- admin
- 6 دی 1400
- 10:44 ق.ظ
شعر در مورد اسم بابک
شعر در مورد اسم بابک
شعر در مورد اسم بابک ، عکس نوشته و عکس پروفایل تبریک تولد اسم بابک همگی در سایت جالب فا.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد اسم بابک
در برابر چشمهایم
تاریخ سرزمینم
تحریف می شود
“آذر” را “آزر” مینویسند
و آذربایجان را
ملک آباد شده از سوی مغولان!
ای خاک اهورایی من
چه حقیرند بدخواهانت
که در پناه تو
به دشمنانت کرنش میکنند
ای سرزمین بابک!
خصم درون زاد تو
میخواهد
دژهای مستحکم تو را
بر بدخواهانت بگشاید
اما فرزندانت
اصالت خویش را
هرگز فراموش نخواهند کرد
وقتی پلشتی
پای بر این مرز کهن گذاشت
آتشکده هایت را خاموش
و آبادیهایت را آتش زد
چه حقیر انسانی
که ویرانه های بجا مانده را
نمی بیند
و کتاب درد خود را نمی فهمد
سنگها حرف میزنند
کوهها سرود استقامت را
سر میدهند
حتی گورهای خاموش هزاران ساله
کتاب میشوند
رد پای سرداران پلید را میبینم
که در اینجا
به بهانه ی گرم شدن
شهری را به آتش کشیده اند
کور باد چشمانی که
خاکستر آمیخته با گرد زمان را
در نمی یابد…
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبا در مورد اسم بابک
و آخرین دل نوشته از کلک گهربار عشق….
رها کنید دگر صحبت مداوا را
فراق اگر نکشد وصل می کشدا ما را
مگر چه بود گناهم در این پریشانی
که باز طرد نمودی ز خود مرا یارا
سراغ دل ز من بیدل از چه میگیری؟
بهای عشق تو جان بود و دادمش آن را
به کعبه رفتم و بتخانه و به دیر ولی
بجز تو چیز دگر هم نجسته ام یارا
جمال روی تو مرهم بود برای دلم
که همچو موم کندهرچه سنگ خارا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
دگر خضاب نباشد علاج موی سپید
نه کتم عشق بباشد دگر سزا مارا
جنون و نامه و روز سیاه ؛بهره عشق
تو گو دگر چه کنم من چنین هدایا را؟
کجاست یوسف زهرا که خاک بهر رخش
فداکند دل و دیده ،فنا کند جان را
بابک تمیز{خاک}
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد رنگین کمان ، شعر و دوبیتی رنگین کمان زندگی از مولانا و شاملو و حافظ
شعر قشنگ در مورد اسم بابک
شرحت دهم به جان تو را حکایتی بدان که ندارم از تو توفیق یاوری
دانی مرا از این حکایت درد و غصه چیست؟ از من هزار اشارت و ز لیلی نیامد عنایتی
ره میخانه نشانم بدهید تا روان شوم ساقی بیا که نیست ز اتش دوزخ شکایتی
یک حرف صوفیانه بگویم اجازه هست؟ ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
از ارزوی خاک ره یار می سوختم یاداور بابک که خودت نکردی حمایتی
تا به کی لاف این و ان زنی هر دم زین عمل خالی کنی مهر دلم بر اشارتی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست که با این عمل زخم زنی بر من با کنایتی
حال که لیلی سر سازگاری ندارد با ما هیچ خیالت نباشد درویش،تو ماندی و گنج قلندری
درویش غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر عاشقانه در مورد اسم بابک
نمی دانم چگونه زیستن را من
نمیدانم به سر خواهد رسد این درد و غم یا نه
نمی پرسم کجا خواهیم خفت آخر
جوانی از چه دادی رایگان ای من…
دل بیهوده آشفته که آشفته نبود اول
ولی از ذلت و خواری و بی عدلی
برآشفت و شکست آخر…
فضای سینه ام را تنگ کرده بغض حسرت ؛کین
زچشمانم فروخواهد چکد فواره ای از خون
دلیل این ستم ها را نمی دانم…
تعدی و تجاوز در نقاب مردمی معصوم ودلداده
که هر دم خویش اندازند در راه خدا و دین و پیغمبر…
ولی ای قوم!
