جدید ترین عناوین خبری امروز
جالب فا

توجه: رمز عبور شما به صورت اتوماتیک به ایمیل شما ارسال خواهد شد.

  • admin
  • آذر 30, 1400
  • 1:00 ب.ظ

شعر در مورد دامغان

شعر در مورد دامغان

شعر در مورد دامغان ، شعرهای محلی دامغانی و شعر در مورد استان سمنان همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد دامغان

شیخ حیدر ، پدرش ، کشته به جنگی گشته (۱)
کودکی بوده به زندان ، چو پلنگی گشته

چهارده ساله جوانی که کنون ، سردار است
نُه قبیله شده همدم ، دگر او را یار است

اسمعیل است کنون شاه ، که فاتح شده او
دشمنان وطنش را ، همه ناصح شده او

گشته پیروز به ازبک ، زنبردی سنگین
ولی عثمانی نا راست ، قبایش رنگین

لشگرش چون به مهمّات ، مخلّع گشته (۲)
چالدران از بدن نیک ، مرصع گشته (۳)

شاه گردیده جوانمرگ ، زبیداد زمان
نام نیک اش شده بر جای ، چو میراث جهان

پس از او پنج تن از قوم ، نشسته بر تخت
هرج و مرجیست ، حکومت شده چون کاری سخت

چون گذر کرد ، زنهصد ، نود و شش سالی
شده عباس شهنشاه وطن ، بس عالی

انگلستان ، بفرستاده دو تن را اینجا(۴)
تا فرستند گزارش ، دو برادر آنجا

توپها ساخته و اسلحه و دیگر چیز
تا که بیرون کند آن شاه ، دگر دشمن نیز

جای پایش شده معلوم ، همین استعمار
بعد از آن ما چه کشیم ، از بَر این استعمار؟

فتنه خواباند ، به شمشیر و تفنگ و لشگر
همه سرکوب شد و ، نیست زایشان عسگر

«ازبک »و لشگر «عثمانی» و دیگر دشمن
«پرتقالی »به جنوب است ، که راند ، از میهن

مملکت ، دولت واحد شده حاکم بر آن
همه در کار و تلاش و ، همه کوشند از جان

به کشاورزی و صنعت ، به تجارت بنگر
به بناهای شگرف و ، به صناعت بنگر

مذهب رسمی کشور ،طُرُق شیعه شده
بیرق سرخ حسینی ، همه جا دیده شده

برسیده به حکومت ، سه نفر بعد از وی
پایتختش چو «سپاهان» و همان شهر «جِی»(۵)

آمده لشگری از قوم بلوچ و افغان (۶)
قحطی و دربدری ، ریشه دوانده در جان

بی کفایت شده سلطان ، همه در عیش و نوش
ضعف نفس اش ، که دگر بسته دل و چشم و گوش

مردم شهر ، همه کشته و بیچاره شدند
لشگر سوته دلان ، تکّه و صد پاره شدند

چونکه « محمود » بیامد، اُمرا گردن زد (۷)
پس از او «اشرف افغان» ، به ستم دامن زد

حمله از «روس »شد و حمله ز «عثمانی» هم
از یسار آمده لشگر ، که ز فوقانی ، هم

« نادر » آمد به میان ، وقت خروج است ، اکنون (۸)
همه جان بر کف و چون وقت عروج است ، اکنون

یازده قرن ، زهجرت گذرد ، آمده او
ز « ابیورد » خراسان ، به نبرد آمده او

سالی و چهل دهه از قرن ، گذر کرده کنون
سر اشرف ، زتنِ خوار ، جدا کرده زبون (۹)

چشمها باز شد و خیره به هر سو ، بیدار
ز شجاعت ، نبُوَد کس به وطن ، چون سردار.

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر دامغان

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است

آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:
پسته لال؛ سکوت دندان شکن است !

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد بی خوابی شب و عاشقی از شاملو ، حافظ ، سعدی و مولانا

شعری درباره دامغان

سلامم را پذیرا شو عزیز دل
سلام ای پیرفرزانه*
سلام ای زنده مانده از قرن ها پیش
کنون دیدم تورا بر عرش عرفان
مرا عفوی نما ای پیر ادیان
سلام الله بر خاک کومش
که جا داده دلی ازسوی رضوان
سلام الله بر شیخ خرقان
سلام الله بر قصاب جهلان
سلام الله بر آمل ایران
کومش: (نا م باستانی شهرهای دامغان سمنان شاهرود)
پیر فرزانه : (بایزید بسطامی)

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعری درباره ی دامغان

سلام من به توآقازنای جان برسد
ازاین زمین قدیمی به کهکشان برسد
شنیده ام که همیشه درآسمان هایی
خداکندکه صدایم به آسمان برسد
صدای من که بلنداست وزخمی هجران
چرانبایدازاین پس به جمکران برسد؟
دوشنبه نامه برایت نوشته ام آقا
وکاش تاشب جمعه به دستتان برسد
میان سینه کش جاده کدامین شهر
به انتظارنشستی که آن زمان برسد ؟
وبارپسته ی رویت همیشه درراهست
چه وقت می شودآیاز دامغان برسد؟
به روی شاخه ی غربت رسیده انگورت
خدای من چه کنم دست من به آن برسد؟
تمام مردم دیوانه جان به لب شده اند
ومن هنوزبرآنم که لب به جان برسد

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر منوچهری دامغانی درباره پاییز

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه شاید

یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار

دهقان چو درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان

وانگه به تبنگوی کش اندر سپردشان
ورزانکه نگنجند بدو درفشردشان

بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و برهم نهد انبار

آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان

رگها ببردشان ستخوانها شکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندشان

از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان

خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان

سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان

چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان

گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده است و سمن زار

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد تهمت ، ناروا و افترا زدن به دیگران و غیبت و عشق از مولانا و سعدی

شعر در مورد دامغان

یکی را به چوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بی قراری نیارست خفت بر او پارسایی گذر کرد و گفت
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز گناه آبرویش نبردی به روز
کسی روز محشر نگردد خجل که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟ در عذرخواهان نبندد کریم
ز یزدان دادار داور بخواه شب توبه تقصیر روز گناه
کریمی که آوردت از نیست هست عجب گر بیفتی نگیردت دست
اگر بنده‌ای دست حاجت برآر و گر شرمسار آب حسرت ببار
نیامد بر این در کسی عذر خواه که سیل ندامت نشستش گناه
نریزد خدای آبروی کسی که ریزد گناه آب چشمش بسی

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر دامغان

جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانه‌ی دام مغان دزد گهرهای من، طبع خزف سان او

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعری درباره دامغان

زاده‌ی طبع منند اینان که خصمان منند آری آری گربه هست از عطسه‌ی شیر ژیان
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد جهان ، هستی فانی و جهان بینی و جهان سوم بدون خشونت

شعر درباره ی دامغان

دین ور نه و ریاست کرده به دینور کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکسته‌ی خاقانی آن توست درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره دامغان

تو خسرو خاور و ز امرت تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را هفت آینه در دکان ببینم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ی شهر دامغان

بهار طبع من شکفته شد چو من مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان « فغان از این غراب بین و وای او»

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد چال گونه ، متن و عکس نوشته و تبریک روز جهانی چال گونه لپ

شعر در مورد دامغان

دامغان
دامغان ،دامغان ای شهر صد دروازه ام
دامغان،دامغان ای شهر پرآوازه ام
دامغان ای شهر خون، شهر قیام،شهر شهید
عشق خود را من در این شهرشهیدان یافته ام
عشق من بوده همان تاریخ هم فرهنگ تو
خون خود را من به فرهنگ وبه تو وابسته ام
دامغان ،ای شهر من، ای عشق من ،ای وطنم
استواری تو باشد آرزو دیرینه ام
استوار خواستم بمانی تا بماند سُنتم
سُنتی که مانده است از پدر و ازمادرم
سُنتم بوده همان حُجب و حیا ءمردمان
روسری و چادر و تسبیح و هم سجاده ام
از نماز و روزه وخمس و زکات ،حج وجهاد
من زبانزد بوده ام در کشور آزاده ام
پس چه شد آن شهروآن دروازه های شهر ما
روسری و چادر و تسبیح و هم سجاده ام
بسته شد دروازه های چوب و گل در شهر ما
باز شده دروازه هایی تا کند خون جگرم
میخورم چون خون دل از این همه دروازه ها
ای خدا بر بند همه دروازه ها در خطرم
میشود روزی شود احیا ء همه دروازه ها
میشود بسته شود دروازه های دشمنم
پس منم با افتخار در همه جا اعلام کنم
دامغانِ دامغانِ دامغانی هم منم
میکشم مقنعه سر،اسلحه ام دور کمر
هم چنان مشتی زنم نابود کنم اهریمنم

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شهر دامغان

بهار اینجاست
اما پرستو …
پرستوی آواره …
پرستوی مهاجر …
عزم دامغان ندارد
امیدی به زندگی اینجا ندارد
پرستو داند اینجا عشق نیست
عزمی نباید
امیدی عشقی و تلاشی نشاید
پرستو قوه ی ادراک دارد
دیار مرده از زنده بداند
داند اینجا مهد نیست
تن رنجور او سامان ندارد
پرستو نماد زندگی … نماد عشق است
نماد بالندگی … پیک بهشت است
پرستو یعنی بهار … یعنی لطافت
سفیر خالق و عین بشارت

بهار آمد و رفت و خزان شد
امید وصل یاران هی نهان شد
تا پرستو ها نیایند همین است
دامغان و کوچه هایش کویر است

⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔

شعر درباره ی دامغان

بهار اینجاست
اما پرستو …
پرستوی آواره …
پرستوی مهاجر …
عزم دامغان ندارد
امیدی به زندگی اینجا ندارد
پرستو داند اینجا عشق نیست
عزمی نباید
امیدی عشقی و تلاشی نشاید
پرستو قوه ی ادراک دارد
دیار مرده از زنده بداند
داند اینجا مهد نیست
تن رنجور او سامان ندارد
پرستو نماد زندگی … نماد عشق است
نماد بالندگی … پیک بهشت است
پرستو یعنی بهار … یعنی لطافت
سفیر خالق و عین بشارت

بهار آمد و رفت و خزان شد
امید وصل یاران هی نهان شد
تا پرستو ها نیایند همین است
دامغان و کوچه هایش کویر است

جستحو کنید در سایت : شعر در مورد ثواب ، مجموعه اشعار درباره ثواب و شعر با کلمه ثواب

شعر درباره دامغان

مسجدی کز قرون آغازین، باشکوه و مقاوم و زیباست

بر بلندای قله ی تاریخ، نردبان عروج انسانهاست

ریشه در خاک دامغان دارد، افتخاری برای شهر من است

با ستونهای چند صد ساله، خانه ای پر فروغ و بی همتاست

گر چه از نامرادی ایام، شکوه هایی ز مردمان دارد

بر سر عهد خویش با معبود، همچو اصحاب کهف پابرجاست

کو کجا رفت ناله های سحر، محفل آسمانیان چون شد؟

ای موذن اذان صبح بگو، گرد غربت به روی ایوانهاست!

وای بر ما که در صف محشر، این خدا خانه شرح درد کند

مهر از لب گشاید و گوید: این بنا مسجد مسلمانهاست؟!

مسجدی از زمان پیغمبر، یادگار شکوه دورانهاست

چهره اش را زمانه بشکسته، لیک مهرش هماره در دلهاست

دیدگاه ها 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *