جدید ترین عناوین خبری امروز
جالب فا

توجه: رمز عبور شما به صورت اتوماتیک به ایمیل شما ارسال خواهد شد.

  • admin
  • آذر 28, 1400
  • 12:08 ب.ظ

شعر در مورد ذهن

شعر در مورد ذهن

شعر در مورد ذهن زیبا و آشفته و خراب ، شعر در مورد معلولین ذهنی ، شعر در مورد ذهن از مولانا همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد ذهن

ذهن ما زندان است

ما در آن زندانی

قفل آن را بشکن

در آن را بگشای

و برون آی از این دخمه‌ی ظلمانی

نگشایی گل من

خویش را حبس در آن خواهی کرد

همدم جهل در آن خواهی شد

همدم دانش و دانایی محدوده‌ی خویش

و در این ویرانی

همچنان تنگ نظر می‌مانی

هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است

ذهن بی‌پنجره بی پیغام است

ذهن بی‌پنجره دودآلود است

ذهن بی‌پنجره بی‌فرجام است

بگشاییم در این تاریکی روزنه‌ای

و بسازیم در آن پنجره‌ای

بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد

بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

بگذاریم که هر کوه طنینی فکند

بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد

بگشاییم کمی پنجره را

بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

و به مهمانی عالم برود

گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم

بگذاریم به آبادی عالم قدمی

و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

طعم احساس جهان را بچشیم

و ببخشیم به احساس جهان خاطره‌ای

ما به افکار جهان درس دهیم

و ز افکار جهان مشق کنیم

و به میراث بشر

دین خود را بدهیم

سهم خود را ببریم

خبری خوش باشیم

و خروسی باشیم

که سحر را به جهان مژده دهیم

نور را هدیه کنیم

و بکوشیم جهان

به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد

و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی در ذهن زمان

و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق در قلب زمین

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید کاشت

ور نکاری گل من

علف هرز در آن می‌روید

زحمت کاشتن یک گل سرخ

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا

تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن

نازنین

نازنین

نازنین

هرگز آدم، آدم نشود

مجتبی کاشانی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن زیبا

 این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید

تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن خراب

ذهن ما زندان است

ما در آن زندانی

قفل آن را بشکن

در آن را بگشای

و برون آی از این دخمه ی ظلمانی

نگشایی گل من

خویش را حبس در آن خواهی کرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن آشفته

 معانی هنرت داد فهم را تعلیم

معالی شرفت کرد ذهن را تلقین

جستحو کنید در سایت : شعر با اسم غزال ، شعر کوتاه و عاشقانه غزال و آهو با کلمه غزال

شعر در وصف ذهن

ذهن بی پنجره بی پیغام است

ذهن بی پنجره دود آلود است

ذهن بی پنجره بی فرجام است

بگشاییم در این تاریکی روزنه ای

و بسازیم در آن پنجره ای

بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد

بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن آشفته

اگر که نتوانتم تو را تا ابد ببینم

بدان که همواره تو همراه من خواهی بود

از درون

و از برون

همراه من خواهی بود

بر نوک انگشتانم

بر تیغه های ذهنم

و در میانه ها

در میانه های آنچه که هستم

از آنچه که از من باقی خواهد ماند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید کاشت

و نکاری گل من

علف هرز در آن می روید

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

جدیدترین شعر در مورد ذهن

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود

اگر دفتر خاطرات طراوت

 پر از ردپای دقایق نبود

اگر ذهن آیینه خالی نبود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن زیبا

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

بهترین شعر در مورد ذهن

وقتی به هم نزدیک می‌شویم

بیش‌تر از هم فاصله می‌گیریم

وقتی با هم هستیم

بیش‌تر تنهاییم

آرام آرام

خانه‌ای در ذهن‌مان شکل می‌گیرد

او تنهاست

من هم تنهایم

و از دودکش خانه

اندوه بالا می‌رود

دیوارهای گلی نامریی

لخت و عور

به هر طرف که می‌نگریم

به خودمان برمی‌خوریم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن

شبیه موریانه،خاطرت در ذهن می ماند

که میپوسد مرا کم کم به آرامی و پنهانی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

