- admin
- 26 آذر 1400
- 11:19 ق.ظ
شعر در مورد عقاب و کلاغ
شعر در مورد عقاب و کلاغ
شعر در مورد عقاب و کلاغ ، شعر عقاب و کلاغ پروین اعتصامی همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد عقاب و کلاغ
غم قفس به کنار….
آن چه عقاب را پیر می کند،
پرواز زاغ بی سر و پاست!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عقاب و کلاغ
ریرا …!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمیمیرند!
شعر در مورد عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب
دیدکش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهی کار
گشت بر باد سبکسیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد عقاب و کلاغ
وان شبان بیمزده، دلنگران
شد پی برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عقاب و کلاغ
آشیان داشت در آن دامن دشت
زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا دربرده
سالها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
زآسمان سوی زمین شب به شتاب
گفت: “ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم هرچه تو میفرمایی.”
شعر در مورد عقاب
گفت: “ما بندهی درگاه توایم
تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده، بگو: فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم.”
این همه گفت ولی با دل خویش
گفتوگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قویپنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد عقاب و کلاغ
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دورترک جای گزید.
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که “مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گرچه از عمر دل سیری نیست
مرگ میآید و تدبیری نیست
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عقاب و کلاغ
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید
که یکی زاغ سیهروی پلید
با دوصد حیله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردهست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
شعر در مورد عقاب
از سر حسرت با من فرمود:
کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفتهست
یک گل از صد گل تو نشکفتهست
چیست سرمایهی این عمر دراز؟
رازی اینجاست، تو بگشا این راز.”
زاغ گفت: “ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد عقاب و کلاغ
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر
بادها راست فراوان تأثیر
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود، پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم
کز بلندی رخ برتافتهایم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر مولانا در مورد صلح و دوستی
شعر عقاب و کلاغ
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردارخوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چارهی رنج تو زان آسان است
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمهی خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکتهی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
شعر در مورد عقاب
خانهای در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گستردهی الوانی هست
خوردنیهای فراوانی هست.”
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفرهی خود کرد نگاه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد عقاب و کلاغ
گفت: “خوانی که چنین الوان است
لایق حضرت این مهمان است
میکنم شکر که درویش نیام
خجل از ماحضر خویش نیام”
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند.
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عقاب و کلاغ
سینهی کبک و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمهی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد، بست دمی دیدهی خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
شعر در مورد عقاب
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت: “ای یار! ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بنار
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیام در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد.”
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او ماند شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این اوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود.