- admin
- 29 آذر 1400
- 8:52 ق.ظ
شعر در مورد زفاف
شعر در مورد زفاف
شعر در مورد زفاف ، اشعاری در مورد پیوند ازدواج و شب زفاف همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد زفاف
کار من با شکر و عود آمدست اندر زفاف
وین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطر
عود و شکر ده به من کین غم به من آن می کند
کاب و آتش می کند پیوسته باعود و شکر
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد خواهر ، برادر و خواهر زن و خواهر زاده و خواهر شوهر
شعر درباره زفاف
فرخنده باد تا ابد این سور و این زفاف
بر خسرو زمانه و شهزاده زمن
جمشید عهد، شیخ حسن، آفتاب جاه
دارای ملک پرور و نویین صف شکن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر برای زفاف
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند
که او میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در باره زفاف
امروز طوافست طوافست طواف
دیوانه معافست معافست معاف
نی جنگ و مصافست و مصافست
مصاف وصل است و زفافست زفافست زفاف
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد خدا ، کودکانه از حافظ و سعدی و مولانا و قیصر امین پور
شعر با زفاف
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درمورد زفاف
ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته ای من معاف
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر با کلمه زفاف
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد آزادی ، آزادگی و اختیار و پرنده + آزادی بیان و زندان
شعر با کلمه ی زفاف
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد زفاف
مبارکی که بود در همه عروسی ها
در این عروسی ما باد ای خدا
تنها مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید
مبارکی ملاقات آدم و حوا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره زفاف
مبارک باد بر ما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو صهبا و چو حلوا این عروسی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد آسمان ، ابری و آبی و پرستاره شب و کویر و عشق و زمین و پرواز
شعر درباره ی زفاف
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر کودکانه در مورد زفاف
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر مفهومی در مورد زفاف
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هم وثاقی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بهار ، شیراز برای کودکان و نوروز و عشق و طبیعت و دوبیتی کوتاه
شعرهای کودکانه در مورد زفاف
بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر هر شب
عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
سعادت چون گلی پرورد خواهد
به بار آید پس آنگه مرد خواهد
نخست اقبال بردوزد کلاهی
پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
بجز شیرین همه فرموش بادت
به خلوت بر زبان نیکنامی
فرستادش به هشیاری پیامی
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم باده هم ساقی کن امشب
مشو شیرین پرست ار می پرستی
که نتوان کرد با یک دل دو مستی
چو مستی مرد را بر سر زند دود
کبابش خواهتر خواهی نمکسود
دگر چون بر مرادش دست باشد
بگوید مست بودم مست باشد
اگر بالای صد بکری برد مست
به هشیاری هشیاران کشد دست
بسا مستا که قفل خویش بگشاد
به هشیاری ز دزدان کرد فریاد
خوش آمد این سخن شاه عجم را
بگفتا هست فرمان آن صنم را
ولیکن بود روز باده خوردن
جگرخواری نمیشایست کردن
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا
گهی گفتی به ساقی نغمه رود
بده جامی که باد این عیش بدرود
گهی با باربد گفتی می از جام
بزن کامسال نیکت باد فرجام
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده
به شادی هر زمان میخورد کاسی
بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد
شود سوی عروس خویش داماد
چنان بدمست کش بیهوش بردند
بجای غاشیش بر دوش بردند
چو شیرین در شبستان آگهی یافت
که مستی شاه را از خود تهی یافت
به شیرینی جمال از شاه بنهفت
نهادش جفتهای شیرینتر از جفت
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی
نشاید کرد با مستان حریفی
عجوزی بود مادر خوانده او را
ز نسل مادران وا مانده او را
چگویم راست چون گرگی به تقدیر
نه چون گرگ جوان چون روبه پیر
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته
تنی چون خرکمان از کوژپشتی
برو پشتی چو کیمخت از درشتی
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هر یکی زهری به شیشه
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه بر نهاده
نه بینی! خرگهی بر روی بسته
نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه
بدان تا مستیش را آزماید
که مه را ز ابر فرقی مینماید؟
ز طرف پرده آمد پیر بیرون
چو ماری کاید از نخجیر بیرون
گران جانی که گفتی جان نبودش
به دندانی که یک دندان نبودش
شه از مستی در آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود
ولیک آن مایه بودش هوشیاری
که خوشتر زین رود کبک بهاری
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کاهوی فربه در افکند
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید
وزان صد گرگ روباهی نیرزید
کلاغی دید بر جای همائی
شده در مهد ماهی اژدهائی
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست
خیال خواب یا سودای مستیست
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت
چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت
ولی چون غول مستی رهزنش بود
گمان افتاد کان مادر زنش بود
در آورد از سر مستی به دو دست
فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست
به صد جهد و بلا برداشت آواز
که مردم جان مادر چارهای ساز
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید
به فریادش رسیدن مصلحت دید
برون آمد ز طرف هفت پرده
بنامیزد رخی هر هفت کرده
چه گویم چون شکر شکر کدامست
طبرزد نه که او نیزش غلام است
چو سروی گر بود در دامنش نوش
چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش
مهی خورشید با خوبیش درویش
گلی از صد بهارش مملکت بیش
بتی کامد پرستیدن حلالش
بهشتی نقد بازار جمالش
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته
جهانافروز دلبندی چه دلبند
به خرمنها گل و خروارها قند
بهاری تازه چون گل بر درختان
سزاوار کنار نیکبختان
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را
عقیق میم شکلش سنگ در مشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت
نسیمش در بها هم سنگ جان بود
ترازو داری زلفش بدان بود
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چو دیده نقش او از تاب رفته
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ
ترازوگاه جو میزد گهی سنگ
لب و دندانی از عشق آفریده
لبش دندان و دندان لب ندیده
رخ از باغ سبک روحی نسیمی
دهان از نقطه موهوم میمی
کشیده گرد مه مشگین کمندی
چراغی بسته بر دود سپندی
به نازی قلب ترکستان دریده
به بوسی دخل خوزستان خریده
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز
سپید و نرم چون قاقم برو پشت
کشیده چون دم قاقم ده انگشت
تنی چون شیر با شکر سرشته
تباشیرش به جای شیر هشته
زتری خواست اندامش چکیدن
ز بازی زلفش از دستش پریدن
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمار آلوده چشمی کاروان زن
ز خاطرها چو باده گر دمی برد
ز دلها چون مفرح درد میبرد
گل و شکر کدامین گل چه شکر
به او او ماند و بس الله اکبر
ملک چون جلوه دلخواه نو دید
تو گفتی دیو دیده ماه نو دید
چو دیوانه ز مه نو برآشفت
در آن مستی و آن آشفتگی خفت
سحرگه چون به عادت گشت بیدار
فتادش چشم بر خرمای بیخار
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست
نبیذ تلخ گشته سازگارش
شکسته بوسه شیرین خمارش
نهاده بر دهانش ساغر مل
شکفته در کنارش خرمن گل
دو مشگین طوق در حلقش فتاده
دو سیمین نار بر سیبش نهاده
بنفشه با شقایق در مناجات
شکر میگفت فیالتاخیر آفات
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز از راه برخاست
خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است
به خوزستان در آمد خواجه سرمست
طبرزد میربود و قند میخست
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده
نه صبحی زان مبارکتر دمیده
سر اول به گل چیدن در آمد
چون گل زان رخ به خندیدن در آمد
پس آنگه عشق را آوازه در داد
صلای میوهای تازه در داد
که از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش
گهی باز سپید از دست شه جست
تذرو باغ را بر سینه بنشست
گهی از بس نشاطانگیز پرواز
کبوتر چیره شد بر سینه باز
گوزن ماده میکوشید با شیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت
برون برد از دل پر درد او درد
برآورد از گل بی گرد او گرد
حصاری یافت سیمین قفل بر در
چو آب زندگانی مهر بر سر
نه بانگ پای مظلومان شنیده
نه دست ظالمان بر وی رسیده
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
به پیکان لعل پیکانی همی سفت
مگر شه خضر بود و شب سیاهی
که در آب حیات افکند ماهی
چو تخت پیل شه شد تخته عاج
حساب عشق رست از تخت و از تاج
به ضرب دوستی بر دست میزد
دبیرانه یکی در شصت میزد
نگویم بر نشانه تیر میشد
رطب بیاستخوان در شیر میشد
شده چنبر میانی بر میانی
رسیده زان میان جانی به جانی
چکیده آب گل در سیمگون جام
شکر بگداخته در مغز بادام
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته
به یکجا آب و آتش عهد بسته
ز رنگآمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پرشنگرف و سیماب
شبان روزی به ترک خواب گفتند
به مرواریدها یاقوت سفتند
شبان روزی دگر خفتند مدهوش
بنفشه در بر و نرگس در آغوش
به یکجا هر دو چون طاوس خفته
که الحق خوش بود طاوس جفته
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند
خدا را آفرین از سر گرفتند
به آب اندام را تادیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند
ز دست خاصگان پرده شاه
نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون
ز حنا دستها را کرده گلگون
ملک روزی به خلوتگاه بنشست
نشاند آن لعبتان را نیز بر دست
به رسم آرایشی در خوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد
همایون را به شاپور گزین داد
طبرزد خورد و پاداش انگبین داد
همیلا را نکیسا یار شد راست
سمن ترک از برای باربد خواست
ختن خاتون ز روی حکمت و پند
بزرگ امید را فرمود پیوند
پس آنگه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور
چو آمد دولت شاپور در کار
در آن دولت عمارت کرد بسیار
از آن پس کار خسرو خرمی بود
ز دولت بر مرادش همدمی بود
جوانی و مراد و پادشاهی
ازین به گر بهم باشد چه خواهی
نبودی روز و شب بیباده و رود
جهان را خورد و باقی کرد بدرود
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست
غم کار جهان خوردن چه کارست
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد
قضای عیش چندین ساله میکرد
پس از یک چند چون بیدار دل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی بر کند
ز هستی تا عدم موئی امید است
مگر کان موی خود موی سپید است
چو در موی سیاه آمد سپیدی
پدید آمد نشان ناامیدی
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی
هوای باغ چندانی بود گرم
که سبزی را سپیدی دارد آزرم
چو بر سبزه فشاند برف کافور
با باد سرد باشد باغ معذور
سگ تازی که آهو گیر گردد
بگیرد آهویش چون پیر گردد
کمان ترک چون دور افتد از تیر
دفی باشد کهن با مطربی پیر
چو گندم را سپیدی داد رنگش
شود تلخ ار بود سالی درنگش
چو گازر شوی گردد جامه خام
خورد مقراضه مقراض ناکام
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد
سیاه مطبخی راگو میندیش
که داری آسیائی نیز در پیش
اگر در مطبخت نامست عنبر
شوی در آسیا کافور پیکر
برآنکس کاسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود را فشاند
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد
به صد دریا نشاید غسل او کرد
جوانی چیست سودائی است در سر
وزان سودا تمنائی میسر
چو پیری بر ولایت گشت والی
برون کرد از سر آن سودا بسالی
جوانی گفت پیری را چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش داد پیر نغز گفتار
که در پیری تو خود بگریزی از یار
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد
چو سیماب از بت سیمین گریزد
سیه موئی جوان را غم زداید
که در چشم سیاهان غم نیاید
غم از زنگی بگرداند علم را
نداند هیچ زنگی نام غم را
سیاهی توتیای چشم از آنست
که فراش ره هندوستانست
مخسب ای سر که پیری در سر آمد
سپاه صبحگاه از در در آمد
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش
هنوز این پنبه ناری از گوش
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت
ز پیری در جوانی یاس من یافت
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد
جهان بدعهد بود اندیشه میکرد
گهی بر تخت زرین نرد میباخت
گهی شبدیز را چون بخت میتاخت
گهی میکرد شهد باربد نوش
گهی میگشت با شیرین هم آغوش
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز
بشد هر چار نزهتگاه پرویز
ازان خواب گذشته یادش آمد
خرابی در دل آبادش آمد
چو میدانست کز خاکی و آبی
هر آنچ آباد شد گیرد خرابی
مه نو تا به بدری نور گیرد
چو در بدری رسد نقصان پذیرد
درخت میوه تا خامست خیزد
چو گردد پخته حالی بر بریزد
شعر زفاف خسرو و شیرین از نظامی