- admin
- 3 دی 1400
- 3:24 ب.ظ
شعر در مورد دشتی
شعر در مورد دشتی
شعر در مورد دشتی ، شعر های محلی دشتی و اشعار فایز دشتی و شهر دشتی همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد شهر دشتی
من از اول جنوبی زاده بودم
به دامان کــویــر افتاده بودم
کنار دست ساحل.سالها پیش
دل خــود را به دریـا داده بودم
……………..
مکن بـاور که بـالی مانــده باشد
به غیر از خشک سالی مانده باشد
ولی تــــردیـــد دارم جـــز خیـالت
کسی در این حــوالی مــانده باشد
……………
دل تنــگم خــــــریـــداری نداره
خـــرابه خـونـــه دیــــواری نداره
خبـــر از اتفــاق تازه ای نیست
کسی با هیــچ کس. کــاری نداره
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد دشتی
آشفته ام به زلف نــگاری که گمشده
دل بسته ام به قول وقراری که گمشده
مــن غنــچــه تصــور لبـخنــد یـک گلـم
وا می شوم به شوق بهاری که گمشده
بایــد عطش گلوی مـــرا منجمـــد کنــد
در این کــویـر. زمـــزم جاری که گمشده
باور نمـــی کنــی غـــــم تنهــــایی مــــرا
وقتی دلــم. تمـــام مــن آری کـه گمشده
خط میخورد.به وسعت عشق وغرورمان
در این مسیـــر. رد ســـواری که گمشده
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد پاکیزگی شهر ، و بهداشت محیط و هوای پاک و زمین پاک
شعر درباره دشتی
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمونی شاد از این دل
چو فردا دادخواهان داد خواهند
بگویم صدهزاران داد از این دل
باباطاهر همدانی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهرستان دشتی
بهار آمد گلستان شد مطــــرا ، شدند از نو عنادل مست وشیــدا
جوانی کاش فایــز بد چوگلشن ، که هرساله شدی سرسبز و خضـرا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر دشتی
خوش لحان مرغکی وقت سحرگاه
مرا بیدار کرد از صوت دلخواه
زدی هی بال خواندی شعر فایز
که بر تو باد رحمت بارک الله
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد هدف ، شعر مولانا در مورد هدف زندگی و موفقیت
شعر در مورد دشتی
بتا آهسته تر بردار پــــا را ، از این دام بلا بردار مـــا را
سراغ نیمه جان داری ز فایز ، بیا بستان سرمنت خدا را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره دشتی
اگر خواهی بسوزانی جهان را ، رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت ، بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهرستان دشتی
به رخ جا دادهای زلف سیه را ، بکام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فایــز ، زند پهلو به ماه چهـارده را
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بم ، شعر درباره شهرستان و ارگ قدیم بم و زلزله بم
شعر در مورد شهر دشتی
تو با من باش از خوشحالی بسیار…. می رقصم
بگو با دف ، پیانو ، چنگ ،حتی تار …. می رقصم
تو باشی در کنارم واااای…. مثل قاصدک در باد
برایت عاشقانه صد هزاران بار …. می رقصم
سماع و باله و هیپ هاپ و تانگو….بندری ، ترکی
به هر سازت ، بدون درهم و دینار ….می رقصم
بیا بنشین میان چشم من ،ای نازنین دلبر
که دایم دور تو چون پایه ی پرگار . ….می رقصم
بخوان در گوش من ، لالایی ماندن …بخوان از عشق
چو می پیچد صدایت بین گندم زار…. می رقصم
غمت را یک به یک بر دوش من بگذار و بعد از آن
تماشا کن ، برایت مثل یک غمخوار ….می رقصم
مفاعیلن ، مفاعیلن، مفاعیلن …..بزن جانا
که با هر وزن و هر آهنگ و هر تکرار….می رقصم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد دشتی
شب بود و ماه بود و خیابان و ….کاش تو
باران و عطر چایی و ایوان و ….کاش تو
پاییز بود و عاشقی و شعر های من
بوی دو سیب و قل قل قلیان و….کاش تو
رنگ سفید مهره ی شطرنج دست من
اسب و رخ و پیاده ی میدان و….کاش تو
کارم شده ورق زدن خاطرات دور
اشکی که میچکد سر مژگان و….کاش تو
دست و نوازش و گره ی باز روسری
چشم و نگاه و خال زنخدان و….کاش تو
دامن هزار چین و غزل خوان و دلبری
بزم شراب و موی پریشان و….کاش تو
باران ببار، بغض مرا تازه تر بکن
این جا ،ز دوریت همه گریان و….کاش تو
صدبیت…نه…هزار غزل…نه، که شعرمن
حجمش شده برابر دیوان و….کاش تو
دارد نسیم مشت به در میزند و من
در فکر آن که آمده مهمان و….کاش تو
ارادتمندتان…دشتی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره دشتی
دیرگاهی است که من مست نگاهش ، شده ام
عاشق و جان به لب چهره ی ماهش، شده ام
پیشه ام نیست به جز..نغمه ی غم پردازی
من که از روز ازل قمری چاهش، شده ام
سرخی رنگ انار است؟ شفق ؟ یا گل سرخ؟
گوییا سنگ مذاب است…پناهش ، شده ام
دست در دست رقیبان و به لب باده ی ناب
ودلش کوه گرانی است..که کاهش ، شده ام
نمکش بیشتر از حد مجاز است و شکر
میچکد از لب او.. غرق گناهش ، شده ام
ای اجل از چه شب وروز به دنبال منی؟
نفسی نیست…که قربانی راهش ، شده ام
قصه ی عاشقیم … زندگی شیرین است
یا چو فرهاد… که بیچاره ی آهش ، شده ام
دوستان طالع من باز… به فنجان افتاد
باز هم ترجمه ی گاه به گاهش ، شده ام
آنقدر ناز کند .. پلک چو بر هم بزند
من که افسون شده ی شام و پگاهش ، شده ام
در هراسم که شب از روز شناسم ….آیا؟
آن زمان کو شنوم…زخم سه گاهش ، شده ام
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد جاجرم ، شعر کوتاه و عاشقانه در مورد شهر جاجرم
شعر درباره شهرستان دشتی
مثل طعم سبزی کوهی برایم تازه ای
ساقه های ترش ریواسی و پر آوازه ای
پونه های وحشی عشق از تو می نوشند که –
چشمه های روشن احساس بی اندازه ای
در جنون جاده ی آبانی ام جا مانده ای
برگ برگ فصل احساسات بی شیرازه ای
ارتفاعات دلـم از چشـــم هات افتاده اند!
قلعه ها را پس بگیر از قفل هر دروازه ای
پشت پرچین خیالم دشتی از بابونه هاست
می برد هوش از سرم دم نوش های تازه ای
عشق محاکمه نمی شود!
عشق عریضه نویس ساده ای است
که هر شب بساطش اش را بر می دارد
می نشیند کنج دیوار دل من
نزدیک پیچیدگی قلب تو
منظومه ای می شود از حسرت ها
و بعد در شب مرگی سکوت فرو می رود
و فردا صبح از قسمت دیگر شهر سر در می آورد.
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد شهر دشتی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد دشتی
دوره گردی آسمان را می نگشت
کور سوی بی چراغی می گریست
رو به روی هم شدند از روزگار
هر دو گفتندا :
که درد آزار پنهانی من است
کور سو ، بی چراغ دیده ، بی پروا ز نای
گفت بر گو دردت ای دورانه گرد زرد روی
دوره گرد آهی کشید و بر فروخت
گفت :
کور سوی ، دانم که دردت دیدن است
دیدنی ها را دیده ام و زهر دنیا هم دیده ام
غم دیده ام ، در دیده ام، لبخند بی دل دیده ام
اما به سودای درون ، عشقی سراسر کم دیده ام
اما تو بی چشم و چراغ ،عشقت کجا ، دردت کجا ؟
پیرانه سر ، دردانه گرد سخت کوش
گفتا بگوی ای بی چراغ ، من هم بگوشم ای خموش
راز دلم را گفته ام
اما نمی دانم چرا ؟
گفت آنچه در دل داشتی
تعریف معنی من است
آهی کشید و بر بسوخت
از باده تا غبت گلوی
من جای تو دل دیده ام
عشقی سراسر دیده ام
آنچه ندیدی در سپهر
من سالهاست دزدیده ام.
تعریف اشک من همان
از دیده دریا تا آسمان
یک لحظه بی او بودن و
یک عمر دردی بس گران
گفت آن جهان بین توای
من کور گشتم از تهی
عمری سراسر گشته ام
اما تو بودی آن صفی..
محمدرضا دشتی
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد رامهرمز ، شعر کوتاه و عاشقانه در مورد شهر رامهرمز
شعر درباره دشتی
خانهء من و عشقم
خانه ای خواهم از گل پاک سرشت
از تن جنگل عشق
از در باغ بهشت
خانه از درب ورودی به سلام
از سر پنجره رو سوی خـــدا
از سر بام به معــراج ملکوت
و در ایـــــوان تماشایی جام
خانه ای خواهم
از گلیم گُل و بُل
از صــــدای بلبل
از نمای قشنگ جُل
خانه ام خواهم
پر موسیقی باشد
پری از دار و درخت
پر از احوال خوش و خُر باشد
خانه گل که ترکــــهای نمادینش
جای پیوند هــــوای من و اوسـت
جای پیوند کره خــــوردن عشــق
جای آن است که پیوند خداست
خانه ام خواهم
جای خطاطی باشد
جای نقاشـی باشد
جای پیـــــوند دو تن
همه انسان و زمین باشد
خانه جای کره قالی باشد
خانه جای برخورد دو خــط
که نگارنده مســتی باشد
که نماینده هستـی باشد
خانه ام خواهم
آواز از سر و کولش بالا رود
جیر نی از سر تقصیر به پایین آید
در کنار دل عاشــــق از همه جیز
سطحی از چــــــوب ز خامی آید
خــــــواهم بـــر ســـــر ایــــوان بنشینم
استکان چای را ز دست عشق بستینم
خواهم که نمایانگر هستی باشم
برگی از خاطه زندگـی ام بر چینم .
محمدرضا دشتی