زن ها هر آنچه را

که از قلب هایشان پاک می کنند

در ذهنشان می نویسند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد معلولین ذهنی

 هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده – پر غرور

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شوقی ، که چو گل دل شکفاند ، عشق است

ذهنی ، که رموز عشق داند ، عشق است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد ذهن

آنقدَر خوبی ، که در ذهن کسی مقدور نیست

از تو من در پنج وعده ، قدر دانی میکنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

زمان شکست

و ذهن من تکه تکه شد

دُرناها تکه‌های مرا به منقار گرفتند

از فراز اقیانوس گذشتند

آن سوی آب‌ها

در شهری که موهای تو

باد را پریشان می‌کند

تکه‌های دلم را

کف دست‌های تو یافتم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن آشفته

یک ذهن دودآلود با یک شیشه ودکا

که سر می کشد تا انتها یک مرد تنها که

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

ای کاش

گرده های  محبت را

در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی

ای کاش

می گشودیم آرام

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد ذهن

دیوانه در دیوانه ام خواندیدو خوشحالم که من

بالاترین حد جنون در ذهن هر دیوانه ام

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

باید پرسید

از روشنایی ذهنش

باید سوال ها پرسید

و به گرمی

دستی به کمرش کشید

زنی در یک شهر

صد سال است که منتظر من است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن خراب

بچگی های گره خورده به خاموشی ذهن

من همانم پسر سر به هوا یادت هست

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد اسم سحر ، شعر عاشقانه و کوتاه با نام سحر و کلمه سحر

خواب ها همیشه تعبیر خوبی ندارند

دیروز خوب نبود ، باشد که فردا ، روشن و شادی آفرین باشد

همه ی این جمله ها از ذهن اسبی می گذرد که از کارزار برمی گردد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن ما باغچه است

روزی وضو می گیرد این ذهن زلال پنجره

با بوی شب بوها و با عطر نجیب یاس ها

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

و این جهان پر از صدای حرکت پای مردمی‌ست

که هم‌چنان که ترا می‌بوسند

در ذهنِ خود طناب دارِ ترا می‌بافند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

متن شعر ذهن ما باغچه است

درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را

این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

ناگهان به ذهنم رسید

که امشب

نامه های عاشقانه قدیمی ام را باز کنم

و دوباره بخوانم

نمی دانستم که با آتش بازی می کنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شاعر شعر ذهن ما باغچه است

پرسشی همواره در ذهن ِ من است

می رود یا کامیابم می کند؟!

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام

اسامی آسان کسانم را

نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ری‌را

دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن ما زندان است

نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من

کم کم بدل به صورت یک راز می شود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

نبض حروف ما

 در غیبت مرکب مشاق می زند

در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود

 باید کتاب رابست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مجتبی کاشانی ذهن ما زندان است

مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت

بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد

باورکند که باغچه دارد می میرد

که قلب باغچه در

زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن

ذهن من سرگردان است

و در اندیشه های تو گم می شود

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دل زیبای گلم ، قحط تبسم شده است

جرم من چیست ، بگو ، معجزه ی ماه بهشت

باز در ذهن قشنگت چه تجسم شده است

قهر کردی گل من ، چشم ، ولی حق با توست

 هر زمان

صحبتی از حق تقدم شده است

آخر شعر بیا لطف کن و زیبا شو

 اسمت انگار میان غضبت گم شده است

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ولادت حضرت علی ، اشعار زیبا در مورد میلاد امام علی ع

شعر ذهنی

عاشق که باشی

چشم هایت را عاشقانه روی دنیا باز می کنی،

صدای قار قار کلاغ ها، زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی می کند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی.

احساس ِ مرگزای تنهایی.

«ــ چه ساعتیست؟ (از ذهنات میگذرد)

چه روزی

چه ماهی

از چه سال ِ کدام قرن ِ کدام تاریخ ِ کدام سیاره؟»

تکسُرفهیی ناگاه

تنگ از کنار ِ تو.

آه، احساس ِ رهاییبخش ِ همچراغی!

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن ناآرام

چه خلوت خوشی دارد این گوشه‌ی قشنگ!

باد از عطر علف، بی‌هوش

هوا از عیش آسمان،‌ آبی

و ذهن روشن هیزم

که گرمِ گرم … از خیال جنگل افرا و صنوبر است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

آیا تو باز گشته ای ؟

 آبی که پای کوه خارا می شست

 و شکل فاخته را

به ذهن تیر کمان کودک می آموخت ؟

آیا تو بازگشته ای /

 طاووس سبز

 ابری که آسمان را

 در گوشه های سمت تو آبی می کرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن زیبا

تو از هیچ کجای ذهنم مدام متولد می شوی

و می میری و من درد بدنیا آمدن

و مردنت را هر روز در کسری از ثانیه تجربه می کنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

افق خالی و شب بیمار

 گره بگسسته زیر دست پیر ذهن

روان بر جاده های چرب هر دانه ز تسبیح ظریف یاد

 گران پا مرغ کور خستگی از خاک چیدنشان

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شکل ذهنی شعر

و دستان تو

بداهه ای گرم و به‌هنگام بود

که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمی‌گنجید

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

تو از کدام بیابان تشنه می آیی ای باد

که بوی هیچ گلی با تو نیست

 نه زوزه ی کشیده ی گرگ گری

نه آشیان خراب چکاوکی

نه برگ خرمایی

تو از کدام

بیابان می آیی ؟

پرندگان غریبی از این کرانه می گذرند

پرندگان غریبی که نام هیچ کدام

به ذهن سبز گز پیر ده نمی گذرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن

مرا به ذهنت نه،

به دلت بسپار!

من

از گم شدن

در جاهای شلوغ

می‌ترسم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

من اما ماسه زارانی

دیده ام که هنوز

رؤیای بر باد رفته ی جنگل ها

و دلک خرد زنبق ها را

در هاضمه ی ذهن خوش ورز می دهند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر زندان ذهن

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند

و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش

تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟

کدام فتنه بی رحم

عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

الشعر دهنی

حسودی‌ام می‌شود

به شعرها و ترانه‌هایی که می‌خوانی

– خوشا به حال کلماتی،

که در ذهن تو زیست می‌کنند!-

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

تصویر روی من

در پاکی تصور او

همچون

غباری آینه ذهن را مکدر کرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

تمبلر قناع لشعر دهنی

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

در اوج شادمانی

در قله غرور

در بهترین دقایق این عمر نابپای

در لذت نوازش برگ و نسیم صبح

در لحظه نهایت نسیان رنجها

در لحظه ای که ذهن وی از

یاد برده است

خوف تگرگ را

کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را

ناگاه

غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق

احساس می کند

چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد حضرت علی اصغر ، ترکی و کوتاه و جانسوز در مورد شهادت و ولادت

شعر در مورد ذهن زیبا

بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را

آن دم که به تو خوشامد می‌گویند، برگردان کنم

بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد

آنگاه که در فکر لبان تواند

و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد، بازگو کنم

بگذار تو را چون حرف تازه‌ای

بر ابجد بیفزایم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

زیر خاکستر ذهنم باقی ست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری است ز عشقی سوزان

که بودم گرم و فروزنده هنوز

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن آشفته

آسمان که نشد،

چرا درخت نباشم

وقتی

تو

در من

اینهمه پرنده ای؟

ذهنم

پُر از لانه هایی است

که برای تو ساخته ام

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش

خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش

هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد

کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن

همه جا دنبالت می‌گردم

حتا در ذهن آدم‌های غریبه

که از کنارم عبور می‌کنند

و مرا نمی‌بینند

پس کجایی آقای من!

چرا همه جا هستی

و من

تو را نمی‌بینم؟

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

دیگر تبار تیره انسان برای زیست

محتاج قصه های دروغین خویش نیست

ما ذهن پاک کودک معصوم را

با قصه های جن و پری

و

قصرهای نور

آلوده می کنیم

آیا هنوز هم

دلبسته کالسکه زرینی ؟

آیا هنوز هم

در خواب ناز قصر های طلایی را

می بینی ؟

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد ذهن

گل قشنگم!