دانستید من،این خسته ی تبعیض؛
این دلبسته ی دنیای باقی و فراری گشته ی فانی،
شما را دیر ایامی است بشناسد؛
چه انسانهای دل رحمی …
ببین آن کودک زخمی که در کنجی گرفته جای
و از دست من وامثال من نالد
یقین دارم خدایی هست آن سو ،
طرف بن بست حقیقت ها
و ما تنها ته بن بست نادانی …
کجایی ای تو ای وجدان بیدار من و من ها …
بیا بنگر برادر جان کجا هستیم بعد از سال ها تضعیف و خودخواهی…
بیا بنگر چرا بر خود ببالند از چنین طوفان
که بشکست آن ستون های ستبر معرفت را
پایه های استواری و شجاعت را
عمود خیمه ی از خود گذشتن را
وبر هم می زند شالوده ی حق و حقیقت را
و حتی خویش را هم در میان صورتک های فریبای زمانه
نیک نشناسند…
تو ای یکتای بی همتا !
بدان دانم که کاهل بوده ام در راه تو اما
زتو خواهم بیاموزی چگونه زیستن بر من
که من آموختم چندی؛
چگونه جان سپردن را…
بسی آسان بود دیده فروبستن به یکباره
ولیکن این خراب خسته ی دلداده ی آزرده جان؛ هر روز میمیرد…
خداوندا گواهی خود بر این افکار پوسیده،
که از بوی فساد آن همه عالم برنجیده،
چگونه چاره ای یابیم
کاین سرو عظیم الجثه ؛
با آن شاخ و برگان ستبر پر زدرد از ریشه پوسیده
دگر درمان این دندان پوسیده
کشیدن هست ای انسان پوسیده …
تو ای روشنگر شبهای ظلمانی،خداوندا!
دراین دنیای دونی کان زچنگال پلیدش میچکد خون سیاوش ها و تختی ها و کوروش ها
سر دار مجازاتش بود بسیار حلاجان
و در نا ر مکافاتش بسی هم این سیاوش ها
و ضربت خورده ی عدل است در آن؛همچو حیدر ها
مرا دریاب ای تنهای بی پایان …
سپاس از اینکه این دل نوشته را مورد تفقد قرار داده اید
بابک تمیز(خاک)
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری در مورد اسم بابک
ما همه رهگذران ره اوییم
ون درین راه همه معشوق می و یار و سبوییم
من خفته و تو که گشته بیدار
ان یکی مست, و تو گشته هشیار
من می الود و بهول ره و خفته شده باز
تو سرگشته و خسته و بی تاب
اخر که به راه حق نشستیم
دستی که به زلف او ببستیم
دستی بزن و پای بکوب که هرچه هستی
این شب , چه شبی شود . که مستیم
بابک
بهلول مست و شیدا
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد فصل بهار ، تک بیتی و دوبیتی و شعر کودکانه درباره بهار از حافظ
بهترین شعر در مورد اسم بابک
چند روزی است سخن برلب گویای و خموش
که بیا دلق درآر و کت وشلوار بپوش
در چنین مهلکه ای از همه ی آدمیان
سخن پول همی می رسد از دور به گوش
روزگاری همه یاد دگران می کردند
حال دیگر همه در فکر زر و جوش و خروش
نه صفائی, نه وفائی،نه دل و دلداری
دل این سنگدلان مولوی و گاهی شوش
اگر از مهر و صفا حرف بیاید به میان
همه گویند به تو:«خواب بدیدی ،هان دوش؟»
راست گویند در این غمکده این خلق اللّه
چون که این نرخ تورّم ببرد از سر هوش
آن همه وعده که دادند به ملت کشک است
این همه عدل و عدالت که بگویندش کوش؟
این همه صحبت مسکن به میان آوردند
بازهم نیست مکانی به ازاین لانه ی موش
تا که یک شکوه بیاری به بر دولتیان
پاسخ این است که تقصیر بلر بوده و بوش
این همه فقر و فلاکت ز خود ماست عزیز
ما که کردیم دو دستی قدح سم را نوش
این همه رفتنّی و او که بباید ماند
پس بیا همره ما جامه ی درویشی پوش
دل مبندید به این (خاک) که او نیز رود
همچو سهراب و چو عشقیّ وچو نیمای یوش
بابک تمیز(خاک)
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
زیباترین شعر در مورد اسم بابک
شیرکوه بذ بابک خرم دین
این فروغ بی زوال و جاودان من
قبله گاه و جان پناه نیکم این وطن
این همیشه سبز- این همیشه پاک
این همیشه روشن و بلند و تابناک
این زلال تا همیشه جاری زمان
این طلوع بی غروب و مهر بی کران
این فلات پر شکوه ایمن از گزند
در گذار نیک و بد همیشه سربلند
آشیان دلفروز و خانه من است
در زمانه ای چنین تباه و سرد
مهر او بهین بهانه من است
زیر آسمان پر فروغ و روشنش
از درون سینه ی ستبر سنگها
می جهد به خاک چشمه های نور
وز پس غبار میکشد به دوش خاطرات دور
سد دفینه عشق سد خزانه شور
گوییا هنوز از پس قرون
آن زمان که ماه میدمد به ناز پشت کوهسار
بر ستیغ کوه قلعه گاه بذ می شود عیان
وز پس حصار جلوه میکند روح بابکان
بابک غیور از فراز کوه میرود به تک
در رکاب او شیهه میکشد اسب راهوار
این یل دلیر از نژاد شیر
در سکوت شب میرود به پیش
سر پناه او کوه و آسمان
در بلور ماه موج می زند
نقش گنگی از عهد باستان
می درد زهم پرده ی زمان
وز پس غبار سالهای دور میشود عیان —
کار و انی از خلق خسته جان
دیده ناروا خورده ناسزا
تازیانه از دست تازیان
مانده از ستم زیر بارغم
فقر و احتیاج- جزیه و خراج
میکشد به دوش بار ذمه این خلق ناتوان
تا بپاشد آن بارگاه ظلم تا بسوزد آن خانه ستم
در خیال من جلوه میکند بازبابکان
شعله میکشد در نگاه او گرم وآتشین خشم بی امان
آن یل دلیر شیر کوه بذ آن طلایه دار
در کنار او سرخ جامگان جمله جان سپار
راه بی عبور کوهها بلند قله سرفراز
لر زه افکند کاخ ظلم را گرد یکه تاز —-
سال های سال – کاخ اهرمن در تب شکست
سال های سال –در هراس و بیم دشمنان پست
سال ها نبرد رزم و کار زار
سال ها جدال فتح و افتخار—-
نقش های گنگ می دود به هم
پنجه های شب نقش دیگری میکشد کنون
میشود عیان نقش مکر و خون
یار نیمه راه –حیله و جنون
آنکه میزدی لاف دو ستی از برای او
خنجر جفا می کشد کنون در قفای او—
آسمان سیاه چهره ها دژم خلق ناامید
میکشد به بند شیر شرزه را روبه پلید
آه روز گار روزگار دون روزگار تار بخت واژگون
بابک دلیر زیر یوغ و بند! ژنده شیر نر بسته در کمند؟
آه از این ستم وای از این فسون —
شهسوار یل میرود اسیر تا به سامرا نزد گرگ پیر
فوج دشمنان ترک و تازیان روز و شب همه در کنار او
لیک در قفا قلب ملتی میتپد زغم سوکوار او
معتصم همان خصم بدنهاد
بار گاه او خانه فساد خود نشسته در انتظار او
پیر و نوجوان کودک و کلان
گر د دارالعام صف کشیده اند
بابک غیور با ردای سرخ
بر نشسته بر پیل کوهوار
همچو شیر نر پر دل و جسور همچو کوه بذ سخت و استوار
جمع تازیان گرد او به صف
نیز ه ها به دست تیغ ها به کف
معتصم بر او بانگ میزند :
“مرد نا خلف کیستی ؟ بگو..
نیست پاسخی بهر پرسشش
دیدگان خلق سوی بابکان خیره میشود
آن دلیر گرد میرود به پیش
خورده بر لبش مهری از سکوت
نیش خنجری در نگاه او
بار دیگر ش میدهد ندا:
آی خیره سر – کر شدی مگر ؟ نام خود بگو
بابک و سکوت یک جهان پیام در سکوت او
زهرنفرتش میچکد ز رو
معتصم ز خشم نعره میکشد: ای بریده کام با من و سکوت ؟
آنگه از جنون میکشد غریو : “مردتیغ زن کتف او بزن” —–
مردک پلید میرود به پیش می درد به تن سرخ جامه اش
خون روشنش میچکد به خاک تیره میشود آن نگاه پاک
لیکن از غرور تا نبیند آن دشمن دنی روی زرد او
می زند به رخ رنگ لاله از زخم خون فشان
چهره میکند از گلاب خون رنگ ارغوان
آنگه از زمین سوی آسمان خیره می شود
شاد و پر توان بر خدای جان سجده میبرد
” آه کردگار – ای همیشه یار- در ره وطن سهل باشدم مرگ و افتخار –”
باز معتصم می زند نهیب :
تیغ زن بزن کتف دیگرش برکنش زبان مثله کن تنش”
بابک دلیر در زلال خون آوردخروش
واپسین ندا از گلوی او میرسد به گوش
“اینک ای وطن ای همیشه پاک
مرگ را چه باک
بی بها سری خونبهای تو گر فتد به خاک؟”—-
باز نقش ها می دود به هم
سایه های شب می کشد مرا سوی آسمان
تا شکوه عشق تا سرای نور تا ستارگان
بینم آن زمان درسکوت شب
روح خرمش جلوه میکند پشت کوهسار
بانگ مبهمی میرسد به گوش از پس حصار —
“بابک دلیر خرمی تراست ای بهین تبار
کی فتد به خاک آن درخت سبز
آنکه زاده شد از برای عشق
کی شود فنا آن که شد فدا
در ره وطن بهر افتخار ؟
تهران، بیست و نهم دیماه هزار و سیسد و هشتاد
هما ارژنگی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
جدیدترین شعر در مورد اسم بابک
بابک ای شَه زاده ی مردانگی
در خورِ نامت بُوَد آزادگی
تو به راهِ میهنت جان داده ای
از برایِ این ٬چنین آزاده ای
می پرستم،من بُتَت را نیکِ نام
می شتابم،سویِ تو با لبیکِ تام
بابک ای آزاده ی دینُ شرف
ای اُمید ناامیدان با هدف
عدو را تو به جایش بنشانده ای
نام بهمن*از ازل تو خوانده ای
جان خود بر کف نهادی زنده یاد
تا عدالت خواهِ عالم کِی بیاد
تو تو گویم تا تورا از تو جویم
بویِ توت بهشتی از تو بویم
ای خدا دادخواهان چین وچون شدند
نام بابک بردند از یادُ دون شدند
ای خدا تا کی امیدها در قفس
آزادگان جملگی حالِ عَسس*…
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد فقر ، فقر فرهنگی و کودکان فقیر و بدبختی و بی پولی + فقیر و غنی
شعر درباره اسم بابک
باز هــــم افــــروخت دل را شعلـــــه ی حب الــــــوطن
تا که در تـــوصیف شهر بابکـــــان گــــــــــــــــویم سخن
شهربــابک، شهــــر محــرومی کـــه از دانش غنی است
مــردمـــــان سخت کوشش را اراده ،آهنـــــــــــی است
گرچه در این گـــــوشه ی دنـــیا غــــــــریب افتاده است
شکر حـــــق در دست یــــــــــارانی نجیب افتاده است
من در این آب و هـــــوا، دل را هـــــــــــــــوایی کرده ام
با صفــا چــــون دختــــــــــران روستـــایی کـــــرده ام
شهر می دانــــــــــد کــــه من یک روستــــایی زاده ام
از وفــــــــا لبــــریــــزم و در عــــــاشقــــــــی آزاده ام
وای بــــر آن شاعـــــــری کز زادگـــــــاهش غافل است
اهــل دل را نیــــــــــز میـــــــراثی از این آب و گل است
مانـــــــده بر سیمــــــــای شهر بابکـــــــــــان گرد قرون
کاینچنین بنمــــــوده بر ما جلــــــــــــــوه های پر فسون
گرچــه نبـــــود بر سر هر رهگــــــذارش بـــوستـــــــــان
سادگــــــی پیـــــرایه ی شهـــر من است ای دوستـــان
گرچـــه از صنعت عقــب افــــتاده، فرهنــــگش نکــوست
بـــــــاری این تـــــار شکسته ساز و آهنگـــش نکـــوست
شهـــر من آب و هـــوایش مغــــــزها می پــــــــــــرورد
بس شعور و شعـــــــــــــرها و نغـــــز ها می پـــــرورد
روی صنــعت سالهــــا در شهـــــر ما باشـد سیــــــــــاه
هست بر ایـن ادعــــــــــــــــا ریگ سفیدش یک گــــواه
خیـــــــز تا فکــــری به حـــــــال شیشه ی جامش کنیم
از شراب آشنـــــــــایی، تــــــــازه تر کـــــامش کـــــنیم
گـــــر چــــه جــــاری در رگ میــــــدوک ما خون طلاست
هیــــــچ می دانــــی به درد غـــربت و غـــــم مبتلاست؟
خیــــز تا رونــــق به ذوب خاتــــون آبــــــادش دهیــــــم
وای کز بـــــی همتـــــی یک روزه بر بـــــادش دهیــــم
گــــــر کــــه باشد مایــــه ی فخـــــر و غـــــرور بــــابکان
یک اثــــــــــر کافــــــی بــــــود او را ز عهـــــد باستــــان
این اثــــر دانـــــی چه باشد؟ کــــــوی پر فـــــرهـــاد ما
خطه ی میـــمنــــد، یـــعنـــی بیسـتــــون آبــــــــــاد ما
ای بسا فــــرهــــادهــــا در خــــواب شیــــرین رفته اند
تـا بــه قلـــب سنگهــــای سخت سنگین رفتـــه انــــــد
خـــانــــــه کنــــدن در دل این کـــــــوههــــای سربلنـــد
ای بسا سرهــــای ســـودایـــی فکنــــده در کـــــمنــــد
زان اگـــر خواهــــد نشان از قـــــدمت و تـــــــاریــخ کس
شهــــر مــا را خـــــانه هـــــای سنگی مــــــیمنـــد بس
اقتصــــاد شهـــربــــابــــــک بیشتـــــــر در روستــــاست
دامـــن سبــــز طبیــــعت سایــــه ی لــــطف خـــداست
بــــــانـــــــوان روستـــــــا نــــــان محلــــی می پــــــزند
در تنــــــور عشـــق، احســـان محلـــــی مــــی پــــــزند
بانــــوان ، فصـــل درو عطــــر تبســــم مـــــی زننـــــــد
شانــــــــه ها بر کـــــاکــــل زرین گنـــدم مـــی زننــــــد
دختــــران روستــــــــــــا زینــــت نگـــــار قـــــالـــــی اند
سربــــــــــــداران محــــبت ، پــــای دار قــــالــــــی انـــد
پیـــــــــرزن می ریسد از پشــــم طبیــــــعی دوکهـــــــا
دختــــــرک بـــر تـــــار قــــالـــــی می نشانــــد کوکهـــا
می کشد از لابــــــلای هــــر نــــخ قــــــالــــــی ســـرک
دستهـــــــــــــای رنگـــــی و انگشتهـــــای پـــر تـــــــرک
تپـــــه هـــــای سبــــز مـــــدوارات گـــــــویی گــــلشنند
سرزمیــــن رستــــــن آلالــــــــــــــه و آویــــــشن انــــد
می کنـــد بـــــا چـــــــرخ دوار فلـــــــــک هـــــر ساله لج
در زمان چیـــــــــدن محصــــــــول،گــــــــــردوی دهــــج
مرحبـــــــا بـــــر پسته خنـــــدان بــــاغـــــــــــات ربـــــاط
کآورد در آن کـــویـــــر پر عطش بــــــوی نشـــــــــــــاط
هیـــــچ دانــــی از جـــــــــــوزم و آن بهـــــار و همهمـــه
مـــا شمــال شهربـــــابــــــک می شنـــاسیمش هـــمــه
هــر مسافـــر می بـــرد عکســـــــی بــــرای یـــــــادگـــار
از جــــوزم پر طــــراوت خاصـــــه در فصــــــــل بهـــــــار
من چـــه گـــویــم از ندیـــک، آن روستـــــــــــای پر شهیــد
روستـــــای کــــوچـــکـــی آکنــــــــــده از یــــــاس سپیـــد
در کُــــرُم زردآلـــــو و آلـــــوچه هـــــای پر بــر است
آبـــدر بــــا رود پـــر آبش تمـــــاشــــــــــایی تر است
در شب بهــــزاد فــــرخ، فصــــل تابستـــــان به باغ
می درخشد خوشه ی انگور همچـــــون چلچـــــراغ
خــــاک استبـــرق به چشـــم خصـــم می پاشد نمک
کنـــگ را باشد فـــــراوان چشمــــه ی آب خنـــــک
کشک و تــــرف خَبــــر هــــــــم خــــوبست مانند پنیر
می شود از شهــــر مـــا صــــــــادر پنیـــــــری دلپذیر
در مسینـــــان ، بــــاغ و صحــــــــرا دیدنی تر می شود
دانــــه ی بــــادام همچــــون چشـــم دلبـــر می شود
خــــــــاک روگـــوشو تبـــــــرک یافت از عطــــر امــــام
تــــا پــــذیـــــرای قــــــدوم میهمــــان باشد مـــــــدام
گر چه دور افتاده است و بـــــــد مسیــــر این روستــــا
شد امـــــــام زاده اش چشــــــم و چـــــراغ شهر مــــا
گرچــــه محــــروم است و میـــــراثش به یغمــا می رود
شهــــــر مـــــا از نـــــردبان علـــــم بـــــــالا مـــــی رود
آه یــــاران مهــــاجــــــــــر تـــــــــرک این وادی چــــرا؟
می رویــــد ایـــن سان شتابـــــان و هـــــراسان تا کجا؟
خانــــه بـــی صــــاحب چـــــو شد برخی تقلب می کنند
آشیــــان خـــــالـــــی مـــــا را تصــــــــاحب می کننــــد
بی گنـــــاه است او نبــــــاید این چنیـــن تــــــرکش کنید
طعــــم محـــــرومی چشیده انـــــدکی درکـــش کــنید
تا کــــه با لطــــــف خـــــداونـــــد تبــــــارک بعــــد از این
روی آبــــادی ببــــینـــد شهـــــربـــابــک بعـــد از ایـــــن
شاعر: افسر فاضلی شهربابکی
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر زیبا درباره اسم بابک
دلم در اوج تنهایی است امشب
سرا پا در گرفتاری است امشب
به دست دل بیفکندند زنجیر
غریبی؛اوج مهمانی است امشب
خدا داند که در سر من چه دارم
که دل در اوج رسوایی است امشب
دل افسرده حالم گرید افزون
چنین زاری زناچاری است امشب
ز هرچه گویم این شب در سخن نیست
که گویی نیز یلدایی است امشب
شب تاریک و بیم موج حافظ
شبی هایل ؛پریشانی است امشب
مرا در محبس تن جای دادند
ستاره نیز زندانی است امشب
زشب هم تا سحرگه «خاک» نالد
که دل در اوج رسوایی است امشب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر قشنگ درباره اسم بابک
سلام ای مردم خونگرم کرمان
شما سیرجونیای غرب استان
سلام ای بافتیای بادرایت
زرندی های شیرین همچو سوهان
سلامت باد کوه استقامت
بم نستوه , همچون ارگ ایران
سلام ای شهر بابک, شهر صنعت
به میمندت سلامی برتر از جان
درود ای شهر کهنوج , شهر شوباد
عزیزی , شهر ایمان, همچو ماهان
به رفسنجان سلامی گرم داریم
به قربون صفا و پسته هاتان
تهیت شهرجیرفت, شهرجالیز
به آن شهر عزیز سبزواران
انار و راور و بردسیر و فهرج
همه باشند محبوب از دل وجان
فدای خاک پاک زنگی آباد
همون شهر حسین و پاسداران
خلاصه عرض زنگی دل چنین است
سلام ای ملک من, استان کرمان
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد دعا ، حاجت گرفتن و دعای صبحگاهی + دعای خیر و دعا برای دوست
شعر عاشقانه درباره اسم بابک
در آن شبِ ظلمانیِ روشن به یاران
گویی ملائک جرعه ای می،ناب دادند
دیدم به چشم خود قیامت را در آن دشت
آوای(هل من ناصر) از اعماق دادند
اما چه حاجت گرگ های میش چهره
در ماتمش پیراهنی را چاک دادند
در بستر نرم و لبی سیراب از آب
یالیتنی کنت معک فریاد دادند
ای پست ها تا کی شعار و نام و ترفند؟
پنداشتی جنت شما را راه دادند؟
آری حسین و زینب و عباس ،لِلّه
جان برکف و دنیای خود برباد دادند
آن هفت شهر عشق کو عطار می گفت؛
صحرای خون است،کربلایش نام دادند
ما را چه حاجت بر کلیسا و معابد؟
ما را حسین ابن علی،عباس دادند
جاوید شد بابک ،دران نوبت که مولا
لطفی نموده ؛خاک پاشان نام دادند
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره اسم بابک
تا شود شاد شیده از بهرام شهر بابک به شیده داد تمام
گفت نعمان اگر خطائی کرد کان عقوبت بر آشنائی کرد
عدل من عذر خواه آن ستمست آن نه از بخل و این نه از کرمست
کار عالم چنین تواند بود زو یکی را زیان یکی را سود
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
بهترین شعر درباره اسم بابک
من آتش خاموشم تبریز تر از تبریز
در سینه غمی دارم از عشق و جنون لبریز
افتاده ام از پا لیک بالای سرم جایش
این ملک هنوزش هست داغی به دل چنگیز
بستند دهانم را تا کفر نگویم من
از بابک خرمدین شبدیز بلی شبدیز
در هر ورق تاریخ یک مرد چو نادر نیست
هرچند که گفتندش ظالم بود و خون ریز
از یاد نخواهد برد کس غیرت آن زن را
جایی که سلاحش بود چادر سیهی ناچیز
روزی که نبد نانی هم مرد هزاران کس
معلوم بشد با عشق ممکن نبود آویز
یک کودک ده ساله رفته است به زیر تانک
با آرش تیرانداز برگوی چه شد آن شیز
این ملت زخمی را تحریم دگر هیچ است
بیهوده نخور غم که این هم بگذرّد نیز
جستحو کنید در سایت : شعر در مورد لیلا ، شعر عاشقانه لیلای من + شعر با اسم و موضوع لیلا از حافظ
زیباترین شعر درباره اسم بابک
ای وطـــنیم آزربــــــــایــجــان
ای سونمهز اودلاردان نیشان
ای تورکه روح ای تورکــه جان
یاشـــا یاشـــــــا آزربــایجــان
ای مــدنیــت قـاینـــاغـــی
ای قـهــرمانــلار یایــلاغـی
اوغوزلارین باش سانجاغی
یاشــــا یاشــــا آزربایجــان
موغـــان چــولـوندهن آرانــا
یاشیــل خزردهن قــافـلانـا
آستــاراخــانــدان زنــجــانا
یاشـــا یاشـــا آزربــایجـان
ای دهده قــورقــودا دیــار
تاریخــه اولــدون افتــخـار
کونلومده بئـش مین اولار
سئوگینین اوجاغی یانـار
سونســوزادهک آلــولانـار
یاشـــا یاشـــا آزربایجـان
تاریخچیلهر بیلمــهز یاشین
نئچه مین ایلدیر گئچمیشین
گهلهجهیه اونــلـوک ایشــین
یوخدور تایین یوخـدور ائشین
یاشـــا یاشـــا آزربــایــجــان
گهزیر دون آخشامدان بهری
دوشونده دوشمان عسگری
آتـــالاردان قـــــالان یــئــری
آلاجــــاغــــام بیــر ده گهری
چاغیر گهلسین پیشـــهوری
یاشـــا یاشـــا آزربـــایـجــان
اهمـــــهرهک آنـــا دوشــونــــدهن
سئوگیسینی بهسلهمیشهم مهن
آنــجــاق چـیـخــار قـانـلا مهنـدهن
بــو ســئــوگـــی ای آنــــا وطــن
بــو یــولــدا گئیمیشــهم کهفهن
یاشــــا یاشــــا آزربـــایــجـــــان
” alt=”شعر در مورد اسم بابک ، عکس نوشته و عکس پروفایل تبریک تولد اسم بابک” width=”550″ height=”293″ data-src=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/38.jpg” data-srcset=”https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/38.jpg 550w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/38-180×96.jpg 180w, https://parsizi.ir/wp-content/uploads/2020/01/38-120×64.jpg 120w” data-sizes=”(max-width: 550px) 100vw, 550px” />
بابک ای شَه زاده ی مردانگی
در خورِ نامت بُوَد آزادگی
تو به راهِ میهنت جان داده ای
از برایِ این ٬چنین آزاده ای
.
می پرستم،من بُتَت را نیکِ نام
می شتابم،سویِ تو با لبیکِ تام
بابک ای آزاده ی دینُ شرف
ای اُمید ناامیدان با هدف
.
عدو را تو به جایش بنشانده ای
نام بهمن*از ازل تو خوانده ای
جان خود بر کف نهادی زنده یاد
تا عدالت خواهِ عالم کِی بیاد
.
تو تو گویم تا تورا از تو جویم
بویِ توت بهشتی از تو بویم
ای خدا دادخواهان چین وچون شدند
نام بابک بردند از یادُ دون شدند
ای خدا تا کی امیدها در قفس
آزادگان جملگی حالِ عَسس*…
.
تا میهن و تا عشق مرا آیین است
من مشرک و من کافر اگر این دین است
مرد است که با خون خودش رنگین شد
پیغمبر من بابک خرّمدین است!