- admin
- 4 دی 1400
- 12:37 ق.ظ
شعر در مورد خانه از مولانا
شعر در مورد خانه از مولانا
شعر در مورد خانه از مولانا ؛ بهترین اشعار مولانا درباره خانه همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد خانه از مولانا
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت میشود لا کل اشیاء
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت میشود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابیها عمارتها به هر جا
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد
چه عذر آورد کسی کز تست عذرا
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای توش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف عنقا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه و خانواده
ما آفت جان عاشقانیم
نی خانه نشین و خانه بانیم
حتما بخوانید: شعر در مورد خانه قدیمی پدری ، اشعاری زیبا در مورد خانه دوست ، زیباترین شعر در مورد خانه های قدیمی
شعر در مورد خانه از مولانا
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لبهای شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا
جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محالست و علالا
خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی
میغرد و میبرد از آن جای دل ما
برخیز بخیلانه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست
این نور خداییست تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه ویران شده
دل گفت به کار خانه بودم
تا خانه آب و گل پریدن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از مولانا
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را
در بر کی کشیدست سهیل و قمری را
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست
کز چشمه جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به مؤثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذی را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بیهنری را
حتما بخوانید: شعر در مورد کوچه ،های قدیمی باغ و تنهایی و بن بست عشق از سهراب سپهری
متن درباره خانه خرابه
چو بی گاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از مولانا
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته
بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا
بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه
در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا
در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی
دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا
میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد
وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا
ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر
ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا
مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا
این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه
ای استن این خیمه تا روز مشین از پا
این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو
زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا
در بحر چو کشتیبان آن پیل همیجنبان
تا منزل آباقان تا روز مشین از پا
ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی
چون با همه برنایی تا روز مشین از پا
دف از کف دست آید نی از دم مست آید
با نی همه پست آید تا روز مشین از پا
چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا
تو باش زبان ما تا روز مشین از پا
حتما بخوانید: شعر در مورد تهران زیبا ، اشعاری زیبا در مورد تهران قدیم ، زیباترین شعر درباره تهران
شعر در مورد خانه پدری
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از مولانا
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از حافظ
چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست
مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟
حتما بخوانید: شعر در مورد کلبه چوبی و تنهایی ، شعر در مورد کلبه عشق و جنگلی ، اشعار کوتاه و عاشقانه در مورد کلبه
شعر در مورد خانه از مولانا
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
ای خواجه نمیبینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او بدریده ظلامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
پیش از تو بسی شیدا میجست کرامتها
چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد زندگی از مولانا
دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است
ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از مولانا
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد خانه از سعدی
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
حتما بخوانید: شعر در مورد پنجره ، شعر در مورد پنجره قدیمی و پنجره فولاد ، شعر در مورد پنجره های رنگی و باران و گلدان
شعر مولانا درباره امید به زندگی
به خانه خانه میآرد چو بیذق شاه جان ما را
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو
تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی
چو اشتر میکشاند او به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همیکوبد به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد
همیشه مست میدارد میان اشتران ما را