برمی گردم

پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم

و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم

می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم؟

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

میان وحشت من یک پرنده پر نگشود

نه بال کبوتر فغان جغد ای کاش

سراسر شب من قصه مصیبت بود

صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در وصف ذهن

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پاک کرده است

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که

هرگز نخوانده بودی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن

می دانی؟

یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی….

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

رویای تصرف سبزینه ی کلمه ای است

در ذهنت

و لذت تحریرش

از گلویت

کلمه ای که درخت می شود

و آواز آوند هایش را

پرنده در منقار کوچکش

تقطیع می کند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ذهن زیبا

 گرچه از غایت فصاحت و ذهن

همه دیوان شعرم اوصافست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

مــعلول…

فــردی کــه بــه اطــرافــیانــش درس صــبر و اســتقامت امــوزش مــیدهــد.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن

 ذهن پاک تو ناطق وحی است

نوک کلک تو منشی ظفرست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

زندگی کن…

حتی اگر

بهترین هایت را از دست داده ای

زیرا این زندگی کردن است که

بهترین های‌ دیگر را برایت می سازد.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد معلولین ذهنی

 ندارد هیچ حاصل عقل کلی

که نه در ذهن او آن هست حاضر

جستحو کنید در سایت : شعر ضد پسر ، مجموعه شعر های طنز و خنده دار در مورد پسرها

اگرچه معلولم ولی اندیشه ام معلول نیست

هیچ مَجهولی برای فکر من مجهول نیست

اهل فِکر وهِمّت و شور وشعور و کوششم

داوَری های‌ِ نادرست درباره ام مَقبول نیست

عِزّت نَفسَم مرا نزد همه ی مُمتاز کرد

با تَرحُّم گر نگاهم می کنی مَعقول نیست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد ذهن

 آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد

ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

خداوند می فرماید:

هرکه گرفتاری و مصیبتی بر او وارد آمده

و او بر آن مصیبت صبور و بردبار بوده

مـن حیا میکنم از آنکه در روز قیامت

برای او پرونده ای باز کنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ذهن آشفته

 رشته هستی ز پیچ وتاب اگر کوته نشد

جرعه آبی ازان چاه ذهن خواهم گرفت

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

با چرخیدن چرخ ویلچرت

جهان نیز میچرخد

جهانی کـه تـو خود ساخته ای جهانی زیبا

کـه حتی انسان های بدون ویلچر آنان کـه بر پا ایستاده اند

هرگز طعم شیرین آنرا نخواهند چشید

جسم نشسته تـو، بلندتر از قامت هر ایستاده ای

سر بـه آسمان می ساید و تـو چرخ ها را می دوانی

تا قصیده بلند توانایی ات را برای چشم هایی کـه

تـو را ناتوان میبینند، بخوانی

ای قافیه خوش وزن شعر پویش و امید

تـو در تقدیر خویش انسانی را دیده ای

کـه پاهایش بـه امانت نزد خدا مانده اسـت

هم چنان چرخ را بچرخان، تا جهان زیبای تـو بگردد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد ذهن

 تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش

روشن نشد که ذهن کند روشن آینه

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

معلول از نظر لغوی به معنای هرچیزی که ان رابه علت و سبب ثابت کرده باشد

پس معلول آمده است تا ثابت کند که می‌تواند جزء بهترین ها باشد اگرچه از نظر فیزیکی دچار مشکل است اما با ایمان و اراده و پشتکار و تلاش و امید والای خویش می‌تواند در اوج انسانیت و خوشبختی قرار گیرد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن خراب

 ابجد عشق، هر که خواهند نخست

ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

اینروزها همه ی از دردها ؛ کوه میسازند

از مریضی‌ها ؛ طوفان می سازند

با دیدن معلولان آه می‌کشند

گذراندن لحظات با معلولان ؛ برایشان سخت است

اینروزها هیچ کس طاقت تحمل سختی ندارد

اینروزها هیچ کس مشقت و درد را دوست ندارد

اینروزها همه ی دنبال آسایش و لذت دنیوی هستند

ولی من خدا را شکر می‌کنم که معلول هستم

خدا را شکر می‌کنم که همیشه درد جسمی و روحی دارم

خدا را شکر می‌گویم که ظاهرم نقص دارد و متفاوت است

خدا را شکر می‌کنم که نگاهم به زندگی متفاوت است

خدا را شکر می کنم که باوجود تمام مشقات ؛ هنوز بندگی می‌کنم

خدا را شکر می کنم که در اوج تنهایی

تنها یارم خداست و لاغیر..

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن ما باغچه است

 زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش

به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

کسیکه برای ادامه زندگیش شاید از دیگران کمک بگیره ولی خیلی از دیگرانها ،امید،صبر، استقامت ،پشتکار …در زندگیشون را از معلول می‌گیرند

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

متن شعر ذهن ما باغچه است

 شد ذهن من و خاطر من تیز و منور

چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

هر کـه بـه درگاه مقرب تر اسـت

جام بلا بیشترش می‌دهند

معولیلت نگاه ویژه خداوند بـه انسانهایی اسـت

کـه بیشتر از بقیه دوستشان دارد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شاعر شعر ذهن ما باغچه است

 گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع

آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده ام

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

معلول فردی است منتخب خداوند که به دلیل عشق زیاد باریتعالی به بعضی از بندهاش

یک سری محدودیتها نهاده تا دردنیای باقی منزلگاه ویژه ای برای جبران سختی های‌ این دنیای فانی باشد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر ذهن ما زندان است

 ذات تو پیرو عقل است مصور گشته

که سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذکاست

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

پاهایش خوب می‌دانند کـه کمی بالاتر

جای خالی ده انگشت خودنمایی میکند

و پاهایش عهد کرده اند کـه جای خالی دستها را پر کنند

خدا دست های تـو را گرفته تا جانی پاک و توانی خدایی نثارت کند

اینک، تـو دست هایی داری بـه وسعت آسمان

بـه وسعت آبی بی کران و آسمان در نماز برایت قنوت می بندد

دست هایی داری با انگشتری ماه نشانی

ودر حلقه تسبیح تـو سی و چهار ستاره سو سو میزنند

مـن دست هایی می‌خواهم چون تـو بـه وسعت آبی آسمان

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

پاهایی در خواب

صندلی چرخدار

بر سجاده ی عشق میخوانمت تـو را

ودر انتظار فردایی روشن همگام می شوم

با هدیه ای کـه داده‌ای معلولیت

” alt=”شعر در مورد ذهن ، زیبا و آشفته و خراب و معلولین ذهنی از مولانا” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/29.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/29.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/29-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2019/11/29-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />

ذهن ما زندان است

ما در آن زندانی

قفل آن را بشکن

در آن را بگشای

و برون آی از این دخمه‌ی ظلمانی

نگشایی گل من

خویش را حبس در آن خواهی کرد

همدم جهل در آن خواهی شد

همدم دانش و دانایی محدوده‌ی خویش

و در این ویرانی

همچنان تنگ نظر می‌مانی

.

هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است

ذهن بی‌پنجره بی پیغام است

ذهن بی‌پنجره دودآلود است

ذهن بی‌پنجره بی‌فرجام است

.

بگشاییم در این تاریکی روزنه‌ای

و بسازیم در آن پنجره‌ای

بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد

بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

بگذاریم که هر کوه طنینی فکند

بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد

بگشاییم کمی پنجره را

بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

و به مهمانی عالم برود

.

گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم

بگذاریم به آبادی عالم قدمی

و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

طعم احساس جهان را بچشیم

و ببخشیم به احساس جهان خاطره‌ای

ما به افکار جهان درس دهیم

و ز افکار جهان مشق کنیم

و به میراث بشر

دین خود را بدهیم

سهم خود را ببریم

خبری خوش باشیم

و خروسی باشیم

که سحر را به جهان مژده دهیم

.

نور را هدیه کنیم

و بکوشیم جهان

به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد

و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی در ذهن زمان

و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق در قلب زمین

ذهن ما باغچه است

گل در آن باید کاشت

ور نکاری گل من

علف هرز در آن می‌روید

زحمت کاشتن یک گل سرخ

کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا

تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن

نازنین

نازنین

نازنین

هرگز آدم، آدم نشود

دیدگاه ها 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *