو سرویم سرافراز و خطابی

بی‌حرف سخن گوی که تا خصم نگوید

کاین گفت کسان است و سخن‌های کتابی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر حافظ در مورد حرف مردم

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

 حتما بخوانید: شعر در مورد حرف مردم ، و حرف مفت و حرف بیهوده زدن و امان از حرف مردم 

شعر مولانا در مورد پشت سر حرف زدن

بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری

بیا به دعوت شیرین ما چه می‌شوری

حیات موج زنان گشته اندر این مجلس

خدای ناصر و هر سو شراب منصوری

به دست طره خوبان به جای دسته گل

به زیر پای بنفشه به جای محفوری

هزار جام سعادت بنوش ای نومید

بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری

هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا

شراب روح فزای و سماع طنبوری

جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف

به پیش مؤمن و کافر نهاده کافوری

میان بحر عسل بانگ می‌زند هر جان

صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری

فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان

خراب و مست رهیده ز ناز مستوری

قیامت‌ست همه راز و ماجراها فاش

که مرده زنده کند ناله‌های ناقوری

برآر باز سر ای استخوان پوسیده

اگر چه سخره ماری و طعمه موری

ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون

بپوش خلعت میری جزای مأموری

تو راست کان گهر غصه دکان بگذار

ز نور پاک خوری به که نان تنوری

شکوفه‌های شراب خدا شکفت بهل

شکوفه‌ها و خمار شراب انگوری

جمال حور به از بردگان بلغاری

شراب روح به از آش‌های بلغوری

خیال یار به حمام اشک من آمد

نشست مردمک دیده‌ام به ناطوری

دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی

چه عار دارد سیاح جان از این عوری

درخت شو هله ای دانه‌ای که پوسیدی

تویی خلیفه و دستور ما به دستوری

کی دیده‌ست چنین روز با چنان روزی

که واخرد همه را از شبی و شب کوری

کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا

جهان شده‌ست چو سینا و سینه نوری

دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان‌ها

که کدخدای مقیمان بیت معموری

مباش بسته مستی خراب باش خراب

یقین بدانک خرابیست اصل معموری

خراب و مست خدایی در این چمن امروز

هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری

به دست ساقی تو خاک می‌شود زر سرخ

چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری

صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست

تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری

غلام شعر بدانم که شعر گفته توست

که جان جان سرافیل و نفخه صوری

سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است

که دیر و دور دهد دست وای از این دوری

ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان

اگر غفار نباشد بس است مغفوری

کز آن طرف شنوااند بی‌زبان دل‌ها

نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری

بیا که همره موسی شویم تا که طور

که کلم الله آمد مخاطبه طوری

که دامنم بگرفته‌ست و می‌کشد عشقی

چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری

ز دست عشق کی جسته‌ست تا جهد دل من

به قبض عشق بود قبضه قلاجوری

دیدگاه ها 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *